سال_بد روایتگر داستان خانواده ی سلطانیست !
آیدا و شهاب که دختر عمو و پسر عمو هستند و هم بازی و عاشقِ دوران کودکی … و حالا در آستانه ی ازدواج به سر می برند … .
ولی با اشتباه مهلکی که شهاب مرتکب می شود ، همه چیز بهم می ریزد !
آیدا بی صبر و آشفته به دنبال جبران اشتباه شهاب و بیرون کشیدن او از مخمصه است … و پای شخص سومی به زندگی و رابطه ی آن ها باز می شود …
عمادِ شاهید … ❄️
من عشقم را
در سالِ بد یافتم
و هنگامیکه داشتم خاکستر می شدم
گر گرفتم … 🔥
“احمد شاملو”
– نمی فهمم مگه سر گردنه وایستادین و ملت رو می چاپین ؟ … یک لیوان شکلات داغِ ساده سی تومننن ؟! … آره دیگه ، چشمتون به چهار تا مسافر توی شهر افتاده فکر کردین خبریه !
متصدی پشت کانتر کارتم را همراه با رسید به سمت من گرفت و خیلی خونسرد گفت :
– ناراحتید خانم عزیز … از فردا شب دیگه از اینجا خرید نکنید !
کارتم را به ضرب از بین انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم :
– اوه … جدی ؟ … خب معلومه که خرید نمی کنم ! … با این نوشیدنی های مزخرفتون !
و همچنان که غر غر می کردم از مقابل دکه ی چوبی کنار رفتم .
فصل تابستان بود و هجوم مسافرها و توریست ها به شهر همیشه سرد ما … باعث شده بود نظم همه چیز بهم بریزد … حتی قیمت های کافه چوبی کوچکی که من هر وقت از پاساژ خارج می شدم از آنجا برای خودم نوشیدنی گرم می گرفتم !
همچنان که از بین مردمی که مدام در رفت و آمد بودند می گذشتم … مشغول مزه مزه کردن شکلاتم شدم . مثل مواد مذاب داغ بود … ولی خوش طعم !
ساعت دیگر داشت به ده شب نزدیک می شد . آن روز صاحب بوتیک دیرتر از همیشه برگشته بود تا مغازه اش را تحویل بگیرد … و من جداً داشت دیرم می شد !
همینطور با قدم های تند و تیز مسیر پاساژ تا خانه را طی می کردم و گاهی کمی از نوشیدنی ام را می خوردم … که ناگهان حس کردم کسی در تعقیبم است … ! …
تمام عصب های تنم از ترسی مجهول تیر کشید … نفسم بند آمد !
فوری چرخیدم و به پشت سرم نگاه کردم .
ظاهراً کسی دنبالم نبود ، ولی … لعنت ! من انگار فوبیا گرفته بودم … این فوبیا بود که همیشه در ترس تعقیب و بدبختی بودم !
نفس تندی کشیدم و قدم هایم را سریع تر برداشتم . به اولین سطل زباله که رسیدم ، لیوان کاغذی شکلاتم را درونش پرتاپ کردم و بعد به سمت ایستگاه اتوبوس تقریباً دویدم … .
خدا کمکم می کرد … خدا به فریادم می رسید با اینهمه سایه های سیاه درون سرم !
چند قدم مانده بود که به ایستگاه برسم … صدای گاز وحشتناک موتوری را شنیدم که درست از بیخ گوشم عبور کرد … . پاهایم از ترس سر جا میخکوب شد … .
نگاهم را بالا کشیدم … و تا دو سرنشین مرد و جوان موتور سیکلت …
موتور دوباره دور زد و به سمت من آمد … می توانستم برق شیطنت و خنده را در چشم هایشان ببینم ! در لحظه ی آخر شنیدم که مرد جوان گفت :
– با هزار سلام و درود … از طرف همونی که می دونی …
بطری کوچکی را در دستانش دیدم . خیلی دیر مغز یخ زده ام شروع به پردازش کرد … .
یکدفعه جیغ بلندی زدم و دست هایم را حائل صورتم گرفتم … و بعد خیسی مایعی که روی من پاشیده شد …
سینه ام از بی هوایی می سوخت … ! …
صدای درهم و برهم آدم های کوچه و خیابان که دوره ام کرده بودند … در جمجمه ام می پیچید !
دستم را روی پلکِ خیسم کشیدم و به خودم جرات دادم به دستهایم نگاه کنم ! نسوخته بودم !
فقط آب بود ! فقط هشدار ! …
نگاه سرگردانم را به سمت آسمان شب چرخاندم … ولی دفعه ی بعد شاید …
***
هر داستانی از یک نقطه ای آغاز می شود … و به گمانم آغاز قصه ی من از همان روز بود !
آخرین چهارشنبه ی سال … توی سالن شلوغ و پر هرج و مرج آرایشگاه … .
نشسته بودم روی صندلی چرمی ، مقابل آینه ی بزرگ و تمیز … دخترک دستیارِ آرایشگر ، موهای تازه کوتاه شده ام را با سشوار خشک می کرد و حالت می داد .
از توی آینه می توانستم “هستی” را ببینم که سرهمیِ راه راه زرد و مشکی را که برای خواهر زاده ی هنوز متولد نشده اش خریده بود ، برای بار هزارم چک می کرد … بعد از توی آینه نگاهی به من انداخت و چیزی گفت .
صدایش توی هوهوی باد سشوار گم شد … بیخودی سری تکان دادم :
– آره ! آره ! تو راست می گی !
و بعد بلاخره سشوار خاموش شد .
– مبارک باشه عزیزم … عالی شدی !
لبخند پر لذتی نقش لب هایم شد … از دخترک تشکری کردم و بلافاصله از روی صندلی بلند شدم . دم عید بود و سالن اینقدر مشتری داشت که نمی توانستم بیشتر از تایمی که کار داشتم ، صندلی را تصرف کنم . با این وجود چند لحظه ای جلوی آینه مکث کردم .
صورتِ تمیز و ابروهای چیده شده … موهایی که تا روی شانه هایم کوتاه شده بود … و آن دو دسته ای که از دو طرف سرم رنگ آبی تیره زده بودند … .
به نظر خودم عالی بود !
– محشر شدی ! … مثل یک بلوبریِ تر و تازه و خوشمزه … دهنو آب میندازی !
بی حواس قدمی به عقب برداشتم که باعث شد پایم را روی پنجه ی کفش هستی بگذارم … هستی اخم کرد و من با خودپسندیِ عامدانه ای گفتم :
– این اسم جدیدمه ؟ بلوبری ؟!
– هووم ! .. خوشت میاد ؟!
هستی عادتش همین بود که روی همه چیز اسم و لقب می گذاشت . من هیچوقت اعتراضی به این کارش نداشتم … می دانستم خودم هم عادات مزخرف و عجیب کم ندارم که دیگران مجبورند تحمل کنند !
– بد نیست !
و نگاه کردم به ساعت مچی ام … نزدیک دوی عصر بود ! داشت دیر می شد !
دست هستی را گرفتم و او را کشاندم به سمت اتاقِ تعویض لباس . هر دو مشغول پوشیدن لباس هایمان شدیم . من بارانیِ چرم کوتاهم را تنم کردم و شالم را با احتیاط روی موهای مرتب و سشوار کشیده ام انداختم . بعد جلوی آینه ایستادم تا رژ لب بزنم .
هستی همینطور که لباس می پوشید ، حرف می زد :
– ترنم کوچولومون با این سرهمی عالی می شه … شکل یک زنبورِ عسل ! … ولی خوب که فکر می کنم … به نظرم اون رنگِ سورمه ای و جگری قشنگ تر بهش می اومد ! … مگه نه ، آیدا ؟!
– مگه تو اصلاً دیدیش ؟! … می دونی چی بهش میاد یا نه ؟!
– نه … ولی اگه شکل من بشه …
یکدفعه خنده ام گرفت :
– اینهمه آدم دور و برش … خدا نکنه شکل توی عقب مونده بشه !
هستی خواست از من ویشگونی بگیرد که خودم را عقب کشیدم . بعد لوله ی سیلور ماتیک را توی کیفم انداختم و ادامه دادم :
– دو ساعت توی فروشگاه مغز منو جویدی تا تصمیم گرفتی این رنگش رو برداری … دیگه بس کن سر جدّت ! بیا بریم که دیرم شد !
هر دو از سالن خارج شدیم .
نزدیک عید بود ، ولی هوا هنوز سرمای آزار دهنده اش را داشت . خیابان ها از باران شب قبل خیس بودند . مردی با گریم حاجی فیروز وسط ماشین ها می چرخید و شعر می خواند .
– امشب میای خونه ی ما ؟
هستی سرش را تکان داد .
– هووم !
– هانی هم میاد ؟ … البته بعید می دونم با اون شکمش بتونه از روی آتیش بپره !
– معلوم نیست ! دیبی جان می خواد بره خونه ی ننه اش … ولی هانیه زیر بار نمی ره ! … آخه زن دایی شام دعوتمون کرده ! … خاله آشا اینا هم هستن … فافا چمبه هم میاد !
از گوشه ی چشم نگاهش کردم و با لحنی دو پهلو گفتم :
– جدی ؟! … چه خوب ! البته به ما که چیزی نگفته !
هستی جا خورده نگاهم کرد … و من پوزخند تلخ و شیرینی زدم . یک جورایی عادت کرده بودم به بی اعتنایی های از روی عمدِ زن عمو … ولی باز هم قسمتی از قلبم تیر می کشید !
هستی دستپاچه گفت :
– خب … تو که دیگه عروسشی ! دعوت کردن نمی خواد !
– کی گفته نمی خواد ؟! … بعدم ، من
عروسشم … بابا رو هم نباید بگه ؟!
– شاید به دایی اکبر گفته !
لب هایم را با حرص روی هم فشردم تا حرف بدی از دهانم در نیاید … هستی یکدفعه بحث را تمام کرد :
– ولش کن … آیدا ! بهش فکر نکن ! … الان میری پیش ولیعهد ؟!
نفس عمیقی کشیدم تا خشمم رو کنترل کنم … و همزمان بی اختیار خندیدم . هستی ادامه داد :
– برای پاچه خواری و اینا دیگه ! ها ؟!
– باید از دلش در بیارم !
– صد بار بهت گفتم وقتی پریودی ، سیم کارتت رو در بیار و بنداز توی چاه مستراب ! اینطوری کمتر خسارت می دی !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو چرا مارو زجر میدی همین این رمان هم دلارای😂🔪😐من مردم تقصیر توعه
درود بهتون به نظرم بهتره روزی یه پارت بدین
چند روز یه بار پارت میزارین آدم یادش میره پارت قبلی
چرا پارت نمیده؟
اینم نویسنده ش مث دلارایه؟
خدش هست
به نظر ژالب میاد فقط یه سوال مثلث عشقیه؟
قلمش خوبه 🤌🏻