رمان سال بد پارت 38 - رمان دونی

 

 

 

 

فضای خانه نیمه تاریک و گرفته بود . هوا بوی سنگینی داشت … مخلوطی از عطر شیرینِ زنانه و دود سیگار و بوی عرق تن و شهوت !

 

زن و مردی لخت و عور روی تخت درهم پیچیده بودند …

 

وقتی مجتبی وحشیانه در را باز کرد و همه ریختند داخل … .

 

کاسه ی چشم های شهاب درد گرفت … حرارت جهنم را زیر پوستش احساس می کرد ! …

 

مردِ میانسال لخت و دستپاچه … سعی داشت خودش را بپوشاند … زن همانطور دراز کشیده و عرق آلود زد زیر خنده !

 

صدای خنده ی بلند و بیمار گونه اش عین چکش توی سر شهاب کوبیده می شد .

 

آن زن را می شناخت … قبلاً دیده بود ! اون ستاره بود … همان فتانه ی جادوگرِ عماد !

 

حالا شهاب می توانست بفهمد چرا عماد به او جادوگر می گفت !

 

– به به جناب سرگرد … انگار بد وقتی مزاحم شدیم !

 

مغز شهاب سوت کشید !

 

مرد لخت هاج و واج بود و هنوز ناامیدانه در پی پوشاندن بدنش … ستاره هنوز قاه قاه می خندید ! شهاب می خواست بالا بیاورد …

 

ساسان گفت :

 

– شرمنده ولی رئیسمون خواستن شما رو همین الان ببریم دست بوسش ! واگرنه وسط بزمتون نمی پریدیم !

 

بعد دو نفرشان خم شد و بازوهای سرگرد را گرفتند و او را به زور سر ما کردند … .

 

ملافه از روی بدن مرد کنار رفت و حالا کاملاً لخت و عور … .

 

مرد دست و پا می زد … تقلا می کرد … تحقیر می شد !

 

شهاب گوشه ی اتاق شلوار و پیراهنی مردانه دید . به سرعت آنها را برداشت و پرت کرد به طرف مرد :

 

– لباس بپوش !

 

 

 

 

ساسان مخالفت کرد :

 

– نه !

 

شهاب با او اصلاً نگاه نکرد :

 

– دو دقیقه مهلت بدین بپوشه …

 

– همینطوری لخت مادر زاد بیاد تا براش درس عبرتی بشه …

 

– دستاشو ول کنید !

 

ساسان ایندفعه براق شد توی سینه اش :

 

– تو کی باشی که با ما دستور بدی ؟!

 

این بار شهاب از کوره در رفت و توی صورت او عربده کشید :

 

– همین که من گفتم ! بدون لباس جایی نمیره ! فهمیدی عوضی ؟!

 

خشمگین بود … به سر حد مرگ خشمگین بود و می توانست با دست های خالی مغز ساسان را توی دهانش بریزد …

و این کار را می کرد … قسم می خورد که می کرد …

 

ولی مجتبی بین آنها حائل شد :

 

– راست میگه شهاب ! باید بپوشه ! حالا هر دوتون خفه شید !

 

***

 

 

 

***

 

قلیان میوه ای وسط بود … من و هستی و حنا و روشنک دور هم دایره وار نشسته بودیم و نی بلند را دست به دست می چرخاندیم . گاهی هم از تنقلاتِ پخش و پلا شده توی سینی توک می زدیم !

 

حنا دمی عمیق از قلیان گرفت و همانطور که شلنگ را به هستی می سپرد ، پرسید :

 

– حالا مطمئنی می گیرتت ؟!

 

پرسش آمیز نگاهش کردم :

 

– هان ؟!

 

– اگه نامزدیتون بهم بخوره باید سینه هات رو بکّنی بندازی جلو گربه ها !

 

هستی میو میو کرد و ما زدیم زیر خنده . همانطور که می خندیدم ، پایم را دراز کردم و کوبیدم به رانِ حنا و گفتم :

 

– بمیر حسودِ بدبخت ! شهاب منو ول کنه ؟! … مگه ننه اش به خواب ببینه اون روزو !

 

هستی کام عمیقی از قلیان دو سیب گرفت و بعد نی را پاس داد سمت من و گفت :

 

– ولی خیلی سسکی شده ! نه ؟!

 

همینطور که حرف می زد ، دود غلیظ سفید از دهان و بینی اش فوران کرد بیرون .

روشنک به نشانه ی تایید هوومِ کشیده ای گفت ، و من شلنگِ قلیان را لب نزده دادم به دستش .

 

از سیگار و قلیان خوشم نمی آمد … چه برای خودم چه برای شهاب !

 

روشنک پک زد به قلیان و با حسرت گفت :

 

– خوش به حالت اینقد با شهاب فابی ! دعا کن من و صابر هم جدی بشیم !

 

 

 

 

 

برگه ای از چیپس سنتی داخل کاسه را برداشتم و به دهان گذاشتم … و هم زمان پرسیدم :

 

– مگه الان چتونه ؟!

 

روشنک آهی کشید و حنا پاسخ داد :

 

– هیچی نیست بابا ، الکی چس ناله می کنه ! فقط پسره بگیر نیست انگار !

 

– چه خبرته بابا ؟ … هنوز دو ماه نیست رل زدین با هم ! چه انتظاری ازش داری ؟

 

روشنک شلنگ قلیان را پرت کرد سمت حنا :

 

– اصلاً هم منظورم این نیست !

 

– والا به خدا منظورت همینه !

 

– تو اصلاً نمیفهمی حرف منو ! بحث من گرفتن و نگرفتن نیست … فقط …

 

ساکت شد ، ولی از حالت صورتش فهمیدم دارد خودخوری می کند .

حنا و هستی باز می خواستند مسخره بازی در بیاورند که بهشان تشر رفتم :

 

– یه لحظه درتون رو بذارید میمونا ! خب طفلک داره باهامون درد دل می کنه !

 

انگشتانِ نمکی ام را لیسیدم و زانوهایم را بالا کشیدم تا توی سینه ام … و رو به روشنک ادامه دادم :

 

– بگو روشن ! دقیقاً بگو مشکلت چیه !

 

 

 

 

 

با صورتی جدی و بدون لبخند به او نگاه دوختم تا بفهمد کاملاً مصمم هستم حرفهایش را بشنوم .

 

روشنک دست راستش را ستون بدنش کرد و گفت :

 

– واقعاً نمی دونم چطور توضیح بدم برات ! صابر پسر باحالیه ! خیلی جذابه … مودبه … جنتلمنه ! اصلاً هیچ شکایتی نمیشه داشت ازش ، فقط …

 

لحظه ای لب هایش را روی هم فشرد … انگار داشت توی سرش می جنگید تا کلمات مناسب حالش پیدا کند .

 

– یه جوریه ! یه جورِ خیلی … مرموز ! حس می کنم یه چیزایی رو ازم پنهان می کنه ! … یعنی اون مدلی که من باهاش صمیمی و راحتم ، اون نیست !

 

باز سکوت کرد . حنا گفت :

 

– عزیز من اسمش روشه دیگه … دوست پسر ! شش ماه باهاته بعد دیگه نیست ! تو هم نباید باهاش صمیمی بشی !

 

– خب منم می دونم ! از اول سعی می کردم فقط باهاش حال کنم … البته چیز پنهانی هم نداشتم ! اما اون یه جوری رفتار می کنه … زیاد سوال می پرسه !

 

هستی پرسید :

 

– مثلاً چه سوالی ؟!

 

حالا دیگر بحث برای او و حنا هم جالب شده بود . روشنک با خستگی پلک هایش را روی هم فشرد :

 

– مثلاً از شما زیاد سوال می پرسه ! … از آیدا !

 

اسم من را وقتی به زبان آورد ، صدایش می لرزید … بعد سر چرخاند و نگاهش را به من دوخت تا واکنشم را ببیند .

 

من آنقدر جا خورده بودم که حتی نمی توانستم پلک بزنم . آخر چرا باید دوست پسر روشنک آمار من را بگیرد ؟! …

 

تا قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم … هستی با لحن تندی گفت :

 

– بِش گفتی که آیدا شیرینی خورده ی یکی دیگه است که انشالله ؟!

 

 

 

 

 

 

لحنش آنقدر تند بود که برگشتم و به طرفش چشم غره رفتم … هم زمان روشنک با خشونت پاسخش را داد :

 

– تو فکر کردی اگه من یه درصد بو ببرم دوست پسرم چشمش دنبال رفیق صمیمیمه ، همچنان باهاش می مونم ؟!

 

– حالا که موندی !

 

روشنک مات شد … حنا گفت :

 

– دعوا نکنید نصفه شبی که جفتتون رو سرویس می کنم ها !

 

من هنوز در شیش و بشِ آن چیزی که شنیدم ، بودم که روشنک نوک انگشتانش رو روی زانوی من گذاشت تا حواسم را جمع کند … و گفت :

 

– این هستی خله … تو حرفشو باور نکنی ها ! به قرآن اینطوری نیست که صابر توی کف تو باشه … منم اول بهش گفتم تو نامزد داری ! اون حتی گفت دلش می خواد با شهاب آشنا بشه ! چون بهش گفتم شهاب ورزشکاره ، گفت آدرس باشگاهشو بگیرم بره پیشش تمرین ! به خدا آیدا منظور بدی نداره !

 

حس کردم می خواست گریه اش بگیرد . دلم برایش سوخت . آب دهانم را قورت دادم و گفتم :

 

– می فهمم بابا ! آروم باش ! حالا دوست داری یه بار هماهنگ کنیم با شهاب و صابر بریم بیرون ،شاید دوست شدن با هم !

 

حنا گفت :

 

– پس من و هستی چی ؟! … ما سینگل به گورای بدبخت !

 

به سرعت گفتم :

 

– شمام با هم ل…ز بندازین !

 

چیزی که گفتم نه فقط هستی و حنا ، بلکه روشنکِ در آستانه ی گریه را به خنده وا داشت … .

 

 

 

 

بچه ها می خندیدند و سر شوخی های خرکی یشان تازه باز شده بود … ولی من روی دلم حس سنگینی می کردم !

 

برای شهاب دلواپس بودم . از عصر که آن طور وسط چت کردنمان آف شد و رفت ، دیگر خبری از او نداشتم . نه زنگی … نه پیامی …

 

به صفحه ی موبایلم نگاهی انداختم . شهاب عادت به اینهمه بی خبر بودن از من نداشت !

 

دلشوره ام شدت گرفت . از جا بلند شدم و هم زمان که به طرف راهروی خلوتِ اتاقها می رفتم ، شماره ی شهاب را گرفتم .

 

موبایلم شروع کرد به بوق خوردن . اگر جوابم را نمی داد … مجبور بودم به خانه ی عمو رضا زنگ بزنم و سراغ شهاب را بگیرم !

 

– الو … ماه جان !

 

خدا را شکر … جواب داد ! نفس عمیقی کشیدم !

 

– شهاب جان ، خوبی ؟

 

صدای نفس هایش را می شنیدم … انگار در حال راه رفتن بود . کمی طول کشید تا پاسخم را داد :

 

– من خوبم … تو خوبی ؟ بابات خوبه ؟! … مشکلی که پیش نیومده ؟!

 

– چه مشکلی ؟! مثل اینکه ویسم رو توی تل گوش ندادی ! بهت گفتم امشب خونه ی دوستم می خوابم !

 

– اوه … جدی ؟! … چرا اونجا ؟!

 

صدایش خاص بود … لحنش … آن طور که کلمات را ادا می کرد … دلشوره ام را بهتر نکرد که بدتر کرد !

 

 

 

 

– شهاب … رو به راهی ؟! خونه نیستی ؟!

 

نفس عمیقی کشید :

 

– نه ، هنوز نرفتم ! … اصلاً تو کار داشتی که بهم زنگ زدی ؟ میخوای بیام دنبالت برسونمت خونه ؟!

 

داشتم دیوانه می شدم ! حواس شهاب کجا بود ؟ … کجا بود که مدام برایش تکرار می کردم و باز متوجه نمی شد ؟

 

– شهاب جان حالت خوبه ؟! گفتم که شب همین جا می مونم !

 

آهانی گفت و ساکت شد … چقدر آشفته بود ! پووفی کشیدم و با لحن آرام تری گفتم :

 

– من دیدم ازت خبری نیست ، دلواپست شدم ! ولی خدا رو شکر انگار خوبی ! … کاری نداری فعلاً ؟!

 

– از کجا می دونی خوبم ؟!

 

حیرت زده سکوت کردم … که شهاب باز گفت :

 

– حرف بزن ماه جانم … ساکت نمون ! صدات حالم رو بهتر می کنه !

 

دیگر جدی جدی نگرانم کرده بود ! حس می کردم قلبم در گلویم می تپد … گفتم :

 

– شهاب چرا اینطوری حرف می زنی ؟ … داری جون به لبم می کنی !

 

– قربونِ جونت و لبت !

 

– میشه بیای دنبالم ؟ … همین الان بیا ! باید حرف بزنیم با هم !

 

– چه حرفی بزنیم ؟! … تو نگران نباش ! دورهمی دوستات کلی خوش بگذرون ! همه چی رواله !

 

با خشم گفتم :

 

– دورهمی توی سرم بخوره ! شهاب من روانی میشم از دستت آخر !

 

چند لحظه سکوت … و بعد آهی کشید که سرمایش قلب من را منجمد کرد !

 

– امشبه رو برو آیدا جان ! فردا در اختیارتم هر چی میخوای غر بزن ! برو قربونت برم !

 

و بعد تماس را قطع کرد … و من را گذاشت هاج و واج … .

 

***

 

 

***

 

صدای گفتگو و خنده ی دیگران از پایین و لب استخر می آمد … ولی آن بالا ، در تراس شیشه ای سکوت بود که بیداد می کرد !

 

عماد و سرگرد کرمی پشت میز نشسته بودند و بهم نگاه می کردند … یکی با نفرت و دیگری با بی تفاوتی !

 

عماد شاهید کاملاً بی تفاوت بود … نه همراه با شادی یا پیروزی و غرور ! انگار عین خیالش نبود که سرگرد را با آن وضعیت مفتضحانه سراغش برده بودند !

پیراهنِ دنیم سورمه ای رنگی به تن داشت و موهای تیره اش شانه خورده بود … و بوی ادکلن می داد !

 

بر عکس او سرگرد کرمی ، با موهای آشفته و پیراهنی که دکمه هایش تا به تا و با عجله بسته شده بود … و نگاه زخم خورده و متنفر … .

 

سر انجام عماد سکوت را شکست :

 

– هر چند دوست داشتم در شرایط بهتری آشنا بشیم با هم ، ولی بهر حال از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم !

 

این اظهار خوشوقتیِ ظالمانه به نوعی بیش از حد به خشم کرمی دامن زد … . عماد با آرامشِ تکبر آلودش ادامه داد :

 

– چیزی میل دارید بگم بچه ها براتون بیارن ؟

 

– تو … تو مرتیکه ی لاتِ بی همه چیز ! … چطور جرات کردی وارد حریم من بشی ؟!

 

صدای سرگرد کرمی می لرزید … عضلات صورتش می لرزید … تمام وجودش از شدت خشم و حقارت می لرزید .

 

نگاهِ عماد حالتی گرفت ، انگار می خواست به خنده بیفتد … ولی به نیمچه لبخندی اکتفا کرد . لبخندی که مثل بنزین آتش خشم سرگرد کرمی را شعله ور تر کرد !

 

– تلخ نباشید جناب سرگرد ! مگه من به شما توهینی کردم که شما به من توهین می کنید ؟! …ما قراره دوستِ همدیگه باشیم !

 

کرمی از خشم به نفس نفس افتاده بود :

 

– تو به من توهین نکردی ؟! … تو … بی همه چیزِ کثافت ! … تو …

 

لبخند عماد عمیق تر شد … به سرعت دستش را بالا برد و تلاش کرد خنده اش را پشت انگشتانش پنهان کند .

 

کرمی هاج و واج مانده بود از خونسردی او :

 

– گردن کلفتی ، آره ؟! … گردنت رو می شکنم !

 

بلاخره عماد چیزی گفت :

 

– شما الان عصبانی هستید ، من درک می کنم و حرفاتون رو جدی نمی گیرم !

 

 

 

 

 

 

 

این اظهار لطف عماد و ملایمتی که به خرج می داد ، برای سرگرد کرمی از هر حقارتی گرانتر تمام می شد ! ترجیح می داد او را خشمگین و عصیان زده ببیند … ولی اینکه انگار داشت به او ترحم می کرد ، خارج از تحملش بود !

 

– سگای هارت رو بی اجازه فرستادی خونه ی من ! می دونی می تونم چیکارت کنم ؟!

 

عماد بی تفاوت پاسخ داد :

 

– با فاحشه گرفتنت سرگرد … خودت که سرت توی کاره ! می دونی من می تونم چیکارت کنم ؟!

 

و روی “من” آنچنان تاکید کرد … .

کرمی خودش را از تک و تا نینداخت ، گفت :

 

– حلالم بوده … صیغه ام بوده !

 

– اوه … جداً ؟!

 

عماد متعجب نگاه کرد به او … بعد خندید ! … اینبار آشکارا و با بی رحمی خندید !

 

باز عقب کشید و کاملاً تکیه زد به صندلی اش و دست هاش را به حالت راحتی روی تخت سینه اش چلیپا کرد .

 

– از کِی تا حالا زن شوهر دار رو میشه صیغه کرد ؟!

 

کرمی کاملاً کیش و مات شد … عماد با تمسخر و شیطنت اضافه کرد :

 

– فکرشو بکن … اگه شوهرش بو ببره چی شده ، تو رو می کشه ! آدم مرده هم که نمی تونه از خودش دفاع کنه ! خودت میری زیر خاک … آبروت به باد می ره ! خیلی عاقبت مزخرفیه جناب سرگرد ! اصلاً بهت پیشنهاد نمی کنم !

 

سکوت ادامه دار کرمی … عماد باز گفت :

 

– آمارت رو دارم جناب سرگرد … می دونم چقدر مرد شریف و با وجدانی هستی ! بیشتر سالهای خدمتت رو نزدیک مرز بودی ! تنها نقطه ضعفت زنهاست ! …

 

مکثی کرد ، بعد با لحنی که رنگ همدلی و صمیمیت گرفته بود ، ادامه داد :

 

– البته من سرزنشت نمی کنم ! خودم یک مردم ، می دونم این داستانِ تکراری زن نقطه ضعف همه ی ماست ! … ولی این دفعه پاتو بد جایی گذاشتی !

 

– از من چی میخوای ؟!

 

– می خوام با هم دوست باشیم جناب سرگرد ، فقط همین ! … تو به من احترام بذار ، به قلمرو من احترام بذار … منم بهت احترام میذارم و دیگه موی دماغت نمیشم !

***

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

دیگه نمیاد پارت جدید

همتا
همتا
1 سال قبل

ای بابا

همتا
همتا
1 سال قبل

لطفا پارت جدید رو بذارید دیگه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط همتا
زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

چقدر بو داشت😁🤢

زن احسان علیخانی
زن احسان علیخانی
1 سال قبل

🤍🤍

همتا
همتا
1 سال قبل

ممنون عزیزم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون که پارت گذاشتی فاطمه خانم لطفا زود به زود بذار🙏

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x