دیگر چیزی نگفتیم … تا وقتی نزدیک خیابان کریم خان رسیدیم . آن وقت من نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
– بچه ها یادتون باشه … من پام گیر کرد به پله و خوردم زمین ! از داستان امروز چیزی به کسی نگید !
فافا گفت :
– من که با شما نبودم اصلا ! به مامانم گفتم می رم مولودی خونه ی دوستم !
با خنده نگاهش کردم … گفت :
– دستتون درد نکنه بچه ها ! امروز خیلی خوش گذشت ! حیف که آخرش …
و به زانوی من اشاره کرد . گفتم :
– فدای سرت ! واقعا خوشحالم که امروز بهت خوش گذشت !
ماشین سر خیابان توقف توقف کرد . فافا بوسه تند و تیزی از گونه ام گرفت :
– زنگ می زنم بهت !
و با خداحافظی کوتاهی … پیاده شد و رفت . آن وقت دوباره ماشین به حرکت افتاد … .
از پشت شیشه به فافا نگاه می کردم که پا تند کرده بود به سمت کوچه ، و هر لحظه از او دور و دورتر می شدیم … .
هستی سقلمه ای به پهلویم زد تا حواسم را جمعِ خودش کند … و پرسید :
– اونو می شناختی ؟!
– کی ؟!
– همین … عماد شاهید رو !
جا خوردم از سوالش … یک لنگه ی ابرویم بی اختیار بالا پرید . جواب دادم :
– معلومه که نه ! این چه سوالیه که می پرسی ؟!
پلک هایش را روی هم فشرد و نفس عمیق و صدا داری کشید . اخم هایم را درهم گره زدم و با آرنجم به پهلویش کوبیدم .
– ببینمت … اصلا چته تو ؟! نیم ساعته اخلاقت کلا عوض شده !
مردد گفت :
– خب … نمی دونم !
– واه ! یعنی چی ؟!
– مطمئنی که … اون هم تو رو نمی شناخت ؟!
دیگر داشتم از حرفهایش شاخ در می آوردم ! کمی روی صندلی جا به جا شدم و به سمتش چرخیدم … که باعث شد زانویم تیر بکشد . گفتم :
– چی شده هستی ؟ این حرفات یعنی چی ؟!
– می دونم به نظرت عجیب و غریبه ، ولی … یه جوری نگاهت می کرد !
– کی ؟!
– همین آقای شاهید ! … یه جوری که … چطوری بگم ؟! خیلی حریص و گرسنه !
مکثی کرد … و بعد بهترین مثالی که به ذهنش رسید را گفت :
– همون مدلی که فافا به قرمه سبزی نگاه می کنه !
چیزی نگفتم و فقط بدون پلک زدن نگاهش کردم . نمی دانم توی نگاهم چه دید که لب هایش را کج کرد و با شرمندگی توضیح داد :
– به خدا … می دونم تو نامزد داری و گفتن این حرفا درست نیست ! خب … ولی اون که نمی دونست ! برای همین حس می کنم …
– هستی !
ساکت شد .
بزاق دهانم را قورت دادم … گفتم :
– این حرفا رو … پیش کسی نگی ها !
– نه بابا ! مگه دیوونم ؟! … فقط فکر کردم خودت باید بدونی ! منم …
باز تکرار کردم :
– هستی !
– ببخشید ! ببخشید ! دیگه نمی گم !
حس بدی پیدا کرده بودم . لب هایم را روی هم فشردم و نگاهم را از هستی گرفتم .
نمی خواستم به حرف هایش فکر کنم ، ولی با فکر کردن به عماد شاهید قسمتی از قلبم تیر می کشید ! خودم هم قبول داشتم که حمایتش از من در برابر شروین کمی زیاده روی بود … و وای اگر شهاب چیزی می فهمید !
بزاق دهانم را قورت دادم . خوبی اش این بود که هیچ سر و کاری با شاهید نداشتم و دیگر او را نمی دیدم .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه پارت بزاری
یاس کجاست 😐😂
حمایت کنه….
خیلی عالی 👍🏻
وایی چه زیاد بود طفلکی چشمام خیلی درد گرفتن تا خوندمش خخخخ
کمهههه😑
عاشق رمانای مثلث عشقیم
اصلا انگار دلم خنک میشه 😶