در حالی که گریه میکرد جیغ زد
– گریه نمیکنم… من الان میخوام بکوبم تو اون صورتت
دخترکش با حرص حرف میزد و این نشون میداد از این که نمیتواند واقعا این کار رو عملی کند آشفتست
میکائیل خیره به اشک هایی که روی صورت رز میریخت شد و با حالتی پشیمان گفت:
– بهت میگم گریه نکن… خیله خب زیاد روی کردم واسه اولین بوست بس کن دیگه!
رز درک نمیکرد رفتار های میکائیل رو فقط با حرص بیشتر جواب داد:
– کی گفته که این اولین بوسه ی من بوده؟
کدوم خر یابویی اصلا به تو گفته من آفتاب مهتاب ندیدم؟
دندون های میکائیل رو هم فشرده شد، دوست نداشت رز درصدی تو این مساعل شبیه همراز باشد!
بدون درنگ فک رُز رو اسیر کرد، تو صورتش خم شد و غرید:
– هیچ خر یابویی به من نگفته که تو آفتاب مهتاب ندیده ای ولی بزار من بهت بگم که…
فکش رو محکم تر فشرد و صورت دخترک از درد درهم رفت.
میکائیل یاد هرزگی های همراز که میافتاد دیوانه میشد و غرید:
– از قضا بخوای نخوای قرار با من آفتاب مهتاب و ببینی
یه بار دیگم مثل اون خواهر هرزت حرفای نابجا بپرونی مثل یه هرزه باهات رفتار میکنم تا بفهمی یه من ماست چقدر کره داره
فکش رو با ضرب ول کرد و اهمیتی به نگاه پر از کینه و نفرت رز نداد و از اتاق بیرون زد.
×××
رُز
دستی به فک درناکش کشید و با حالی بد لب زد:
– سپهر کاش بودی!
دلش مرد خودش رو میخواست!… پسرک چشم زاغی که کل دختران دبیرستان آرزوش رو داشتن مال رُز بود.
رزی که اسیر شده بود و از نظرش میکائیل دیوانه بود!
روی تخت نشست و درگیر خاطراتش با سپهر شد. هنوز ده دقیقم از رفتن میکائیل نگذشته بود که دوباره در اتاق باز شد و میکائیل گوشی به دست درحالی که داشت با کسی حرف میزد وارد اتاق شد:
– نمیدونم کدوم گوری گذاشتمش!
یک دقیقه زبون به اون دهنت بگیر دارم میگردم
سردرگم و کلافه کشو های اتاقش و باز و بسته میکرد و حرصی ادامه داد:
– نیست یزدان
معلوم نبود دنبال چی میگشت که این قدر کلافه و آشفته بود.
البته شاید هم برای رُز معلوم بود!
خیره به میکائیل بود که بعد مکثی عصبی گفت:
– چرا *.*س شعر میگی؟
من نمیدونم پیداش کن حوصله داستان ندارم
با پایان جملش تماسو قطع کرد و محلت حرف به یزدان نداد.
عصبی و کلافه شده بود که این طوری بد دهنی میکرد یا بد دهنی کردن جزو خصوصیات کلامیش بود؟
به هر حال این چند روز خواب درست نداشتو حالا هم اسلحش و گم کرده بود!
نگاهش رو به رز داد که هنوز حوله به تن، روی تختش نشسته بود:
– پاشو لباس بپوش نَم برداشتی
با پایان جملش سمت کمدش میره و همین که درش رو باز می کنه کُپه ای لباس بیرون میریزه!
لباس هایی که قبل از آمدن رز تا شده و مرتب داخل کمد قرار گرفته بودن.
چشمانش رو محکم باز و بسته میکند و نگاهش رو به رز میده که بیخیال و پر اخم خیرست به میکائیل!
حوصله بحث نداشت و فقط تیشرت سفید بلندی رو از میون لباس ها بر میداره و پرت میکنه سمت رز:
– شلوارام اندازت نمیشه فعلا این و بپوش
رز تیشرت و سمت میکائیل پرت میکنه و آرام جواب میده:
– خودم لباس دارم
منظورش همان لباس های خاک و خولی بود که به زمین و زمان کشانده بودتشان؟!
میکائیل تیشرت و رو هوا میگیره و با دو قدم بلند سمت دخترکش قدم برمیداره:
– من هم سنت نیستم که داری با من یکی به دو میکنی!
رز از جایش بلند میشود و پر نفرت خیره میشود به میکائیل، بی پروا لب میزند:
– خوبه!… پس برو یه هم سن و سال واس خودت پیدا کن
دستی به صورتش میکشد؛ تا حالا این قدر با کسی یکی به دو نکرده بود!
تیشرت رو تو صورت رز پرت میکند:
– بپوش و سعی کن کم حرف بزنی!
تیشرت و با حرص از رو صورتش برداشت:
– نپوشم؟
بی رو در واسی جواب داد:
– خودم تنت میکنم
تو سکوت خیره به میکائیل شد، نگاهی که میکائیل از آن اصلا خوشش نمیامد:
– به منم این طوری نگاه نکن
رز نگاهش رو از میکائیل گرفت و به نقطه ی نامعلومی خیره شد، این مرد شوخی نداشت و بهتر بود بهونه دستش ندهد:
– برو بیرون میپوشم
میکائیل استاد لج کردن بود:
– همین جا بپوش!
رز دیگر درمونده شده بود و هر دفعه که میکائیل بهش میفهموند برای چه چیزی اینجاست دوست داشت گریه کند!
کلافه شده بود و این دفعه دیگر نتوانست تحمل کند و به یک باره زد زیره گریه.
بدون حرف اشک میریخت، اشک میریخت برای این که نمیخواست شبیه همراز شود!
میخواست با سپهر یه زندگی آرام و بی دغدغهای داشته باشد، یک زندگی معمولی اما حالا…؟
حالا مثل عروسک خیمه شب بازی در دست مردی به اسم میکائیل دشتگرد افتاده بود.
میکائیل آدمی نبود که تحت تاثیر اشکی قرار بگیرد اما این اشک ها داشتن با روانش بازی میکردن.
برای همین نفس عمیقی کشید و بدون حرف از اتاق خارج شد.
×××
میکائیل
– آخه اسلحه آدم که مثل ناموسش میمونرو باید گمش کنی؟
میکائیل در کشو میز کارش رو بهم کوبید و نگاهی به یزدان کرد:
– ناموس کیلو چند وقتی یه سر دارم هزار سودا…
بگو بینم چه خبر؟
یزدان سری به چپ و راست تکان داد:
– رواله همه چی… زمینای قاسم آباد و گرفتیم، ساروجیم جنساش و گرفت پورسانت مارم زد فقطــــ…
میکائیل چشم ریز کرد و بیزار بود ازین فقط های یزدان!
بی حوصله گفت:
– خــــب؟
– مُرادی!
با شنیدن اسم مرادی دهنش باز شد:
– پدر سگ مادر سگ تخم حروم… دِ مرادی چی؟!
– شنیدم دست گذاشته رو محله ای که قرار بود جنساش و ما تامین کنیم
میکائیل نیشخندی زد و یزدان ادامه داد:
– مرادی که این کارا رو نمیکرد، داره کرم میریزه و میشه کاسه ی داغ تر از آش
میکائیل پوست لبش و با دندون کند.
کی میشد از شر سایه اون کفتار کثیف بیرون بیاید؟
پر اخم گفت:
– بگو گنده ی محله ی فِلان بیاد راس کارم کارش دارم!… لات شدن همه ی واس ما، زورم به مرادی نرسه به لات و لوتای خیابونم نرسه دیگه اُفت داره
یزدان سری به تایید تکان داد:
– فرزان و چیکار کردی؟
میکائیل از هم تیمی که انختاب کرده بود راضی بود و با لبخندی جواب داد:
– اونم بدش نمیاد پوزه مرادی رو به خاک بمال
– خوبه!
نگاهش رو به یزدان داد:
– بی برو این لاش خورایی که آوردیم بردار ببر از خونه… حوصله آدم و آدمکبازی ندارم
خاک بر سرای لندهور از پس یه بچه ۱۷ ساله بر نیومدن
یزدان چشمی گفت و رفت ولی میکائیل خسته شده بود از این همه برو بیا ها!
خسته شده بود از این زندگی که از بچگی محکوم بود بهش و دلش آرامش میخواست.
آرامشی که همراز طوفانش کرد و حالا همه ی امیدش به رز بود.
رز وحشی که باید رامش میکرد.
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و از اتاق کارش بیرون زد.
سمت اتاق خواب خودش قدم برداشت و خواست در اتاق رو باز کند اما با شنیدن صدای خاله شَبی مکثی کرد!
– پاشو دو لقمه بخور اون استخونانت گوشت بگیره دختر!
صدای رز پشت بندش اومد:
– من میگم اینا منو دزدیدن شما میگی بیا غذا بخور گوشت بگیری؟
خاله با سادگی همیشگیش جواب داد:
– کدوم زندان بانی به زندانیش چلو مرغ میده که تو دومیش باشی؟ پاشو دو لقمه بخور
صدای کلافه رز به گوشش خورد:
– دیوونه اید همتون روانین… همه ی آدمای این خونه دیوونن
میکائیل دیگر نیستاد و در رو باز کرد.
نگاهش مستقیم رفت روی رز… روی تخت نشسته بود و تیشرت مردانه میکائیل رو تنش کرده بود و پاهایش برهنه بود!
بر خلاف تن و بدن برنزه ی همراز چه پوست سفیدی داشت.
خیره بود به رز که دخترک پاهایش رو کمی به طرف خودش کشید تا برهنگیش کمتر به چشم بیاید و میکائیل بی قید و بند گفت:
– نترس زن لخت زیاد دیدم؛ با یه پرو پاچه دست و دلم نمیلرزه
با پایان جملش نگاهش رو به خاله داد… پیر زنی که از بچگیش میشناختش!
از همان دوران نحسی که شانس آورد زنده ماند.
سینی غذارو از دست خاله گرفت و گفت:
– شما برو خاله دستت درد نکنه، خورشید خانم فقط زبون من و مثل این که میفهمه!
خاله نیم نگاهی به رز کرد و خواست عقب گرد کند اما صدای التماس وار رز بلند شد:
– نــــــــه… نرو!
نگاه خاله شَبی روی رز نشست و نیم نگاهی به میکائیل کرد و گفت:
– پسر جان اذیتش نکنی طفل معصومو ها
میکائیل خیره به رزش گفت:
– نترس خاله این ده تا مثل من و تشنه میبره لب آب تشنه برمیگردون شما برو
خاله نگاهی به رز انداخت و چون ذات میکائیل رو میشناخت اتاق رو ترک کرد.
همین که در رو بست رز از روی تخت ترسیده پایین اومد و گفت:
– میخورم! غذا میخورم تو برو فقط
سینی غذارو روی تخت گذاشت و اشاره ای به غذا کرد:
– بشین بخور په
– رو تخت آخه؟
میکائیل سری به تایید تکون داد:
– تخت کلا اختراع مفید بشر… روش میشه خوابید، غذا خورد، فیلم دید، کتاب خوند، استراحت کرد و…
نگاهش رو با تفریح به رز داد و لبخند معنی داری زد و ادامه داد:
– اون چیزیم که تو مغز تو داره وول میخوره هم درسته خب!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ببخشید این رمان فصل قبل هم داره؟؟؟اگر داره اسمش رو میگین بخونم.فکر کنم فرزان تو فصل قبلش بوده
فکر کنم پارت قبلیش آوای نیاز تو هست. که شخصیت فرزان و داشت
این رمان ادامهی رمان دیگهای نیست ولی خب شخصیت فرزان توی رمان قبلیه نویسنده هستش ، توی رمان قبلی شخصیت اصلی آوا و جاوید بودن و البته فرزان هم جز شخصیتای اصلی محسوب میشد .
توصیه میکنم رمان آوای نیاز تو رو هم بخونین چون واقعا قشنگ بود
البته اگه بخوام بطور خلاصه بگم اینطوریه که:
فرزان یه ادمه که از بچگی خیلی درد کشیده و تبدیل به یه آدم بیروح و تنها میشه و هیچ دوستی نداره بعدها عاشق یه دختر میشه به اسم آوا که آوا زن سابق برادرش جاوید بوده و ازش حامله میشه . بعد بخاطر اینکه آوا عاشق جاوید بوده به آوا کمک میکنه که به جاوید برسه و آوا بخاطر فرزان اسم دخترش رو میزاره جانان . و فرزان بخاطر عشق آوا به جاوید اون رو به چشم تنها دوستش و بهترین دوستش میبینه .
و البته این رو هم بگم که فرزان عاشق جانانه و خیلی دوسش داره .
حتما توصیه میکنم رمان آوای نیاز تو رو بخونین چون از بهترین های…
چقدر کمه 😐الان خیلی وقته شروع شده ولی هیچ اتفاق خاصی نمی افته همینجوری روزمرگی دارن میگذرونن://