×××
بیچاره وار خیره بود به حمام کوچیکی که تمام دیواراش شیشه ای بود!
بیخیال حمام شد و به اطراف خیره شد.
اتاقی که تمام وسایلش خیلی ساده بودن و هیچ چیز خاصی نداشت جز آینه های بزرگ سراسری که روی یک دیوار نصب شده بودن!
سمت آینه رفت و تیشرتش و زد بالا، از تو آینه کبودی روی کمرش به چشمش خورد و تازه فهمید چه بلایی سر خودش آورده!
از دیدن کمرش وای زیر لبی گفت، مثل این که اصلا کمرش وضعش خوب نبود.
دوست داشت باز گریه کند اما دیگه نا گریه کردنم نداشت، خسته با بدنی کوفته سمت تخت رفت و روش با درد کمرش دراز کشید.
خسته تر از این بود که فکر کند این تخت متعلق به همان مردیست که نگاه خوبی بهش ندارد و چشمش گرم خواب شد!
×××
میکائیل در اتاقش رو باز کرد و با دیدن جسم مچاله شده کوچکی روی تختش ثابت ماند.
خیره نگاه میکرد به دخترکی که بالاخره آرام گرفته بود!
در اتاق و بست و نزدیک تختش رفت، نگاه بر نمیداشت از جسم رز و زیر لب زمزمه کرد:
– دختره ی سرتق!
با پایان جملش تیشرتش رو از تنش دراورد…
با پایان جملش تیشرتش رو از تنش دراورد و طبق عادت انداختش روی تک مبل راحتی سفیدی که کنار اتاقش بود.
نگاهی به آینه های اتاقش انداخت و بدن ورزیدش و براندازی کرد.
آینه های بزرگی که به خواست خودش نصب شده بودن رو دیوار روبه روی تختش!
سمت حمامی که گوشه ترین قسمت اتاق خوابش بود رفت و کمربندش رو باز کرد و اهمیتی نداد که رز تو اتاق و ممنکن از خواب بیدار شود.
×××
با حوله کوچیک سفیدی مشغول خشک کردن موهاش بود که رز از این گوشه تخت دوباره به اون گوشه تخت غلطی زد!
از تو آینه خیره شد به دختری که تو خوابم آروم قرار نداشت و انگار جز آدمای پیش فعال بود.
دوباره به خودش تو آینه نگاهی انداخت و با دیدن چنگ روی گونه صورتش اخمی کرد.
حوله ی دور کمرش که سفیدیش با پوست برنزش تضاد میزد و خواست باز کند که صدای افتادن چیزی به گوشش خورد و بعد صدای ناله دخترک بلند شد!
نفس عمیقی کشید و سمت رزی که آخ و اوخش بلند شده بود و انگار به تخت عادت نداشت خیره شد.
دخترک انگار یادش رفته بود کجاست و زیر لب ناله میکرد:
– آخ خدا فلج شدم آخر دعاهای همراز گرفت و زمین گیر شدم
میکائیل سمت رز رفت، با دیدن رنگ و روی پریده رز از درد یه ابروش بالا رفت!
مگه فاصله تخت تا زمین چقدر بود؟ که این طوری آخ و ناله میکرد!
– چته خورشید خانم؟ تو خوابم که جفتک میپرونی؟
رز تازه نگاهش خورد به میکائیل.
میکائیلی که بدن بزرگ و قد و قوارش برای رز کمی ترسناک به نظر میاومد و حالا تنها پوشش تنش حوله سفید دور کمرش بود!
درد کمرش یادش رفت، نگاهش رو از میکائیل گرفت و سرش رو کج کرد:
– یه چیزی تنت کن
این بار دوتا ابروهای میکائیل بالا رفت.
حالا اگر کمی اذیت میکرد خورشیدش رو چی میشد؟
– اتفاقا میخواستم این کارو کنم!
با پایان جملش با بیخیالی گره ی حولش رو باز کرد و حوله از دور کمرش پایین افتاد!
همین که حوله رو زمین افتاد با این که رز سرش کج بود نگاهش به مرد بی حیا روبه رویش نبود چشمانش رو محکم رو هم فشرد.
دوست داشت با جیغ بگوید مردک بیشعور اما وقتی با میکائیل تنها میشد ترسش اجازه زبون درازی نمیداد.
میکائیل از بازی که شروع کرده بود خوشش اومده بود و نیشخند زنان سمت کمدش رفت و تمام مدت که داشت لباس میپوشید نگاهش به دختری بود که خشک شده تو همون حالت مونده بود!
تیشترت مشکیش رو که تنش کرد دوبار دست کشید لای موهای مجعدش و گفت:
– نگاه کن حجاب کردم دیگه
اما رز همون حالت مونده بود و میکائیل ازین که رز هیچ شباهتی به همراز نداشت خوشحال بود!
مثل این که تنها وجه اشتراک این دو خواهر زکاوتشون بود و تو هر چیز دیگه ای زمین تا آسمون فرق داشتن!
سمت رز رفت و بی اهمیت به حالت مجسمه ای که گرفته بود بازویش رو گرفت و کشیدش به سمت بالا و همون لحظه صدای جیغ رز بلند شد:
– آی آی ولم کن، ولم کن داری چیکار میکنی؟
چشماش باز شده بود و فقط خیره چشمان میکائیل بود؛ واهمه داشت ازین که به پایین تنه ی میکائیل نگاه کند.
میکائیل لبانش رو تر کرد و صورت رز رو یک دور از نظر گردوند:
– چته هی آخ و اوخ میکنی؟
– هیچیم نی
خواست دستش رو از دست میکائیل بیرون بکشد اما موفق نشد.
به جاش میکائیل بود که رز رو بیشتر سمت خودش کشاند و با دست دیگرش فشار کوچیکی به کمر رز وارد کرد.
ولی همان فشار کوچیک کافی بود که رز از جایش بپرد وصدای جیغ پر دردش تو اتاق پژواک شود.
از درد لبانش رو گاز گرفت و این بار میکائیل دستانش رو ول کرد تا رز روی تخت بشیند.
میکائیل خیره به دخترک نیشخندی زد و آهان زیر لبی گفت و ادامه داد:
– که هیچیت نی
رز این بار نگاهش نشست روی میکائیل و خیالش راحت شد که حداقل لباسی به تن دارد و حرصی گفت:
– چی میخوای از جون من ولم کن دیگه
توجه ای به حرفای رز نکرد:
– برگرد ببینم کمرت چی شده؟
این بار حاضر جواب شد:
– دکتری؟
با کنایه جواب داد:
– آره… تخصص زنان زایمان
با پایان جملش بی توجه به درد رز تو یه حرکت با زور و ضرب مجبورش کرد به شکم بخوابد روی تخت.
توجه ای به نق و نوقاش نکرد و تیشرتش رو بالا زد
با دیدن خونمردگی و کبودی شدیدی که روی پوست سفید دخترک نقش بسته بود اخماش پیچید توهم!
خیره بود به کبودی و رز و خواست کبودی رو کمی لمس بکنه اما رز اجازه نداد و تقلا کرد.
از زیر دست میکائیل خودش رو بیرون کشید و با درد کمرش که دیگه نفسش رو گرفته بود گفت:
– داری چیکار میکنی؟
بغض کرده بود از درد و میکائیل کلافه شده بود از این که مسبب اون کبودی خود رز بود.
خم شد تو صورت وخترک و توپید:
– دو دقیقه بتمرگ تا کم بلا سر خودت بیاری
رز ساکت شده خیره موند تو صورت میکائیل و انگار حساب برد از تن صدای میکائیل، تنها قطره اشکی رو صورتش افتاد.
میکائیل نفس عمیقی کشید و صاف ایستاد.
دستی به صورتش کشید و گفت:
– اون کمر دیگه کمر نمیشه واست که
رز باز تلخ شد:
– کاش سرم میخورد به لبه ی تخت همون جا جابهجا میمردم
میکائیل اهمیتی به حرف رُز نداد:
– پاشو برو حمام آب گرم بخوره به کمرت جا حرف زدن… پاشو بینم یالا
رز کلافه نگاهی به حمام گوشه اتاق انداخت که بخار آب کمی کدرش کرده بود:
– دوست ندارم حموم برم چیکار داری به من؟
میکائیل به خودش اشاره ای کرد:
– من قد و قوارم شبیهته که با من بحث میکنی؟ پاشــــــــو
انگار داد های میکائیل جواب میداد در مقابل این دخترک سرکش!
رز ناچار با درد ایستاد و میکائیل اشاره ای به حمام کرد و گفت:
– مراحل حمام کردن و نکنه باید برات توضیح بدم؟
رز نگاهی به حمام شیشه ای کرد و با تُن خیلی آرومی لب زد:
– تو چی؟ حریم شخصی و باید برات توضیح بدم؟
میکائیل باید میفهموند به این دختر که قرار چه اتفاقاتی زود یا دیر بین اون ها شکل بگیره:
– خورشید خانم قرار من و تو حریم شخصیمون برسه به صفر پس زیاد سخت نگیر
بغض اومد سراغ دخترک و با نفرت گفت:
– به من نگو خورشید
میکائیل انگار که پنج ساله شده بود و باید لج میکرد:
– خورشید!
رز هم دوست داشت بگوید مرتیکه هیز، بیخانواده، بی پدر مادر اما میترسید برایش گران توان شود دوست نداشت زبان سرخش سر سبزش رو به باد بدهد.
فقط نگاهش خیره به میکائیل بود و سکوت کرده بود که میکائیل با دست به حمام اشاره ای کرد:
– من بخوام حموم میکنی من بخوام آب میخوری من بخوام نفس نمیکشی!… این جا خونه ی من هر چی من بخوام!
ابروهای پر پشتش و گره زده بود بهم و پر اخم به رز خیره بود.
رز دهن باز کرد تا تندی کند اما با دیدن فاصله کم مابینشان فقط دهنش مثل ماهی باز و بسته شد و آروم گفت:
– پس از خونت میرم بیرون
– زحمت نکش، اونایی که خواستن بیان تو خونم نتونستن در نتیجه کسایی هم که میخوان برن نمیتونن
رز دیگه جوابی نداد و کمرش یاری نمیکرد بیستد برای همین نشست روی تخت پشت سرش.
میکائیل لبانش رو تر کرد و کمی عقب گرد کرد:
– حمام یادت نره
سمت خروجی داشت میرفت که صدای رز به گوشش خورد:
– اگه یکی یهو کلش و انداخت اومد تو اتاق چی؟
بی قید جواب داد:
– کسی جز من نمیاد
گفت و رفت!
رز دستانش مشت شد و لب زد:
– بری که بر نگردی به حق پنج تن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 9
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه خانم لطف کنید روزی یه پارت بزارید
نه به آوای نیازت که حداقل اگه پارت کم بود ولی زود زود بود پارتا ،الان که انقدردیربدیرپارت میزاری پاک فراموشمون میشه چی گذشت تو پارت قبل
اینقدر که دیر پارت میدی اصلا پارت قبلی یادمون میره دوباره باید اونم بخونیم
ینی بگم عاشق رز شدم دروغ نگفتم
خدا کنه تا آخر رمان همینطور خاص و دوست داشتنی بمونه
آره خدایی خیلی نازه منم عاشقشم