رمان سال بد پارت 31 - رمان دونی

 

 

شهاب داغی چندش آور و عذاب دهنده ای زیر پوستش احساس می کرد :

 

– نه ! معلومه که نه !

 

با چنان لحنی گفت … نگاه عماد حتی عمیق تر و سنگین تر شد . باز درون صندلی اش با حالتی راحتیِ تکبر آلود فرو رفت … .

 

– گفتم اگه می خوایش … به عنوان جایزه برات نگهش دارم ! آخر شب که کارت رو انجام دادی … .

 

دانه های درشت عرق روی صورت شهاب راه گرفته بودند … . عماد نگاه کوتاهی به مجتبی انداخت .

 

– دوستت خجالتیه مجتبی ! حوصله ی آدم رو سر می بره !

 

مجتبی جواب داد :

 

– خجالتی نیست … نامزد داره !

 

به خیال خودش می خواست وجه ی شهاب را پیش رئیس حفظ کند … ولی شهاب خشمگین تر شد . دوست نداشت حتی اسم آیدا در چنین مکانِ کثافتی برده شود ! به غیرتش بر می خورد !

 

عماد درون صندلی اش فرو رفت و نگاهش دقیق شد روی صورت غرق در شرم شهاب … و با لحن عجیب و سنگینی گفت :

 

– پس یک مرد خانواده داره ! … من به مردهای خانواده دار احترام می ذارم !

 

 

 

 

 

 

شهاب نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری . خدا را شکر می کرد که سرش پایین بود و عماد شعله های خشم را در چشم هایش نمی دید !

 

همایون باز به جمعشان پیوست و کیف برزنتیِ مشکی رنگی را روی میز وسط گذاشت .

 

عماد به او نیم نگاهی انداخت :

 

– متشکرم ! حالا زنت رو جمع کن و ببر ! باید چند دقیقه ای با این دوستمون تنها حرف بزنم !

 

ستاره از جا برخاست … قبل از رفتن ، باسنِ بزرگش را به شهاب کرد و گونه ی عماد را بوسید … عماد تقریبا به سختی او را تحمل کرد … و وقتی که رفت ، زیر لب غر زد :

 

– تحمل زن های شوهر دار رو ندارم ! حتی در حد یک بوسه ی معمولی !

 

شهاب کمی تعجب کرد . نمی دانست چرا فکر می کرد عماد با این زن رابطه ی جنسی دارد ! … ولی بعد با خودش فکر کرد امکان نداشت مردی مثل عماد شریک رختخوابش را به زیر دستش پیشکش کند .

 

در افکارش غرق بود که متوجه شد عماد دستش را مقابل صورت او تکان می دهد :

 

– هی … کجایی ؟! … من لخت نیستم … می تونی راحت باشی و نگاهم کنی !

 

شهاب به سرعت برق سرش را بالا گرفت … و نگاهش میخکوب شد در چشم های سیاه و براق عماد … .

 

 

 

– معذرت می خوام ! داشتم فکر می کردم که …

 

– فکر می کردی که چی ؟!

 

شهاب مکثی کرد … همین فقط مانده بود که به عماد در مورد افکارش حرف بزند !

 

– مهم نیست ! شما امرتون رو بفرمایید !

 

عماد با تاخیر نگاهش را از او گرفت و کیف را روی میز … به سمت او هل داد .

 

– این کیف رو بر می داری و می بری … به آدرسی که بهت می گم !

 

مردمک های چشم های شهاب از ترسی نا شناخته لرزید … . عماد ادامه داد :

 

– ازت می خوام که داخل کیف رو نگاه نکنی ! … وقتی هم که به مقصد رسیدی … صبر می کنی تا با من تماس بگیرن و بگن که کیف رو تحویل دادی ! مفهومه ؟!

 

شهاب پرسید :

 

– توی کیف چیه ؟

 

صدایش ارتعاش خفیفی داشت . عماد خیلی جدی پاسخش را داد :

 

– پاستیل خرسیه !

 

لعنت بر او ! معلوم بود که داشت شهاب را دست می انداخت !

 

شهاب حس خشم می کرد و در عین حال … حس ترس ! … ترس از مخمصه ای که در آن گیر افتاده بود …

 

 

 

 

 

 

 

 

مجتبی به عنوان دلگرمی اطهار نظر کرد :

 

– نگران نباش ، مشکلی پیش نمیاد ! … مطمئنم این راحت ترین پولیه که توی زندگیت در میاری !

 

و کثیف ترین !

شهاب با خشم در دلش این کلمه را تکرار کرد . عماد هنوز نگاهش می کرد . شهاب به سختی روی پاهایش ایستاد و کیف را با انگشتانی که سِر و بی حس شده بودند ، برداشت .

 

– من … پس … با … با اجازه تون …

 

حالا علنا به لکنت افتاده بود ! عماد سیگاری برای خودش گیراند :

 

– مرخصی !

 

و مجتبی آرنج شهاب را گرفت و او را دنبال خودش از مقابل عماد دور کرد .

 

هر دو راه رفته را باز گشتند … شهاب با هر دو دستش بند کیف را به چنگ گرفته بود و با نگاهی مستقیم و رو به جلو سالن را طی می کرد … .

 

مجتبی به او توپید :

 

– برای چی عین پخمه ها رفتار می کنی ؟! مگه نمی خوای بهت اعتماد کنه ؟!

 

شهاب هیستریک وار زیر لب تکرار کرد :

 

– گندش بزنن ! گندش بزنن !

 

و واقعا هم گندش می زدند ! او حالا باید در شب نشینیِ خانه ی عمه آشا می بود … کنار آیدای عزیزش ، پشت میز شام … نه در آن ویلای نفرت انگیز و لجن … .

 

 

 

 

 

مجتبی پرسید :

 

– چی می گی ؟!

 

به حیاط رسیده بودند … شهاب به خودش اجازه داد از کوره در برود .

 

– اینا مواد مخدره ! … مواد مخدره ! می فهمی ؟!

 

و به کیف اشاره کرد . مجتبی شانه ای بالا انداخت و حق به جانب گفت :

 

– خب باشه ! سرِ بُریده نیست که !

 

واقعا حرف شهاب را نمی فهمید ؟ از سیاره ی دیگری بود ؟!

 

– می دونی اگه ازم بگیرن ، چی می شه ؟ حکمش اعدامه !

 

– برای چی بگیرن ؟ … تو عین آدم رفتار کن هیچی نمی شه !

 

– من نمی تونم !

 

– هان ؟!

 

– همین الان می رم بهش می گم … من نمی تونم !  من مال این کارا نیستم !

 

و واقعا هم می خواست برگردد توی ویلا … ولی مجتبی وحشت زده مقابلش قد علم کرد .

 

– زده به سرت ؟ بری بهش بگی نمی تونی ؟! … خشتکت رو می کشه روی سرت !

 

 

 

شهاب احساس خستگی بی پایانی می کرد … کیف میان انگشتانش آنقدر برایش سنگینی می کرد که می توانست کمرش را بشکند !

 

– نمی تونم مجتبی ! مال این حرفا نیستم ! … می خوام ول کنم این کارو !

 

– ول کردنیه مگه ؟ نمی دونی عماد خان کسی رو ول نمی کنه ؟!

 

شهاب چیزی نگفت که مجتبی صورتش را به او نزدیک کرد … و با خوف انگیز ترین لحنی که می توانست ، ادامه داد :

 

– یا ازت خوشش میاد و می رسونتت به قله … یا خوشش نمیاد و پرتت می کنه ته درّه ! حد وسط نداره شهاب ! … حالا تو می خوای برسی به قلّه یا درّه ؟!

 

***

 

بدترین چهل و پنج دقیقه ی زندگی اش را گذراند … .

 

از وقتی کیف را روی دوشش انداخت و از ویلای سفید خارج شد … تا وقتی که به آن آلونکِ کثیف ته شهر رسید … .

 

قلبش در گلویش می کوبید و پوستش به طرز زجر آوری داغ بود .

 

حس می کرد مریض شده ! … حضور عماد شاهید در زندگی اش و استرسی که به او وارد می کرد ، مریضش کرده بود !

 

هیچ چیزی نمی خواست … فقط می خواست زودتر آن کیف شوم را برساند و برگردد به خانه … باز نزدیک آیدای عزیزش …

 

 

 

 

 

به آدرس مورد نظر رسید … خانه ی کوچک و چرک گرفته ای در حومه ی شهر پر زرق و برقشان که تا قبل از آن شب هرگز گذرش به آنجا نیفتاده بود .

 

زنگ را فشرد و منتظر ماند . از آن طرف در صدایی جوابش را داد :

 

– کیه ؟

 

– از طرف آقا اومدم !

 

خیلی زود در باز شد و پیرزنی کثیف با موهای سرخ و چانه ای خالکوبی شده … مقابلش قرار گرفت .

 

– بیا تو !

 

شهاب دنبالش به داخل رفت . زیر نور زرد و بد رنگ چراغ ، دو مرد میانسال را دید که داشتند سیگار می کشیدند .

 

– کیف رو بده من بچه جون !

 

از یک جایی به بعد دیگر شهاب حس می کرد خودش نیست … فقط عروسکی است که کوک شده و طبق برنامه های از پیش تعیین شده حرف می زند و عمل می کند !

 

– رئیس گفتن باهاشون تماس بگیرید !

 

– ای به چشم !

 

 

 

 

مرد تلفن را برداشت و شماره گیری کرد و هم زمان زیپ کیف را گشود … چشم های از حدقه در افتاده ی شهاب خیره به کیف بود … .

 

– سلام عماد خان … احوالِ شریف ؟ … بله همین الان رسید !

 

نگاه کرد به شهاب … پوزخند زد .

 

– نخیر … انگار نگاه نکرده داخل کیف رو ! پسر خوبیه !

 

بسته ی مشما پیچ را از کیف در آورد و انگشتانش را نوازش وار روی آن کشید … .

 

– بله قربان … چشم ! شما صاحب اختیارید !

 

و بعد مشما را پاره کرد و آن وقت … صدها پاستیل رنگارنگ و میوه ای روی زمین ریخت !

 

شهاب مات شد !

باور نمی کرد ، ولی … داخل بسته واقعا پاستیل بود !

 

– بیا پسر جون … آقا می خوان حرف بزنن باهات !

 

شهاب گوشی تلفن را گرفت … .

 

– الو ؟

 

– کارت خوب بود پسرم … آفرین ! امشب منو خوشحال کردی !

 

شهاب نتوانست چیزی بگوید … احساسی قوی راه گلویش را درهم می فشرد . عماد باز گفت :

 

– حالا برو به زندگیت برس !

 

و تماس را قطع کرد … .

مرد میانسال به صورت هاج و واج شهاب خندید .

 

– چی انتظار داشتی ؟ … برای دفعه ی اول چهار کیلو شیشه بده دستت ؟!

 

شهاب چیزی نگفت و از ان ها رو چرخاند و از خانه خارج شد . هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که احساس تهوع شدیدی … وادارش کرد کف زمین زانو بزند و عق بزند … و بالا بیاورد تمام استرس و ترسی که به او تحمیل شده بود !

 

همان وقت صدای زنگ اس ام اس موبایلش … به خیال اینکه آیداست ، با انگشتانی لرزان گوشی را از جیبش در آورد … .

 

ولی آیدا نبود ! اس ام اس واریز بانک بود !

 

ده میلیون تومان به حسابش واریز شده بود ! … ده میلیون تومان بابت سالم به مقصد رساندن پاستیل ها !

 

***

 

 

 

 

 

 

 

***

 

دو هفته تعطیلات نوروز گذشته بود … و فروردینِ همیشه طولانی و کشدار هم داشت تمام می شد !

 

روی تختخوابم سر و ته دراز کشیده بودم و در حالیکه کف پاهایم را به دیوارِ خنک چسبانده بودم ، پاسخ دایرکت هایم را می دادم !

 

زنی یکی از ست های دستبند و گوشواره ی رزینم را که استوری کرده بودم را ریپلای کرده بود :

 

– قیمت ؟

 

نه سلامی … نه علیکی ! حرصم گرفته بود از ادبیات طلبکارانه اش ! … مثل خودش پاسخ دادم :

 

– دویست و پنجاه و هزینه ی ارسال رایگان !

 

خیلی طول نکشید که پاسخم را داد :

 

– چه خبره بابا ؟ آب طلا کار می کنی ؟

 

این هم از طعنه و توهینش !

 

خیلی به سختی جلوی خودم را گرفتم که فحشی برایش نفرستم !

 

سوالش را بی پاسخ گذاشتم ، از اینستاگرام بیرون آمدم و موبایلم را روی تخت رها کردم .

 

پیجم روز به روز داشت پیشرفت می کرد ! بازدیدهایم بیشتر می شد و لایک های پای عکس هایم هم داشت رفته رفته زیاد تر می شد ! … ولی کار و کاسبی کساد بود !

 

کمتر کسانی بودند که قدر هنرم را بدانند . یک عده ای هم که کارهایم را دوست داشتند … خیلی سخت برای این مدل خنزر پنزرها پول پرداخت می کردند !

 

کم کم داشتم قبول می کردم که هنر برایم نان و آب نمی شود !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بن بست pdf از منا معیری

    خلاصه رمان :     دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدمهایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است . بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسو pdf از نسرین سیفی

  خلاصه رمان :       صدای هلهله و فریاد می آمد.گویی یک نفر عمدا میخواست صدایش را به گوش شخص یا اشخاصی برساند. صدای سرنا و دهل شیشه ها را به لرزه درآورده بود و مردان پای¬کوبان فریاد .شادی سر داده بودند من ترسیده و آشفته میان اتاق نیمه تاریکی روی یک صندلی زهوار دررفته در خودم مچاله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helia
Helia
1 سال قبل

خیلی دوست دارم بدونم ادامش
چی میشه

هانیه
هانیه
1 سال قبل

چرا اذیت میکنین آخه

ستاره
ستاره
1 سال قبل

توروخدا پارت بده

بنده خدا
بنده خدا
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیادددد

همتا
همتا
1 سال قبل

ببخشید چرا دیگه پارت جدید نمیاد

همتا
همتا
1 سال قبل

چرا پارت جدید نمیاد آخه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x