***
تازه شامم را تمام کرده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد .
از کنار سفره بلند شدم و رفتم و تلفن را برداشتم .
– الو ؟
– شهاب پایینه ؟!
شادی بود ! … نه سلامی … نه علیکی !
مثل خودش پاسخ دادم :
– آره ! چطور ؟!
– بهش بگو بیاد بالا شام بخوریم !
– منتظر شهاب بودین تا این ساعت ؟ … ولی اون همین جا شام خورد !
– دختره ی موذیِ آب زیر کاه ! خوشحالی که با مامان دعواش شده ، آره ؟! … توی دلت عروسیه !
قبل از اینکه پاسخش را بدهم … صدای عصبی عمو رضا را آن سمت خط شنیدم که به او توپید :
– شادی ببند دهنت رو تا خودم نیومدم !
نیشخندی زدم و برای اینکه بفهمد صدای تشر پدرش را شنیده ام ، گفتم :
– اِه … عمو رضا هم که اونجاست ! سلام برسون بهشون !
صدای نفس تند و عصبی اش را شنیدم … بعد گفت :
– بهش بگو بیاد بالا ! همین الان !
و بعد تماس را تمام کرد !
تلفن را سر جایش گذاشتم و توی دلم برایش دهان کجی کردم …دختره ی عنتر !
شهاب پرسید :
– شادی بود ؟!
دست هایم را به کمر گرفتم و گفتم :
– بله ! دستور دادن همین الان بری بالا !
– بیخود کرد که دستور داد ! یه جوری نوکش رو بچینم که …
بابا اکبر قاشق و چنگالش را توی بشقاب گذاشت و الهی شکری گفت . بعد همانطور که کمی خودش را عقب می کشید ، گفت :
– عمو جان برگرد خونه ! این دخترِ دردونه ی منم بیشتر از این با مادرت در ننداز !
با اینکه لحنش حالت شوخی داشت ، ولی ترسیدم به شهاب بر خورده باشد ! ولی شهاب برای چند ثانیه هیچ چیزی نگفت ! …
کمی فکر کرد و بعد جرعه ای دوغ نوشید و آن وقت گفت :
– درسته عمو ! بهتره دیگه برگردم !
و از جا بلند شد . مات و وا رفته نگاهش کردم که بابت شام از بابا تشکر کرد و برای بار دوم عید را تبریک گفت … بعد رو به من گفت :
– شبت بخیر آیدا جان ! ببخش برای جمع کردن سفره نمی مونم !
– نه ، عب نداره ! فقط مراقب خودت باش !
به رویم لبخند عجیبی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه خارج شد . آن وقت برگشتم به سمت بابا و اعتراض آمیز نگاهش کردم .
– بابا ! … بیرونش کردی چرا ؟!
بابا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و یک جورایی به من فهماند دیر وقت شده است . بعد همانطوری که کاسه ی سالاد را به دست داشت ، از جا بلند شد .
– خوب نیست با مادرش قهر بمونه بابا جان ! بیا سفره رو کمک کن جمع کنیم !
هووفی کشیدم و بعد مشغول جمع کردن بشقاب ها شدم .
بابا نیم ساعتی دیگر تلوزیون تماشا کرد و بعد به اتاقش رفت تا بخوابد . من هم ظرف های شام را شستم و آشپزخانه را مرتب کردم . بعد به سمت اتاقم رفتم .
سر راهم چراغ های اضافه ی سالن را خاموش کردم و موبایلم را از روی میز جلو مبلی برداشتم تا به شهاب پیام بدهم .
همان وقت بی حواس وارد اتاقم شدم و …
– هییع !
صدای جیغ نیمه بلندم ! شهاب روی تختخوابم نشسته بود !
بلافاصله صدای بابا از اتاقش بلند شد :
– آیدا چی شده بابا جان ؟!
شهاب بر و بر نگاهم می کرد … حتما از درِ شیشه ای که رو به حیاط باز می شد ، آمده بود !
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس تندی کشیدم … بعد بلافاصله دروغی برای بابا اکبر سر هم کردم :
– هیچی ! پام … پام رو بد گذاشتم زمین ، تیر کشید !
باز نفس عمیق دیگری … و بعد اضافه کردم :
– شب بخیر !
می ترسیدم برای سر زدن به من به اتاقم بیاید و اگر شهاب را می دید … واویلا می شد ! فوری در را بستم و قفل کردم . آن وقت چرخیدم سمت شهاب و با لحن طلبکاری پرسیدم :
– تو اینجا چیکار می کنی ؟ قرار نشد بری بالا ؟!
شهاب لبخند خبیثی زد :
– بابات فکر کرده خیلی زرنگه ؟ … منو دک می کنه که با دخترش نخوابم !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۹
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کنم ایداوشهاب آخر بهم نرسند
احیانا این فکرت ازتوضیخی که اول داستان بودنشأت نمیکیره؟🤔
وای فقط آخرش پسره ی پررو😂😂😂