انگشتانم را درهم گره زدم . گوشه ی لبهایم به نشانه ی تردید و بدبینی اندکی به پایین انحنا پیدا کرد .
خوب بود ؟ نمی دانستم !
تمامِ دیشب روی مغزم بود … روی فکرهایم سنگینی می کرد .
شهابی که وقتی از اتاقش خارج شدیم ، باز هم سر حال و شاد بود ! شهابی که با همه گرم می گرفت و با اخم های درهم فرو رفته ی مادرش شوخی می کرد … شهابی که وقت شام کنار من ماند و مدام برایم غذا و سالاد و نوشابه تعارف کرد … و شهابی که من حالا می دانستم تمام این کارهایش ظاهر سازی است !
شهاب غمی در دل داشت … و از همه ی ما پنهان می کرد . فقط چند دقیقه در بالکن نقاب از صورتش برداشته بود … و من نمی توانستم به آن چند دقیقه فکر نکنم … .
نفهمیدم سکوتم چقدر طول کشید که هستی تصمیم گرفت به جای من پاسخ بدهد :
– دیشب با مادر شوهرش یه جرقه هایی داشتن … خدا رو شکر بخیر گذشت !
– چرا ؟!
– چون خانم خیلی پررو تشریف دارن ! چون هنوز بند نافِ پسرشون رو از خودشون جدا نکردن ! نمی خواد قبول کنه شهاب دیگه مال بلوبریه !
روشنک بلاخره بی خیال حالت خلسه وارش شد و تصمیم گرفت در بحث شرکت کند :
– یه مادر شوهرِ خوب و آدم حسابی توی این شهر پیدا نمی شه ! همه انگلِ پسراشون و عروساشونن !
هستی گفت :
– این دیگه خیلی نوبره ! چند وقت پیشا مامانم به شوخی بهش گفت ، حیفه که مسلمونیم و توی دین و شرعمون ازدواج مادر و پسر حرومه ! واگرنه تو طلاقت رو از رضا می گرفتی و زنِ شهاب می شدی ! … زنیکه یه جوری خندید … چندشم شد !
گوش هایم داغ شده از چیزی که شنیدم … کف دستم را اهسته به میز کوبیدم و گفتم :
– کِی همچین چیزی گفته ؟ چرا قبلا نگفته بودی به من ؟!
حنا به نشانه ی سکوت دستش را تکان داد … باریستا سر میزمان برگشته بود تا سفارش من را آماده کند .
فنجان سفید فرانسه را روی میز گذاشت و رفت … آن وقت فافا گفت :
– تازه آیدا جون … یه بار هم زنگ زده بود به مامان من . می پرسید مستاجر طبقه بالاتون کی موعدش می شه که بره ! فک کنم میخواد واحدِ مامان و خاله الهام رو بگیره برای تو و شهاب !
پوزخندی از سر حرص زدم … من آخر از دست این سوده روانی می شدم !
– همینم مونده که باهاش توی یک ساختمان بشینم !
روشنک گفت :
– ولش کن آیدا جون ! مهم خودِ شهابه که به حرفته ! باسنِ لق ننه و خواهرش !
از خود راضی پوزخندی زدم . این را درست می گفت ! شهاب از بچگی عاشق من بود و هیچوقت من را رها نمی کرد … و شاید برای همین بود که زن عمو و شادی اینقدر می سوختند !
جرعه ای از قهوه ی فرانسه ام نوشیدم که حنا گفت :
– اصلا ول کنید این حرفا رو ! به جز اینکه اعصابمون رو به گ…ا بده چه تاثیری داره ؟ … جمع شدیم دور هم که حالمون خوش بشه ، نه اینکه …
جمله اش را نا تمام گذاشت و شانه ای بالا انداخت .
از بالایِ خطِ فنجانم نگاه شیطنت آمیزی به او انداختم و گفتم :
– روشنک که حالش خوبِ خوبه !
روشنک نگاهش را از پیانیستِ خوش تیپ گرفت و آه مضحکی کشید .
– آه … نه ! هر چی بیشتر نگاهش می کنم ، افسرده تر می شم ! … از بس این بشر کامل و جذابه ! …
هستی پقی زد زیر خنده … روشنک ادامه داد :
– بر نمی تابم اَصَن !
پرسیدم :
– حالا اسمش چیه این بشر ؟!
حنانه به جای او پاسخش را داد :
– هنوز نمی دونه اسکل !
– به خدا یه تخته ات کمه روشن ! وقتی اینقدر عاشقشی … خب چرا نمی ری بهش بگی ؟!
– نمی شه آخه … خیلی با شخصیته ! از این پسرای هَوَل ضعف دختر نیست که !
هستی پووفی کشید و به من علامتی داد :
– بلوبری ! … کار خودته ! برو این وصلتو جورش کن ننه !
سری به نشانه ی تایید جنباندم و فنجان خالی را به نعلبکی برگرداندم . راست می گفت ! باید خودم آستین بالا می زدم و روشنک را به معشوقش می رساندم تا قبل از اینکه تمام پول هایمان را در کافه ی هتل شاهید به فنا بدهد !
از پشت میز بلند شدم که روشنک گفت :
– کجا می ری ؟ … آبرو ریزی نکنی ها !
دست فافا را گرفتم و او را هم همراه خودم به سمت جناب باخ کشاندم .
صدای هو هو گفتنِ مسخره و در عین حال تشویق آمیز هستی و حنا پشت سرم بلند شد . فافا با نگرانی پرسید :
– می خوای با پسره حرف بزنی ؟ … به خدا زشته !
خنده ام گرفت … یه جوری حرف می زد انگار می خواست گناه کبیره مرتکب شود ! هم زمان به پیانوی جناب باخ رسیدیم … .
– سلام عرض شد آقا !
پسرک با طعنی برگشت به طرفم . انگار گمان نمی کرد مخاطب من باشد . به رویش لبخند گله گشادی زدم .
باید اعتراف می کردم که خوش قیافه بود !
– بفرمایید سر کار خانم !
به به ! مودب هم که بود !
– من و دوستام چند باره می آیم اینجا … فقط به خاطر اینکه شما واقعا عالی می نوازید !
خجالت زده لبخند زد .
– متشکرم ! خیلی به من لطف دارید !
– ولی خیلی غمگینه آهنگاتون !
– غمگین نیستن ! لایته ! سمفونی …
بی حوصله پریدم وسط حرفش :
– هر چی ! میشه امروز یه کم شادتر باشید ؟ … دوست من اوضاع روحیش داغونه !
و به روشنک اشاره کردم .
پیانیست هاج و واج بود … به نظرم فکر می کرد او را سر کار گذاشته ام . مخصوصا که هستی و حنا هر هر می خندیدند !
– خب … آخه … به من گفتن که لایت بزنم !
– کی گفته ؟!
– رئیسم !
حنا و هستی هم از سر میز بلند شدند و روشنک را که برای اولین بار در تمام سالهای رفاقتمان او را خجالت زده دیده بودم ، دنبال خودشان کشاندند .
گفتم :
– یه چیز وطنی بزنید ! … لیلا فروهر بزنید !
هستیِ همیشه دلقک صدایش را بلند کرد :
– آره آره ! … اتفاقا روشنکِ ما هم صداش عین لیلاست !
و شانه های روشنک را گرفت و او را هل داد به سمت پیانیست . من یکدفعه خنده ام گرفت . حنا پرسید :
– راستی … اسم شریفتون چیه ؟!
پسرک با تردید پاسخ داد :
– صابر !
هستی به صورت کاملا واضحی به روشنک سلقمه زد :
– صابر ! صابر !
باز خندیدم .
صابر کاملا سرخ شده و عرق کرده بود . به او گفتم :
– حالا می زنید لیلا یا نه ؟
هستی باز روشنک را به جلو هل داد :
– منتظر چی هستی ؟ برو آقا رو همراهی کن !
روشنک روی نیمکتِ چرمی پشت پیانو نشست … و صابر معذب و گیج و ویج خودش را کنار کشید .
متوجه بودم که بقیه ی افراد داخل کافه توجهشان جلب ما شده بود و اکثرشان با کنجکاوی و خنده سیرکِ ما دخترها را تماشا می کردند .
انگشتان صابر روی کلاویه ها رقصید … و هم زمان روشنک با صدای انکر الاصواتش شروع به خواندن کرد .
– سلامِ گل به تو ای گل نشونم …
یک دفعه من و حنا و هستی زدیم زیر خنده . فافا هم یواشکی خندید . صابر باز دست از پیانو زدن کشید … و هستی حرص زده مشتی به سمت ران من حواله کرد .
– زهر مااار ! عفریته ها !
میان خنده ام … دست هایم را تکان دادم :
– معذرت می خوام ! ادامه بدین ! ادامه بدین !
ولی صابر مکثی کرد . مردد بود که به خواسته ی ما تن بدهد یا نه … انگار می ترسید که بعدها به خاطر این بی نظمی توبیخ شود .
سرش را مردد به اطراف چرخاند و میان میزها را نگاه کرد … بعد گفت :
– چشم ! ادامه می دیم !
و باز شروع کرد به پیانو نواختن … .
روشنک همراهش خواند :
– سلام گل به تو ای گل نشونم …
صابر نیم نگاه محبت آمیزی به او انداخت . احساس کردم که موفق شدیم و توانستیم روشنک را به عشقش برسانیم . از ته قلبم ذوق زده شدم و همراه با صابر و روشنک همخوانی کردم :
– سلام از منه یار مهربونم ! تو رو دوست دارم اندازه ی جونم ! خوش اومدی خوش اومدی به خونم ! …
کم کم هستی و فافا و حنانه هم به ما پیوستند … و بعد تمام مشتری های کافه همراهمان شدند .
صابر پیانو می نواخت و ما می خواندیم :
چه عشقی از تو می گیره دل من
چه موجی می زنه به ساحل من
نگاه کن از سر بهونه ی تو
چه راهی می زنم به منزل تو !
***
– این وضع افتضاحه ! شرم آوره ! باید فکری براش برداشته بشه !
خضوعی حرف می زد … دانه های درشت عرق روی پیشانیِ پر چین و شکنش خودنمایی می کرد . دست های بزرگش می لرزید و اگر چه تمام تلاشش را می کرد تا توجه دیگران را به سمت میزشان جلب نکند … ولی گاهی صدایش بالا می رفت .
– شما باید یه کاری انجام بدید ! … مردک هنوز نیومده ژستِ کلانتر محله رو گرفته … باید بهش بفهمونیم که وارد چه بازیِ خطرناکی شده !
بر عکس او … عماد کاملا خونسرد و آرام بود . نگاهش جایی پشت سرِ خضوعی ، میان میزهای کافه چرخ می خورد … و انگار به سختی به صحبت های مرد مقابلش گوش می داد .
لبخندِ نیم بندی زد که کاملا با بحثشان و خشم همکارش بی تناسب بود … فنجانِ چای را از نعلبکی بلند کرد و جرعه ای از چای را نوشید .
– حالا … حرفش چیه ؟!
خضوعی با خشم پوزخند زد .
– حرفش ؟! … جمع کردنِ بساط ما ! اجرای عدالت ! … مثل همه ی جوجه پلیسهای تازه به درجه رسیده !
– نگران نباش ! من می خرمش !
جمله ی خونسردانه اش … خشم خضوعی را بیشتر کرد .
– روز اول ریخته توی محله ی چرمشیری ها ! … همه می دونن که اونا برای شما کار می کنن ! … چند نفر از خرده فروشا رو بدون مدرک گرفته چند ساعتی بازداشت کرده ! … حتی یکیشون رو زخمی کرده !
نگاه عماد … سنگین و با اطمینان روی چهره ی او نشست . آرنجش را به لبه ی میز تکیه زد و کمی به جلو متمایل شد .
– خضوعی جان ! … وقتی می گی بدون مدرک چند نفر از پسرهای منو گرفته … یعنی اینکه بین ما جاسوس داره ! پیدا کردن اون جاسوس برای من مهم تر از ادب کردن یک جوجه پلیسه ! متوجهی ؟
خضوعی سرش را اندکی جنباند . بعد از روی میز دستمالی برداشت و عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد . نگاه عماد باز برگشت به میانه های سالن … به سمت دو دختری که از پشت میز بلند شدند و به طرف پیانو رویالِ سفید رنگ رفتند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای جذاب شد 😍
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤