رز نگاهش رو از میکائیل گرفت و دستانش رو مشت کرد.
الان میکائیل فکر میکرد خیلی با مزست؟
میکائیل ادامه داد:
– بیا بشین غذاتو بخور
رز به اجبار نشست و نگاهی به غذای خوش رنگ و بوی روبه رویش کرد و لب زد:
– یاد قصه ی همراز افتادم، که برام تعریف میکرد
میکائیل گوش هایش رو تیز کرد و رز ادامه داد:
– میگفت، بره ی ناقلا از گرگ میترسید اما چوپان پَرورش کرد تا سرش و بزنه!
با پایان جملش یاغی شد و سینی غذارو به سمت زمین هول داد… صدای شکسته شدن ظرف های اصل چینی غذا به گوش رسید و دونه های چرب برنج به همراه آب مرغ روی زمین پخش و پلا شدن!
وَ به معنای کلمه اتاق میکائیل تو عرض یک دقیقه به گند کشیده شد!
میکائیل ناباور خیره شد به اتاقش و نیشخندی روی لب هایش نقش بست.
این دختر چرا این قدر یاغی بود؟
به گوشه های لبش دستی کشید:
– اشتباه کردی دیگه چون… من اون چوپان نیستم من خود گرگمــــ…
جملش رو تموم نکرده بود که فک رز رو محکم گرفت به سمت عقب هولش داد.
رز رو به زور بازوش روی تخت خواباند، تو صورتش خم شد فکش رو فشرد و غرید:
– من خود همون گرگم که هر وقت بخوام میدَرم؛
هر وقت بخوام شکار میکنم و تکه ای از شکارم واس لاش خورای دورم نمیذارم
رز ترسید، دستان میکائیل رو چنگ میزد و بدنش لرزش گرفته بود اما میکائیل باید این وحشی رام نشدنی رو سر جایش مینشاندو گربرو دم حجله میکشت یا نه؟
با دست آزادش دستی به پای برهنه رز کشید و صدای جیغ هراسون رز تو اتاق پیچید.
اما میکائیل توجه ای نکرد و پیشروی کرد که صدای بلند جیغ رز با التماس بلند شد:
– غلط کردم گوه زیادی خوردم ولم کن!
از کارش دست نکشید، به رون رز فشاری وارد کرد و از لای دندوناش توپید:
– به خورد و خوراکت کار ندارم… اما یه دفعه دیگه بخوای پنجول بکشی جوری مَیدرمت که نفهمی از کجا خوردی و از کجا بردی
یه جوری که دو قدم به جلو برداری و تازه بفهمی سر به تنت نیست دیگه
دستش باز داشت پیشروی میکرد که صدای جیغ رز بلند شد و تند تند گفت:
– باشه باشه… غلط کردم باشه!
دستش رو عقب کشید و نفسش رو پر حرص تو صورت رز خالی کرد و عقب گرد کرد.
سریع دخترک از رو تخت پاشد و خودش رو جمع و جور کرد اما صدای داد میکائیل باعث شد در جایش بپرد:
– خــــــــــــــــــــــــالــــــــــــه خــــــــــــالــــه
رز ترسیده چسبید به تاج تخت و نگاه تیز و برندهی میکائیل از روی رز برداشته نمیشد.
سینه ی رز مثل گنجشکی بالا پایین میشد و همون لحظه در اتاق باز شد.
پیرزن لاغر اندام هراسون وارد شد و با دیدن شیشه خورده های روی زمین، مرغ و برنجایی که به فرش و زمین گند زده بودن وا رفت.
طوفان شده بود؟!
نگاهی به رز کرد که میلرزید و چسبیده بود به تاج تخت.
جلو رفت و با ناراحتی خطاب به میکائیل گفت:
– آخه پسر جان چرا باز در و دیوار و میکوبی بهم صدات و میندازی رو سرت؟… نگاه نگاه طفل معصوم داره میلرزه
میکائیل نیشخندی به صفت طفل معصوم زد و گفت:
– به این طفل معصوم یه تِی و دستمال بده تا گندی که زدرو جمع کنه
خاله با تعجب نگاهش رو به رزی داد که فکش میلرزید و میکائیل پراخم از اتاق خارج شد.
اسم همرازو داستان های همرازو شنیده بود و دوباره آب روغن قاطی کرده بود!
همرازی که چه وقتی که بود چه وقتی که نبود میتوانست اوضاع رو بهم بریزه و فکر میکائیل رو درگیر کنه!
همرازی که خودش هم بَره ای بود که قربانی چوپانش شده بود و هنوزم داشت جان میداد و بین مرگ و زندگی دست و پا میزد
×××
رز
با دستمال قسمت چرب روی زمین رو تمیز کردم که بالاخره خاله شَبی جارو برقی رو خاموش کرد، نگاهش رو به رز داد و گفت:
– بده من نمیخواد کار کنی هی آه و نالت هوا
به خاطر کمر دردش هرزگاهی آخ و اوخ میکرد و از خدا خواسته دستمال رو به خاله داد و روی تخت نشست.
نگاهی به پای لختش انداخت و با دیدن جای دست میکائیل اخم کرد و گفت:
– خاله یه لباسی شلواری داری بدی من؟
خاله نیم نگاهی به رز انداخت، سری به تایید تکون داد و گفت:
– میارم برات… راست میگی خوب نیست محرم نشده این طوری جلوش میگردی!
رز نچ کلافه ای کشید، هیچ کدوم از اهالی این خونرو درک نمیکرد با این حال حوصله بحث نداشت.
اتاق میکائیل مثل روز اول دوباره تمیز شده بود ولی رز از رو در رو شدن باهاش هنوز واهمه داشت.
خاله سطل آب و دستمال رو برداشت و سمت خروجی اتاق رفت و همینکه درو بست نگاه رز روی در اتاق زوم موند!
دیگه در قفل نبود،زندانبانیم نبود!…اما اگه این سری دوباره تو دام میکائیل میفتاد دیگر سر به تنش نمیزاشت میکائیل.
دو دل بود برای رفتن و نرفتن اما نمیتوانست بشیند آروم سمت در رفت، دستش رو روی دستگیره گذاشت آروم پایینش کشید.
ولی همین که در رو باز کرد چشمانش در دو گوی سیاه زوم موند و سینه به سینه ی میکائیل شد! ترسید، هین بلندی گفت و خودش رو عقب کشید!
از ترس دستش رو روی سینش گذاشت و در دلش به شانس نداشتش فحش میداد.
میکائیل با نیمچه اخمی وار اتاق شد و پشت سرش در را بست:
– جایی تشریف میبردید؟
رز مثل آدم لالی سرش رو به چپ و راست تکون داد و میکائیل نگاهی به اتاقش انداخت که تمیز شده بود.
تنها مشکل رو تختی بود که گوشه اتاق به دیوار اتاق آویزان شده بود.
با این حال بی توجه سمت تختش رفت و روش دراز کشید، آرنج دستش رو روی صورتش گذاشت و رز آروم لب زد و سوال تکراریش رو بیان کرد:
– چرا من و دزدید؟
میکائیل بدون نیم نگاهی جواب داد:
– خودت میدونی ولی خودتو میزنی به خریت!
ولی بزار بهت بگم، در اصل نجاتت دادم
رز گیج شد:
– یعنی چی؟
– یعنی همین!
رز با کمی مکث دوباره ادامه داد:
– خواهرمــــ…
میکائیل باز داغ کرد، دستش رو از روی چشمانش برداشت و گوشزد گرانه غرید:
– اسم خواهرت و جلو من نیار
رز ساکت شد، دیگر یقین داشت این آدم همراز رو میشناخت و از قضا سَر و سِری هم باهم داشتن!
میکائیل نگاهش با اخم روی رز بود ولی رز حرفی نمیزد، هرچند در دلش کلی سوال و حرف داشت.
همون لحظه صدای در اتاق بلند شد و پشت سرش صدای خاله شَبی:
– دخترم بیا بگیر لباسو
رز با شنیدن کلمه ی لباس قبل از این که میکائیل حرفی بزند یا واکنشی نشون بده سمت در پا تند کرد.
در رو باز کرد و با دیدن ساحلی بلند گل گلی که بلند بود و بیشتر بدرد هم سن و سالای خود خاله میخورد لبخندی زد.
خاله لباس رو سمت رز گرفت و انگار که پارچه ابریشمی به رز پیشکش کرده با آب و تاب گفت:
– نو نو… یه بار پوشیدمش اونم دم سال تحویل بود
شاید مدل لباس به مزاق رز خوش نمیاومد و حالت پیرزنانه داشت اما همین که بلند و پوشیده بود یک دنیا برایش ارزش داشت.
لباس رو گرفت و تشکر زیر لبی کرد.
خاله سری تکون داد و بدون حرف دیگه ای رفت و رز بدون اینکه در رو ببنده سمت میکائیل برگشت!
میکائیلی که ابروهای پر پشتش کمی بالا رفته بود و خیره به لباس ساحلی تو دست رز بود.
منتظر بود در رو هم رز ببنده اما رز نَبست و این خودش یک نقطه ضعف بود که رز به میکائیل داده بود.
میکائیلی که خوب بلد بود با ضعف و قوت آدم ها بازی کند.
با تفریح خیره شد به رز:
– لباس من و به این لباس ترجیح میدی؟
رز جوابی نداد و کمی با گوشه ی لباسش بازی کرد.
اما میکائیل بساط سرگرمیش تازه داشت شروع میشد:
– باشه موردی نداره فقط لباسم و درار
رز با تعجب باشه ای گفت و خواست سمت حمامی که دورش رو تختی وصل کرده بود برود تا لباسش رو تعویض کند اما میکائیل با اخم مصنوعی گفت:
– کجا میری؟
گیج لب زد:
– لباستو مگه نمیخواستی
نیشخندی زد:
– لباسم و همین الان تو همین لحظه میخوام
رز فهمید قصد میکائیل آزار و اذیت است و الان فقط داره با کلمات بازی میکنه برای همین اخم غلیضی کرد:
– خب واسا میرم در میارم بهت میدمش دیگه
ابرو انداخت بالا:
– همین جا تو همین لحظه درار!
رز خسته تر از این بود که حوصله بازی های میکائیل رو داشته باش و با کنایه گفت:
– محض اطلاع من مثل همراز نیستم!
زد به هدف!
میکائیل کیش و مات شد و انگار رز هم بلد بود نقطه ضعف آدم هارو سریع پیدا کنه و روشون دست بزاره.
دیگه منتظر جوابی از جانب میکائیل نشد و سمت حمامی که بی شباهت به اتاق پُروری که خودش با هزار جور اعمال شاقه به همراه رو تختی درست کرده بود قدم برداشت.
تو عرض یک دقیقه مثل فِشنگ تیشرت میکائیل رو با ساحلی گل گلی خاله شَبی تعویض کرد و از اون حمام کوچیک که احدی نمیتونست دیگه بهش دید داشته باشه بیرون اومد.
اولین چیزی که به چشمش خورد در اتاق بود که حالا بسته شده بود!
میکائیل هم دراز کشیده بود روی تختو بالا تنش رو لخت کرده بود و عضلات تن برنز شدش رو به نمایش گذاشته بود.
عضلاتی که اگر دقت میکردی جای زخم زیاد داشتن!
کنجکاوی درباره ی جای زخم های میکائیل نکرد و نگاهش رو از بدن میکائیل گرفت و در حالی که همون گوشه اتاق ایستاده بود گفت:
– منو واس چیــــ…
دیگه از لفظ دزدین استفاده نکرد و به جاش با زکاوت گفت:
– واس چی منو آوردی تو خونت؟
همراز شاید خواهر من باشه ولی من و اون هر کدوممون انگار مال یه سیاره دیگه ایم!
میکائیل نگاهش رو به رز داد و رز ادامه داد:
– من و اون شاید هر روز خدا یک کلامم حرف نزنیم، شاید صحبتمون بشه پنج دقیقه در ماه اونم به زور!
دیگه کم کم داشت گریش میگرفت تا ثابت کند با همراز فقط یک همخانه اجباری بوده تا خواهر!
بغض کرده نگاهش به صورت میکائیل بود تا شاید دلش به رحم بیاید و ولش کند اما زهی خیال باطل.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مرسی
اما پارت گذاری هفته ای اصن یادت نمیاد پارت قبل موضوش چی بود💔
عالی بود❤