رمان سال بد پارت 18 - رمان دونی

 

***

 

بابا اکبر توی آشپزخانه بود و با دقت دربِ قابلمه را پارچه پیچ می کرد تا رشته پلوی شب عیدمان دم بکشد !

 

من هم پای میز ایستاده بودم و سفره ی هفت سین را می چیدم . کمتر از نیم ساعت دیگر به لحظه ی تحویل سال باقی مانده بود .

 

تلویزیون ویژه برنامه ی مخصوص عید نوروز را پخش می کرد .

 

دو تا تخم مرغِ تو خالی را که رنگ زده بودم در پیاله ی کاشی گذاشتم … و تلاش کردم به صدای احسان علیخانی گوش بدهم … ولی نمی شد !

 

دقایقی بود که صدای جر و بحث و دعوای شهاب و مادرش از طبقه ی بالا می آمد و یک لحظه هم قطع نمی شد .

 

نچی گفتم و پشت دستم را روی پیشانی ام کشیدم . کلافه شده بودم … دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ! می خواستم بالا بروم و انها را از هم جدا کنم ، ولی بابا اکبر اجازه نمی داد .

 

بی تاب این پا و آن پایی کردم و باز خواستم به سمت در بروم که صدای مواخذه گر بابا بلند شد :

 

– آیدا جان !

 

چرخیدم به طرفش و پر تمنا نگاهش کردم :

 

– چرا بس نمی کنن ؟

 

شانه ای بالا انداخت … ادامه دادم :

 

– کاش می رفتم … یه جوری ساکتشون می کردم ! به این شهاب می گفتم با مادرش کل کل نکنه !

 

 

بابا نچی گفت و همانطور که از آشپزخانه خارج می شد … پاسخ داد :

 

– زن عموت روی تو حساسه بابا جان ! دخالتی بکنی … حتی اگه طرفش باشی … بازم برداشتِ بد می کنه !

 

راست می گفت … به ناچار سری تکان دادم و موافقت کردم که وارد بحثشان نشوم .

 

بابا به روی من نیمچه لبخندی زد :

 

– من برم لباس عوض کنم … الان سال تحویل می شه ! تو که خوشگل کردی !

 

و به سمت اتاقش رفت .

 

نفس خسته ام را فوت کردم بیرون و روی صندلی نشستم . سرم را پایین انداختم و نگاهم را به ناخن های لاک زده ام دوختم .

 

باید تحمل می کردم و قاطی بحثشان نمی شدم . ولی قلبم گواهی بد می داد . سابقه نداشت شهاب با مادرش اینقدر تند شود . این همه بد خلقی و پرخاشگری اش را باید پای چه می گذاشتم ؟ …

 

باز دلشوره نفسم را برید . قدم تند کردم و بی توجه به تیر کشیدن زانویم به سمت در رفتم و بازش کردم … ولی پایم را بیرون نگذاشتم … .

 

همان دم در ایستادم و چشم دوختم به بالای پله ها … و گوش کردم به صدای دعوایشان .

 

چیزی به جز یک مشت کلمات و جملات نا مفهوم نمی فهمیدم !

 

شنیدم که زن عمو جیغ زد :

 

– شیرم رو حلالت نمی کنم شهاب … اگه به خاطر اون دختره …

 

پوزخند تلخی زدم و به چارچوب در تکیه دادم . منظورش از آن دختر ، من بودم !

 

 

هیچوقت نتوانستم درک کنم که دلیل اینهمه خشم و بیزاری زن عمو از من چیست ! البته من آدم بی پروا و نسبتا تندی بودم و سبک زندگی آزادانه تری داشتم … ولی واقعا همیشه تلاش می کردم رفتار محترمانه ای با او داشته باشم ‌. هر چند هر خوبی که در حقش انجام می دادم ، او سو برداشت می کرد !

 

هیچ دختر دیگری هم دور و برش نبود که بخواهم فکر کنم آن را برای شهاب لقمه گرفته !

 

فقط یک نکته بود … و آن هم اینکه او زن به شدت کنترل گری بود ! شهاب را دیوانه وار دوست داشت و نمی توانست تاب بیاورد و فرزند دردانه اش را با من شریک شود !

 

بغض به گلویم نیشتر زد .

 

مادر عزیزم اگر زنده بود ، حتما به من می گفت هرگز تن به ازدواج با مردی ندهم که خانواده اش برایم احترام قائل نیستند ! ولی من عاشق شهاب بودم ! نمی توانستم از او دست بکشم … .

 

در افکارم غوطه ور بودم که از بالای پله ها صدای باز شدن در واحد عمو رضا را شنیدم .

 

به سرعت سر جایم صاف ایستادم . شنیدم که شادی با صدای جیغ مانندش گفت :

 

– کجا می ری این وقت شب ؟!

 

و شهاب در پاسخش تقریبا عربده زد :

 

– به تو ربطی نداره !

 

صدای قدم های تند و تیزش در پله ها … و بعد مقابل چشم های من ظاهر شد .

 

 

 

 

با دیدنش دلم هری پایین ریخت . چشم هایش از خشم به خون نشسته بود .

 

– شهاب !

 

نفس تندی کشید و نگاهش را از من گرفت . چند پله ی باقی مانده را طی کرد و بعد خواست از کنارم رد شود و بیرون برود … که دستش را گرفتم .

 

کلافه چشم هایش را بست .

 

– الان نه آیدا !

 

– کجا میخوای بری ؟

 

– برم یه دوری بزنم …

 

خواست دستش را از میان دست هایم بیرون بکشد که اجازه ندادم و این دفعه مثل کوالا به بازویش آویختم .

 

– نمی ذارم جایی بری شهاب با این حالت !

 

– ماه جانم لطفا … برم یه بادی به کله ام بخوره …

 

باز هم خواست دستش را عقب بکشد . بابا اکبر در حالی که لباس هایش را عوض کرده بود دم در ظاهر شد .

 

– چه خبره عمو جان ؟ چه خبرتونه دمِ سال تحویل ؟

 

صدای باز شدن در واحد بالایی دوباره آمد … به وضوح عضلات بازوی شهاب را زیر انگشتانم حس کردم که از خشم منقبض شد . بعد صدای عمو رضا بلند شد :

 

– آیدا جان ، عمو … نذار این دیوونه بره بیرون !

 

به جای من ، بابا جواب داد :

 

– همین جاست داداش ! جایی نمی ذاریم بره !

 

دستش را گذاشت روی شانه ی شهاب و با لحنی محکم و بی چون و چرا دستور داد :

 

– می ری توی خونه ها !

 

و از بین ما دو نفر گذشت و به طبقه ی بالا رفت تا با عمو رضا حرف بزند .

 

 

 

دست شهاب را گرفتم و او را با خودم به داخل کشاندم .

مثل بچه ی مطیع و حرف گوش کنی پشت سرم آمد . می توانستم بفهمم که تمام خشم و جنونش تغییر ماهیت داده و حالا تبدیل شده بود به اندوهی بی پایان !

 

روی صندلی نشست و گفت :

 

– بیا اینجا آیدا !

 

– برم برات یه لیوان آب …

 

– آب می خوام چیکار ؟! … دِ می گم بیا پیشم لامصب !

 

مچ دستم را گرفت و تا حدودی تند و پرخاشگرانه من را روی پایش نشاند .

زانویم باز تیر کشید ، ولی به روی خودم نیاوردم . شهاب غمگین تر از آن چیزی بود که بخواهم به او یادآوری کنم مراقب پای مجروحم باشد .

 

نگاه کردم به صورتش … که با چشم های بسته هم آرام به نظر نمی رسید … .

 

مردی که تقریبا تمامِ بیست و دو سال زندگی ام او را دوست داشته ام … .

 

شهاب خوش قیافه بود … یا لااقل از نظر من خوش قیافه بود !

چشم های تیره و بینی قوز دار داشت . موهایش را به خواست من کمی بلند کرده بود و همیشه پشت سرش با کش می بست .

 

زن عمو از مدل موهای او متنفر بود !

 

روی نرمه ی گوش هایش سوراخ داشت که علامتِ روزگارِ نوجوانی و تینیجری اش بود . آن وقت هایی که حلقه های خیلی کوچک نقره ای به گوشش می آویخت … و من عاشق این تیپ و استایلش بودم ! اما باز هم زن عمو از آن متنفر بود و آنقدر آه و ناله کرد تا شهاب مجبور شد بی خیالش شود .

 

غرق در صورتش بودم که چشم باز کرد و مج نگاه خیره ام را گرفت … و بعد لبخند خسته ای زد .

 

– چیه ماه جان ؟ مورد پسند واقع شدم ؟!

 

 

 

بی هوا فکری که در ذهنم بود را به زبان آوردم :

 

– داشتم فکر می کردم اگر بازم گوشواره بندازی ، خیلی کیوت می شی !

 

پوزخندی زهر دار زد :

 

– توی سرم بخوره ! دفعه ی پیش مامانم تا مرز سکته رفت و برگشت ! نزدیک بود از خونه پرتم کنه بیرون !

 

– اون هیچوقت واقعا تو رو بیرون نمی کنه ! متاسفانه مامانت یه مدل غیر طبیعی دوستت داره !

 

هووف !

نفس کلافه اش را فوت کرد بیرون . ادامه دادم :

 

– کار خوبی نکردی که صداتو برای مادرت بردی بالا !

 

چیزی نگفت .

نفسم را فوت کردم بیرون و نوک انگشت اشاره ام را روی گردنش کشیدم … و با صدایی که سعی می کردم دوباره عصبی اش نکنم ، پرسیدم :

 

– حالا … برای چی دعواتون شد ؟

 

– هیچی آیدا ! برای حرفای بیخود !

 

– شهاب !

 

دلخور شدم … .

 

– تازگی ها خیلی پنهون کاری می کنی ازم ! فکر می کردم هیچ رازِ ناگفته ای نداریم !

 

اخم کردم و لب برچیده دستم را از دور گردنش برداشتم . خواستم از روی زانویش بلند شوم که دستش را گذاشت روی پایم .

 

– ماه جان … نرو !

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلشوره

    خلاصه رمان:       هم اکنون داستان زندگی پناه را تهیه کرده ایم، دختری که بین بد و بدتر گیر کرده و زندگی اش دستخوش تغییراتی شده، انتخاب مردی که برای جان خودش او را قربانی میکند یا مردی که همه ی عمرش عاشقانه هایش را با او رقم زده، ماجرایی سراسر عشق و نفرت و حسرت،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افسون سردار pdf از مهری هاشمی

خلاصه رمان :     خلاصه :افسون دختر تنها و خود ساخته ایِ که به خاطر کمک به دوستش سر قراری می‌ره که ربطی به اون نداره و با یه سوءتفاهم پاش به عمارت مردی به نام سردار حاتم که یه خلافکار بی رحم باز می‌شه و زندگیش به کل تغییر می‌کنه. مدام آزار و اذیت می‌شه و مجبوره به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیم سوکجین
کیم سوکجین
1 سال قبل

دلم میخواد برم مادرشوهرشو خفه کنم😡🤬

زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل
پاسخ به  کیم سوکجین

دقیقا این اگه مادر شوهر من بود….
جرش میدادم عفریته رو…

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

رمان خوبی هست هرروز پارت گذاری کنید ممنون

زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

شوهر منم هست تو رمان 🥲🤍
یس عالی

کیم سوکجین
کیم سوکجین
1 سال قبل

حالا چرا احسان علیخانی؟

زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل
پاسخ به  کیم سوکجین

خنده هاش 🤍
چشاش😍

کیم سوکجین
کیم سوکجین
1 سال قبل

منم برا همین اسممو گذاشتم سوکجین
خنده های شیشه پاکنیش،وقتی غرق آینه میشه، چشمای خندونش خوداااااا

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x