رز جوابی نداد و میکائیل سرش را بالا آورد و ادامه داد:
– یادته روز اولی که اومدی بهت گفتم زیر دست من اسب وحشی زیاد رفته و اومده همشونم رام شدن؟
رز به چشم های میکائیل خیره شد، با تمام استرس و هیجانی که داشت جوابش را به آرام ترین لحن ممکن داد:
– اشتباه نکن من رام تو یکی نشدم، این یه معاملست بین من تو تا دیگه لنگ نزنیم
میکائیل خیره به لب های رز نیشخندی زد.
دوست داشت جواب دندان شکنی دهد اما دخترک به قدر کافی استرس داشت بهتر نبود هم کمی آرامش میکرد هم حرفش را میزد؟
با دستش صورت رز را گرفت و لپ های رز را فشار داد جوری که لب های رز به جلو آمد و میکائیل ادامه داد:
– پس بزار شروط معاملرو بگم
من الان تو این شرایط همیار نمیخوام، همبازیو همدست میخوام یه دختر مثل همون شبی که جون منو نجات داد
یه دختر با عقل کامل بالغ
خورشید خانم، پری درختی، اسب وحشی، جوجه هر چی گفتم بهتو بریز دور
من دقیقا یه رز وحشی رام نشدنی برای گرگ سیاه این شهر میخوام… وکیلم؟
لپ رز را ول کرد و رز وسط اون همه هیجان خنده اش گرفت:
– قبول اما… منم میخوام از بازی که خودم شروع نکردم برنده بیرون بیام
دست میکائیل روی تن رز کشیده شد و با چشم های خمارش لب زد:
– قبوله
و دیگر تمام…
قصه ی همدستی آنها شروع شد!
به رسم عشق شروع نکردند و این عواقب بدی نداشت؟
#پارت_397
×××
با موهای خیس کوتاهش روی کاناپه نشسته بود، پاهایش رو درون شکمش جمع کرده بود و خیره بود به میز جلوی کاناپه که پر از خوراکی بود.
میکائیل عملا هر چی در یخچال بود و روی میز گذاشته بود ولی حتی نکرده بود مربا را داخل ظرفی بریزد یا پنیر را از جعبه اش بیرون بیاورد، تنها کاری که به نحو احسن انجام داده بود ماگ شیری بود که گرم کرده بود و داخلش قاشق عسلی ریخته بود و رویش پودر دارچین ریخته بود!
ترکیب خوشمزه ای بود اما احساسات و فکر های ضد و نقیص رز کم کم دیوانه اش داشتند میکردند.
احساس گناه، ترس، نا امیدی، آینده ای نا معلوم و زندگی پیچیده…
کار درستی کرده بود یا حماقت کرده بود؟!
از تجمع این همه افکار چشم هایش را محکم باز و بسته کرد و چنگی در موهای خیسش کشید و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
– تموم شد دیگه رز بسه
– چی بسه؟
هینی کشید و نگاهش رو به میکائیلی داد که از حمام تازه درآمده بود و تنها پوشش حوله ی دور کمرش بود حوله ی کوچک دور گردنش که موهایش را با آن خشک میکرد.
رز نگاهش را دزدید و نمیتوانست مستقیم به میکائیل نگاه کند و دست خودش نبود و هول شد:
– ترسیدم
– با وجود دیشب بایدم دیگه بترسی نترسی جای تعجب داره
لحنش شوخی بود، دیشبشان هم آن قدر ها ترسناک نبود.
میکائیل عجله داشت اما این قدر مهربانی خرج کرده بود که رز تصورش را هم نمیتوانست بکند.
رز نیم نگاهی به او انداخت:
– من که چیز ترسناکی ندیدم
میکائیل خندید، رز در همه حال زبانش دراز بود.
سمت آشپزخانه رفت تا برای خودش شیر گرم کند و همین طور جواب رز را سرخوش داد:
-میدونی چیه تو فکر کردی خرت از پل گذشته برا همین این طوری زبونت دراز شده اما عرضم به حضورت سرکار علیه که خاطر جمع باش بازم شب میشه
#پارت_398
رز جوابی نداد و فقط لبخند کوچکی زد.
ماگش رو برداشت و قلپی از شیر گرمش خورد و میکائیل در حالی که در آشپز خانه مشغول بود زیر چشمی به رز نگاه میکرد.
خوب نبود، خودش را به خوب زدن میزد اما نقش بازی کردن جلوی آدمی که خودش بازیگری اسکار داشت جواب نمیداد!
لیوان شیر را داخل ماکروفر گذاشت و به کابینت تکیه داد:
– خوبی؟
رز سرش را این بار بالا آورد و بغض داشت؟
– آره خوبم یه مسکن از دارو های تو خوردم اوکیم
گفت و سریع سرش را پایین انداخت، میکائیل سری به تایید تکون داد و اومی گفت و صدای بوق ماکرو که بلند شد، لیوان شیرش را برداشت و خیره به رز سعی کرد لحن شوخش را نگه دارد تا رز حس بدی نگیرد:
– من حال روحیتو میگم وگرنه از نظر من دیشب حتی نیاز به مسکنم نداشت
در هر جمله اش دیشب را یادآوری میکرد و رز این بار سرش رو هم بالا نیاورد و خواست جواب بدهد اما جوابی نداشت.
و میکائیل ادامه داد:
– تو فقط یه قدم به سمت بزرگ شدن برداشتی،
بیا این طوری نگاهش کنیم هوم؟
رز نیشخندی زد و قطره اشکی ناخواسته روی صورتش افتاد:
– فقط… من دیشب بهت گفتم معامله اما...
ساکت موند، میکائیل هم خیره به لب های رز بود و رز چشم هایش را بست:
– اما در اصل من بهت پناه آوردم
تا آخر این بازی قول بده که کنارم بمونی
چشم باز کرد و میکائیل خیره به رز لبخندی زد.
لیوان شیرش را برداشت و سمت رز رفت و کنارش نشست.
ماگش را کنار ماگ رز گذاشت و دخترک را کف سینه اش چسباند و چفت گوشش لب زد:
– قول میدم!
و جوری گفت که حتی خودش هم درصدی شک نکرد زیر قولش بزند چه برسد رز…
#پارت_399
ساعت ها بود در همان وضعیت بودند آن هم در سکوت.
انگار هیچ کدامشان سکوت پر از آرامششان را نمیخواستند با صحبت یا حرفی خراب کنند.
چرا که حرف سر منشا سو تفاهم ها بود اما در سرشان پر از فکر بود، میکائیل که انگار به آرزو هایش رسیده بود!
خانه ی آپارتمانی، دختری دوست داشتنی و بر وفق مرادش در بغلش و یک زندگی عادی معمولی!
میدانست این لحظه ها گذراست و در واقعیت رز همسرش نیست، خانه ی آپارتمانیشان همیشگی نیست…
و اون بیرون هم پر از کفتاریست که منتظر یک غفلتند تا حمله کنند.
اما این ثانیه ها این لحظه ها را برای خودش فانتزی میچید و چشم هایش را بسته بود و دستش در موهای خیس کوتاه رز در حرکت بود و آرام لب زد:
– دیگه حق نداری کوتاهشون کنی
جوابی نشنید و سکوتش را علامت رضایت دانست و با لبخندی چشم هایش را بسته نگهداشت و آرامش چه چیز لذت بخشی بود!
نفس عمیقی کشید و دقایق گذشت اما با صدای زنگ گوشیش اخمی روی پیشانیش نشست.
رز سرش را از سینه برهنه میکائیل بیرون آورد و میکائیل بلند شد و تماس یزدان را وصل کرد و قبل این که حرفی بزند و بگوید بر خرمگس معرکه لعنت صدای پر از ناراحتی یزدان در گوشش پیچید:
– میکائیل… پاشو بیا خونه خودت، بی ناموسا این بار بد زدن
خیره به رز نگران لب زد:
– چی شده؟
– زدن بردن کشتن!
و متاسفانه واقعیت همیشه تلخ بود مثل زهرمار.
#پارت_400
×××
خانه اش بهم ریخته بود، وسایل مبل ها همه چیز شکسته یا خورد شده بود اما جنازه ی پیر زن پایین پله ها و خون قرمز روی سنگ ها باعث میشد نگاهت فقط روی همان صحنه قفل شود!
و میکائیل ناباور خیره بود به پیرزنی که خاله شبی صدایش میزد…
اسمش شبی نبود، شهبانو بود اما از کودکی همه شبی صدایش میزدند و دیگر همین اسم رویش مانده بود.
پیرزن مهربانی که در خانه ی میکائیل زندگی میکرد، کار میکرد و چه شب هایی پای درد و دل های میکائیل نشسته بود و جای مادری را برایش پر کرده بود.
چه روز هوایی قبل این که بیرون بزند پرسیده بود چه چیزی دوست داری برایت بپزم پسرم.
چه وقت ها که مریض بود و همین زن بالای سرش بود.
نگاهش را از جسد گرفت و نفس عمیقی کشید و صدای عکس برداری گفت و گوی افسر های پلیس و فضای خفقان داخل خانه برایش دیگر تحمل پذیر نبود و نیم نگاهی به یزدان کرد و گفت:
– به دخترش زنگ بزن
و از خانه بیرون زد و داخل باغ شد، دست در جیبش کرد و سیگارش را بیرون آورد و همان لحظه صدای آشنایی به گوشش خورد:
– آقای دشت گرد؟
با مکث برگشت و با دیدن شخص روبه رویش تمام تنش یخ بست!
مگر در تیمارستان بستری نبود؟
مات زده خیره شد به مردی که خیلی تغییر کرده بود و افتاده شده بود و صدای طاهر در گوشش پیچید:
– من طاهر حسینی هستم مسعول پرونده ی… شما حالتون خوبه؟
میکائیل نفسش دیگر بالا نمیآمد و خیره به طاهر لب زد:
– نه… نه واقعا خوب نیستم
اجازه بدید من چند دقیقه به خودم بیام صحبت میکنیم
#پارت_401
دیگر جلوی چشم های طاهر نماند، اگر میماند حال بد شده افتصاحش همه چیز را لو میداد.
فرار کرد و طاهر هم این رو فهمید و چقدر چهره ی میکائیل برایش آشنا میزد!
جایی دیده بودش؟!
×××
فلش بک
جلوی در خانه بود و صدای قربان صدقه های مادرش در گوشش پیچید:
– چشمم کف پات مادر… الهی من بمیرم برات پسرم خوشامدی خوشامدی مادر
خواهرش هم قرآن آورده بود، اسفند دود میکرد و اشک از چشمانش جاری بود و پدرش با غم تمام نگاهش میکرد.
بعد چند سال در تیمارستان ماندن آمده بود خانه ی پدریش و چقدر غریبه بود با خانه و با اهالی خانه…
حرفی نزد و محمد که پشت سرش بود فضارا سعی کرد عوض کند:
– خب اگه ختم قرآن و روضه خونیو مجلس امام حسینتون تموم شد ما بیایم داخل
خواهر طاهر با خنده کنار رفت و طاهر و محمد داخل شدند.
خانه تغییر زیادی نکرده بود و طاهر هر جای خانه را که نگاه میکرد صدای خنده ها و گریه های دختر بچه ی کوچولویی در گوشش میپیچید!
و آخ که آن دختر بچه، دختر بچه ی خودش بود.
بدون کلامی سمت اتاقی که وقتی مجرد بود متعلق به او بود رفت ولی قبل این که وارد شود سمت مادرش برگشت و غریبانه گفت:
– حاج خانوم هنوزم اتاق منه؟! اجازه هست؟
صدایش آرام بود همین چند کلمه حرف زدنش هم غنیمت بود و مادرش تند تند اشک هایش را پاک کرد و گفت:
– اجازه چیه مادر، خونه ی خودت صاحاب اختیاری
برو استراحت کن قربونت برم
و طاهر دیگر چیزی نگفت وارد اتاق شد، محمد هم پشت سرش وارد شد و گفت:
– پیرزن گناه داره یکم به روش بخند از وقتی شنیده میخوای مرخص شی از فرط شادی داره صبح ظهر عصر گریه میکنه
#پارت_402
طاهر روی تخت ساده اش نشست، سر بالا آورد و بی توجه گفت:
– فردا بیا دنبالم باهم بریم
– کجا!؟
طاهر جوری نگاهش کرد که خود محمد فهمید و سریع گفت:
– میخوای یک روز مرخص نشده بیای سر کار؟
سکوت، یاد گرفته بود با سکوتش جواب آدم ها را بدهد و آن ها هم متوجه منظورش شوند!
و محمد آتش انتقام را در چشم های طاهر میخواند، از تیمارستان بیرون نیامده بود که به ادامه زندگیش بپردازد، آمده بود انتقام بگیرد.
محمد کنارش روی تخت نشست:
– باشه میام دنبالت
دستی بر صورتش کشید و ادامه داد:
-مریم چی بهت گفت که به خاطرش حاضر شدی ازون خراب شده بیرون بیای؟
من گفتم بیا انتقام بچتو بگیر هیچی نگفتی مریم چی گفت که اومدی؟
طاهر هیچی نگفت باز هم، کم حرف نه لال شده بود کلا و محمد این را میدانست پس پا پیچش نشد و بلند شد رفت.
و طاهر روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد و حرف مریم در سرش دوره شد: ( محمد میگه میشه زمینشون زد الان پس پاشو انتقام خون ریحانو بگیر طاهر… به خدا حلالت نمیکنم به روح ریحانم حلالت نمیکنم بلند نشی!
پاشو قول میدم بعد همه ی اینا باز بشیم یه خانواده و از اول همه چیزو شروع کنیم)
طاهر نیشخندی زد و لب زد:
– از اول؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 101
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.