فضای خانه نیمه تاریک و گرفته بود . هوا بوی سنگینی داشت … مخلوطی از عطر شیرینِ زنانه و دود سیگار و بوی عرق تن و شهوت !
زن و مردی لخت و عور روی تخت درهم پیچیده بودند …
وقتی مجتبی وحشیانه در را باز کرد و همه ریختند داخل … .
کاسه ی چشم های شهاب درد گرفت … حرارت جهنم را زیر پوستش احساس می کرد ! …
مردِ میانسال لخت و دستپاچه … سعی داشت خودش را بپوشاند … زن همانطور دراز کشیده و عرق آلود زد زیر خنده !
صدای خنده ی بلند و بیمار گونه اش عین چکش توی سر شهاب کوبیده می شد .
آن زن را می شناخت … قبلاً دیده بود ! اون ستاره بود … همان فتانه ی جادوگرِ عماد !
حالا شهاب می توانست بفهمد چرا عماد به او جادوگر می گفت !
– به به جناب سرگرد … انگار بد وقتی مزاحم شدیم !
مغز شهاب سوت کشید !
مرد لخت هاج و واج بود و هنوز ناامیدانه در پی پوشاندن بدنش … ستاره هنوز قاه قاه می خندید ! شهاب می خواست بالا بیاورد …
ساسان گفت :
– شرمنده ولی رئیسمون خواستن شما رو همین الان ببریم دست بوسش ! واگرنه وسط بزمتون نمی پریدیم !
بعد دو نفرشان خم شد و بازوهای سرگرد را گرفتند و او را به زور سر ما کردند … .
ملافه از روی بدن مرد کنار رفت و حالا کاملاً لخت و عور … .
مرد دست و پا می زد … تقلا می کرد … تحقیر می شد !
شهاب گوشه ی اتاق شلوار و پیراهنی مردانه دید . به سرعت آنها را برداشت و پرت کرد به طرف مرد :
– لباس بپوش !
ساسان مخالفت کرد :
– نه !
شهاب با او اصلاً نگاه نکرد :
– دو دقیقه مهلت بدین بپوشه …
– همینطوری لخت مادر زاد بیاد تا براش درس عبرتی بشه …
– دستاشو ول کنید !
ساسان ایندفعه براق شد توی سینه اش :
– تو کی باشی که با ما دستور بدی ؟!
این بار شهاب از کوره در رفت و توی صورت او عربده کشید :
– همین که من گفتم ! بدون لباس جایی نمیره ! فهمیدی عوضی ؟!
خشمگین بود … به سر حد مرگ خشمگین بود و می توانست با دست های خالی مغز ساسان را توی دهانش بریزد …
و این کار را می کرد … قسم می خورد که می کرد …
ولی مجتبی بین آنها حائل شد :
– راست میگه شهاب ! باید بپوشه ! حالا هر دوتون خفه شید !
***
***
قلیان میوه ای وسط بود … من و هستی و حنا و روشنک دور هم دایره وار نشسته بودیم و نی بلند را دست به دست می چرخاندیم . گاهی هم از تنقلاتِ پخش و پلا شده توی سینی توک می زدیم !
حنا دمی عمیق از قلیان گرفت و همانطور که شلنگ را به هستی می سپرد ، پرسید :
– حالا مطمئنی می گیرتت ؟!
پرسش آمیز نگاهش کردم :
– هان ؟!
– اگه نامزدیتون بهم بخوره باید سینه هات رو بکّنی بندازی جلو گربه ها !
هستی میو میو کرد و ما زدیم زیر خنده . همانطور که می خندیدم ، پایم را دراز کردم و کوبیدم به رانِ حنا و گفتم :
– بمیر حسودِ بدبخت ! شهاب منو ول کنه ؟! … مگه ننه اش به خواب ببینه اون روزو !
هستی کام عمیقی از قلیان دو سیب گرفت و بعد نی را پاس داد سمت من و گفت :
– ولی خیلی سسکی شده ! نه ؟!
همینطور که حرف می زد ، دود غلیظ سفید از دهان و بینی اش فوران کرد بیرون .
روشنک به نشانه ی تایید هوومِ کشیده ای گفت ، و من شلنگِ قلیان را لب نزده دادم به دستش .
از سیگار و قلیان خوشم نمی آمد … چه برای خودم چه برای شهاب !
روشنک پک زد به قلیان و با حسرت گفت :
– خوش به حالت اینقد با شهاب فابی ! دعا کن من و صابر هم جدی بشیم !
برگه ای از چیپس سنتی داخل کاسه را برداشتم و به دهان گذاشتم … و هم زمان پرسیدم :
– مگه الان چتونه ؟!
روشنک آهی کشید و حنا پاسخ داد :
– هیچی نیست بابا ، الکی چس ناله می کنه ! فقط پسره بگیر نیست انگار !
– چه خبرته بابا ؟ … هنوز دو ماه نیست رل زدین با هم ! چه انتظاری ازش داری ؟
روشنک شلنگ قلیان را پرت کرد سمت حنا :
– اصلاً هم منظورم این نیست !
– والا به خدا منظورت همینه !
– تو اصلاً نمیفهمی حرف منو ! بحث من گرفتن و نگرفتن نیست … فقط …
ساکت شد ، ولی از حالت صورتش فهمیدم دارد خودخوری می کند .
حنا و هستی باز می خواستند مسخره بازی در بیاورند که بهشان تشر رفتم :
– یه لحظه درتون رو بذارید میمونا ! خب طفلک داره باهامون درد دل می کنه !
انگشتانِ نمکی ام را لیسیدم و زانوهایم را بالا کشیدم تا توی سینه ام … و رو به روشنک ادامه دادم :
– بگو روشن ! دقیقاً بگو مشکلت چیه !
با صورتی جدی و بدون لبخند به او نگاه دوختم تا بفهمد کاملاً مصمم هستم حرفهایش را بشنوم .
روشنک دست راستش را ستون بدنش کرد و گفت :
– واقعاً نمی دونم چطور توضیح بدم برات ! صابر پسر باحالیه ! خیلی جذابه … مودبه … جنتلمنه ! اصلاً هیچ شکایتی نمیشه داشت ازش ، فقط …
لحظه ای لب هایش را روی هم فشرد … انگار داشت توی سرش می جنگید تا کلمات مناسب حالش پیدا کند .
– یه جوریه ! یه جورِ خیلی … مرموز ! حس می کنم یه چیزایی رو ازم پنهان می کنه ! … یعنی اون مدلی که من باهاش صمیمی و راحتم ، اون نیست !
باز سکوت کرد . حنا گفت :
– عزیز من اسمش روشه دیگه … دوست پسر ! شش ماه باهاته بعد دیگه نیست ! تو هم نباید باهاش صمیمی بشی !
– خب منم می دونم ! از اول سعی می کردم فقط باهاش حال کنم … البته چیز پنهانی هم نداشتم ! اما اون یه جوری رفتار می کنه … زیاد سوال می پرسه !
هستی پرسید :
– مثلاً چه سوالی ؟!
حالا دیگر بحث برای او و حنا هم جالب شده بود . روشنک با خستگی پلک هایش را روی هم فشرد :
– مثلاً از شما زیاد سوال می پرسه ! … از آیدا !
اسم من را وقتی به زبان آورد ، صدایش می لرزید … بعد سر چرخاند و نگاهش را به من دوخت تا واکنشم را ببیند .
من آنقدر جا خورده بودم که حتی نمی توانستم پلک بزنم . آخر چرا باید دوست پسر روشنک آمار من را بگیرد ؟! …
تا قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم … هستی با لحن تندی گفت :
– بِش گفتی که آیدا شیرینی خورده ی یکی دیگه است که انشالله ؟!
لحنش آنقدر تند بود که برگشتم و به طرفش چشم غره رفتم … هم زمان روشنک با خشونت پاسخش را داد :
– تو فکر کردی اگه من یه درصد بو ببرم دوست پسرم چشمش دنبال رفیق صمیمیمه ، همچنان باهاش می مونم ؟!
– حالا که موندی !
روشنک مات شد … حنا گفت :
– دعوا نکنید نصفه شبی که جفتتون رو سرویس می کنم ها !
من هنوز در شیش و بشِ آن چیزی که شنیدم ، بودم که روشنک نوک انگشتانش رو روی زانوی من گذاشت تا حواسم را جمع کند … و گفت :
– این هستی خله … تو حرفشو باور نکنی ها ! به قرآن اینطوری نیست که صابر توی کف تو باشه … منم اول بهش گفتم تو نامزد داری ! اون حتی گفت دلش می خواد با شهاب آشنا بشه ! چون بهش گفتم شهاب ورزشکاره ، گفت آدرس باشگاهشو بگیرم بره پیشش تمرین ! به خدا آیدا منظور بدی نداره !
حس کردم می خواست گریه اش بگیرد . دلم برایش سوخت . آب دهانم را قورت دادم و گفتم :
– می فهمم بابا ! آروم باش ! حالا دوست داری یه بار هماهنگ کنیم با شهاب و صابر بریم بیرون ،شاید دوست شدن با هم !
حنا گفت :
– پس من و هستی چی ؟! … ما سینگل به گورای بدبخت !
به سرعت گفتم :
– شمام با هم ل…ز بندازین !
چیزی که گفتم نه فقط هستی و حنا ، بلکه روشنکِ در آستانه ی گریه را به خنده وا داشت … .
بچه ها می خندیدند و سر شوخی های خرکی یشان تازه باز شده بود … ولی من روی دلم حس سنگینی می کردم !
برای شهاب دلواپس بودم . از عصر که آن طور وسط چت کردنمان آف شد و رفت ، دیگر خبری از او نداشتم . نه زنگی … نه پیامی …
به صفحه ی موبایلم نگاهی انداختم . شهاب عادت به اینهمه بی خبر بودن از من نداشت !
دلشوره ام شدت گرفت . از جا بلند شدم و هم زمان که به طرف راهروی خلوتِ اتاقها می رفتم ، شماره ی شهاب را گرفتم .
موبایلم شروع کرد به بوق خوردن . اگر جوابم را نمی داد … مجبور بودم به خانه ی عمو رضا زنگ بزنم و سراغ شهاب را بگیرم !
– الو … ماه جان !
خدا را شکر … جواب داد ! نفس عمیقی کشیدم !
– شهاب جان ، خوبی ؟
صدای نفس هایش را می شنیدم … انگار در حال راه رفتن بود . کمی طول کشید تا پاسخم را داد :
– من خوبم … تو خوبی ؟ بابات خوبه ؟! … مشکلی که پیش نیومده ؟!
– چه مشکلی ؟! مثل اینکه ویسم رو توی تل گوش ندادی ! بهت گفتم امشب خونه ی دوستم می خوابم !
– اوه … جدی ؟! … چرا اونجا ؟!
صدایش خاص بود … لحنش … آن طور که کلمات را ادا می کرد … دلشوره ام را بهتر نکرد که بدتر کرد !
– شهاب … رو به راهی ؟! خونه نیستی ؟!
نفس عمیقی کشید :
– نه ، هنوز نرفتم ! … اصلاً تو کار داشتی که بهم زنگ زدی ؟ میخوای بیام دنبالت برسونمت خونه ؟!
داشتم دیوانه می شدم ! حواس شهاب کجا بود ؟ … کجا بود که مدام برایش تکرار می کردم و باز متوجه نمی شد ؟
– شهاب جان حالت خوبه ؟! گفتم که شب همین جا می مونم !
آهانی گفت و ساکت شد … چقدر آشفته بود ! پووفی کشیدم و با لحن آرام تری گفتم :
– من دیدم ازت خبری نیست ، دلواپست شدم ! ولی خدا رو شکر انگار خوبی ! … کاری نداری فعلاً ؟!
– از کجا می دونی خوبم ؟!
حیرت زده سکوت کردم … که شهاب باز گفت :
– حرف بزن ماه جانم … ساکت نمون ! صدات حالم رو بهتر می کنه !
دیگر جدی جدی نگرانم کرده بود ! حس می کردم قلبم در گلویم می تپد … گفتم :
– شهاب چرا اینطوری حرف می زنی ؟ … داری جون به لبم می کنی !
– قربونِ جونت و لبت !
– میشه بیای دنبالم ؟ … همین الان بیا ! باید حرف بزنیم با هم !
– چه حرفی بزنیم ؟! … تو نگران نباش ! دورهمی دوستات کلی خوش بگذرون ! همه چی رواله !
با خشم گفتم :
– دورهمی توی سرم بخوره ! شهاب من روانی میشم از دستت آخر !
چند لحظه سکوت … و بعد آهی کشید که سرمایش قلب من را منجمد کرد !
– امشبه رو برو آیدا جان ! فردا در اختیارتم هر چی میخوای غر بزن ! برو قربونت برم !
و بعد تماس را قطع کرد … و من را گذاشت هاج و واج … .
***
***
صدای گفتگو و خنده ی دیگران از پایین و لب استخر می آمد … ولی آن بالا ، در تراس شیشه ای سکوت بود که بیداد می کرد !
عماد و سرگرد کرمی پشت میز نشسته بودند و بهم نگاه می کردند … یکی با نفرت و دیگری با بی تفاوتی !
عماد شاهید کاملاً بی تفاوت بود … نه همراه با شادی یا پیروزی و غرور ! انگار عین خیالش نبود که سرگرد را با آن وضعیت مفتضحانه سراغش برده بودند !
پیراهنِ دنیم سورمه ای رنگی به تن داشت و موهای تیره اش شانه خورده بود … و بوی ادکلن می داد !
بر عکس او سرگرد کرمی ، با موهای آشفته و پیراهنی که دکمه هایش تا به تا و با عجله بسته شده بود … و نگاه زخم خورده و متنفر … .
سر انجام عماد سکوت را شکست :
– هر چند دوست داشتم در شرایط بهتری آشنا بشیم با هم ، ولی بهر حال از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم !
این اظهار خوشوقتیِ ظالمانه به نوعی بیش از حد به خشم کرمی دامن زد … . عماد با آرامشِ تکبر آلودش ادامه داد :
– چیزی میل دارید بگم بچه ها براتون بیارن ؟
– تو … تو مرتیکه ی لاتِ بی همه چیز ! … چطور جرات کردی وارد حریم من بشی ؟!
صدای سرگرد کرمی می لرزید … عضلات صورتش می لرزید … تمام وجودش از شدت خشم و حقارت می لرزید .
نگاهِ عماد حالتی گرفت ، انگار می خواست به خنده بیفتد … ولی به نیمچه لبخندی اکتفا کرد . لبخندی که مثل بنزین آتش خشم سرگرد کرمی را شعله ور تر کرد !
– تلخ نباشید جناب سرگرد ! مگه من به شما توهینی کردم که شما به من توهین می کنید ؟! …ما قراره دوستِ همدیگه باشیم !
کرمی از خشم به نفس نفس افتاده بود :
– تو به من توهین نکردی ؟! … تو … بی همه چیزِ کثافت ! … تو …
لبخند عماد عمیق تر شد … به سرعت دستش را بالا برد و تلاش کرد خنده اش را پشت انگشتانش پنهان کند .
کرمی هاج و واج مانده بود از خونسردی او :
– گردن کلفتی ، آره ؟! … گردنت رو می شکنم !
بلاخره عماد چیزی گفت :
– شما الان عصبانی هستید ، من درک می کنم و حرفاتون رو جدی نمی گیرم !
این اظهار لطف عماد و ملایمتی که به خرج می داد ، برای سرگرد کرمی از هر حقارتی گرانتر تمام می شد ! ترجیح می داد او را خشمگین و عصیان زده ببیند … ولی اینکه انگار داشت به او ترحم می کرد ، خارج از تحملش بود !
– سگای هارت رو بی اجازه فرستادی خونه ی من ! می دونی می تونم چیکارت کنم ؟!
عماد بی تفاوت پاسخ داد :
– با فاحشه گرفتنت سرگرد … خودت که سرت توی کاره ! می دونی من می تونم چیکارت کنم ؟!
و روی “من” آنچنان تاکید کرد … .
کرمی خودش را از تک و تا نینداخت ، گفت :
– حلالم بوده … صیغه ام بوده !
– اوه … جداً ؟!
عماد متعجب نگاه کرد به او … بعد خندید ! … اینبار آشکارا و با بی رحمی خندید !
باز عقب کشید و کاملاً تکیه زد به صندلی اش و دست هاش را به حالت راحتی روی تخت سینه اش چلیپا کرد .
– از کِی تا حالا زن شوهر دار رو میشه صیغه کرد ؟!
کرمی کاملاً کیش و مات شد … عماد با تمسخر و شیطنت اضافه کرد :
– فکرشو بکن … اگه شوهرش بو ببره چی شده ، تو رو می کشه ! آدم مرده هم که نمی تونه از خودش دفاع کنه ! خودت میری زیر خاک … آبروت به باد می ره ! خیلی عاقبت مزخرفیه جناب سرگرد ! اصلاً بهت پیشنهاد نمی کنم !
سکوت ادامه دار کرمی … عماد باز گفت :
– آمارت رو دارم جناب سرگرد … می دونم چقدر مرد شریف و با وجدانی هستی ! بیشتر سالهای خدمتت رو نزدیک مرز بودی ! تنها نقطه ضعفت زنهاست ! …
مکثی کرد ، بعد با لحنی که رنگ همدلی و صمیمیت گرفته بود ، ادامه داد :
– البته من سرزنشت نمی کنم ! خودم یک مردم ، می دونم این داستانِ تکراری زن نقطه ضعف همه ی ماست ! … ولی این دفعه پاتو بد جایی گذاشتی !
– از من چی میخوای ؟!
– می خوام با هم دوست باشیم جناب سرگرد ، فقط همین ! … تو به من احترام بذار ، به قلمرو من احترام بذار … منم بهت احترام میذارم و دیگه موی دماغت نمیشم !
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه نمیاد پارت جدید
ای بابا
لطفا پارت جدید رو بذارید دیگه
چقدر بو داشت😁🤢
🤍🤍
ممنون عزیزم
ممنون که پارت گذاشتی فاطمه خانم لطفا زود به زود بذار🙏