رمان سال بد پارت 3 - رمان دونی

 

 

روی انگشتانم را بوسید و بعد دستم را کشید و من را برد به سمت ایستگاه اتوبوس … چون باران باز هم شروع به باریدن کرده بود !

 

هر دویمان زیر سقف ایستگاه اتوبوس پناه گرفتیم و من در حالیکه به باران لعنتی بد و بیراه می گفتم … دستهایم را توی جیبهای بارانی ام فرو کردم .

 

شهاب با نگرانی نگاهم کرد :

 

– سرما میخوری ! … میری خونه ؟

 

با تعجب نگاهش کردم :

 

– مگه تو نمیای ؟!

 

– نه … هنوز توی باشگاه کار دارم .

 

دوباره یاد حرفهای مجتبی افتادم . لبهایم را غنچه کردم و بعد به طعنه پرسیدم :

 

– که اینطور … باشگاه کار داری ! … برای شام که برمی گردی خونه ؟!

 

شهاب چند لحظه چیزی نگفت و فقط با نگاهی سنگین من را برانداز کرد . نمی دانستم به چه چیزی فکر می کند … ولی بعد طبیعی ترین پاسخی که انتظار داشتم را داد :

 

– معلومه میام ! مامان قول داده قرمه سبزی درست کنه !

 

حرص زده از زیرابی رفتنش گفتم :

 

– مگر به خاطر دستپخت مامان جونت دور و بر خونه پیدات بشه ! من که هیچی !

 

 

 

شهاب خندید :

 

– واویلا … چه عروسِ فتنه ای !

 

و برای بار دوم روی انگشتانم را بوسید .

 

حدس می زدم … یعنی تقریباً مطمئن بودم شهاب چیزی را از من مخفی می کند … و این برای مایی که از بچگی تمام رازهایمان را به هم می گفتیم ، عجیب بود !

 

دلم می خواست به طریقی سر صحبت را با او باز کنم … ولی واقعاً نمی دانستم چطوری . می ترسیدم اگر بفهمد برای حرفهایی که با دوستش زده ، گوش خوابانده ام … ناراحت شود . از طرف دیگر اتوبوس به ایستگاه رسید و با یک تیسِ کشدار … درهایش باز شد .

 

شهاب گفت :

 

– خب خانوم … از اینکه قدم رنجه کردین و تا اینجا اومدین ممنونم ! … حالا برو خونه تا قبل از اینکه سرما بخوری !

 

با بی میلی از روی نیمکت بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتم . پشت سرم صدای شهاب را قاطی هیاهوی دیوانه وارِ باران شنیدم :

 

– شب می بینمت ! مراقب خودت باش !

 

سوار اتوبوس شدم و میله را گرفتم و از پنجره … نگاه دوختم به شهاب که هنوز زیر سایبان ایستگاه ایستاده بود .

 

دلم گواهی بد می داد !

 

اتوبوس به راه افتاد … رشته ی نگاهمان از هم پاره شد … .

 

***

 

 

 

غرق خوابی عمیق بودم که با حرکت دستی روی شانه ام … از جا پریدم .

 

– پاشو دیگه … بلوبری ! چقدر خوش خوابی تو ! … پاشو دیگه عنترِ گشاد !

 

به زور لای پلک هایم را از هم باز کردم و نگاه تارم را دوختم به هستی … که مثل اجل معلق بالای سرم ایستاده بود . هوومی گفتم و بعد خمیازه ای بلند بالا کشیدم .

 

– واقعاً برات متاسفم ! مادر شوهرت کمرش خم شده از بس دیگ و دیگچه بالا پایین کرده ! اون وقت تو اینجا رفتی خواب زمستونی !

 

پوزخند تنبلی زدم و گفتم :

 

– خوب کردم ! می خواست من و بابام هم دعوت کنه !

 

– پاشو از جات عفریته ! پاشو !

 

و بعد داد زد :

 

– فافا ! … نخ و سوزنا رو پیدا کن و بیار ! این دختره رو باید بخیه بزنیم !

 

پایم را از زیر پتو در آوردم و لگدی به ران هستی زدم . بعد از جا بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم .

 

از پشتِ درِ شیشه ای اتاقم صدای ترقه بازی و گفتگو می آمد … لابد پسرها آتش روشن کرده بودند و مشغول سور و ساتِ چهارشنبه سوری … .

 

پرسیدم :

 

– ساعت چنده ؟

 

– نزدیک نه !

 

یکدفعه چرخیدم به طرفش … با نگاهی دلواپس و وحشت زده … .

 

– شهاب برگشته ؟! …

 

 

 

– خبری نیست ازش ! کجاست مگه ؟!

 

– نمی دونم !

 

– زن عمو هم بهش زنگ زد ولی موبایلش رو جواب نداد . گفت تو ممکنه ازش خبر داشته باشی !

 

ازش خبر داشتم ؟ … خودم هم درست نمی دانستم ! خودش گفته بود باشگاه کار دارد ‌… ولی تا این وقت شب ؟

 

آن هم شب چهار شنبه سوری !

 

باز یاد حرفهای مجتبی افتادم . دلم عین سیر و سرکه می جوشید .

 

موبایلم را برداشتم و شماره ی شهاب را گرفتم . با اینکه امید چندانی نداشتم که جوابم را بدهد … . تلفن کنار گوشم مشغول بوق خورد بود … و من گوشه ی پرده را کنار زدم و از پسِ درِ شیشه ای اتاقم به حیاط نگاه کردم .

 

بوته ی آتشِ شعله ور وسط حیاط … زن عمو سوده و عمه آشا و عمه الهام که مشغول حرف زدن بودند … عمو رضا و هاشم آقا و محمد آقا هم همان حوالی با هم خوش و بش می کردند … و پسرها در حال پریدن از آتش و ترقه در کردن .

 

خبری از کسانی که من دوستشان داشتم ، نبود … بابا اکبر ، شهاب …

 

بعد چشمم خورد به فرهود که زل زده بود به من ! … تا من را متوجه خود دید ، سری به نشانه ی سلام تکان داد . فوری گوشه ی پرده را رها کردم … .

 

تماسم با شهاب هم بدون پاسخ قطع شد … .

 

هستی بی حوصله نق زد :

 

– ول کن … بلوبری ! مگه بچه ی دو ساله است که گم بشه ؟!

 

– نگرانشم !

 

– شاید با دوستاش رفته ترقه بازی !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین این ماه به صورت pdf کامل از مهر سار

          خلاصه رمان :   گاهی زندگی بنا به توقعی که ما ازش داریم پیش نمیره… اما مثلا همین خود تو شاید قرار بود تنها دلیل آرامشم باشی که بعد از همه حرفا،قدم تو راهی گذاشتم که نامعلوم بود.الان ما باهم به این نقطه از زندگی رسیدیم، به اینجایی که حقمون بود.   پدر ثمین ناخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x