***
صدای موسیقی توی مغزش می کوبید … و صدای خنده ی دیگران و صدای حرف هایشان … .
شهاب نشسته بود روی صندلی نزدیکِ استخرِ رو باز و نگاهِ مات و مبهوتش به چمن های زیر پایش بود . آسمان شب صاف و پر ستاره بود … و می دانست “رئیس” حالا یک جایی درون خانه اش مشغول لگد کوب کردنِ آن سرگردِ بخت برگشته است ! …
داشت خفه می شد … حس بد و عذاب وجدان و ناراحتی مثل بختک نشسته بود روی سینه اش و داشت خفه اش می کرد ! چیزهایی که دیده بود … و آن اسلحه …
انگشتانش هنوز هم می سوخت ! هنوز هم از هرمِ آن آتش گداخته ای که لمس کرده بود ، می سوخت ! …
– توی آسمونایی رفیق ! یه کم با ما باش !
اول صدای مجتبی را شنید … و بعد دستش مقابل صورت شهاب دراز شد که یک سیگاریِ نیم سوخته بین انگشتانش گرفته بود :
– یه کام بزن !
شهاب نگاه کرد به خطِ سفید دود که پیچ و تاب خورده به هوا می رفت … و بعد پلکی زد و نگاهش را کشید تا صورت خندان مجتبی که بالای سرش ایستاده بود … و بعد صاف نشست .
– نه !
آیدا خوشش نمی آمد . مجتبی هم می فهمید دلیل امتناع او را . خندید و به شوخی گفت :
– بزن بابا ! قول میدم به گوش اربابت نرسه !
گاهی هم آیدا را به شوخی “ارباب” صدا می کرد … از بس شهاب به حرفش بود !
– ول کن مجتبی ! حال و حوصله ندارم !
– چته تو ؟
دختری بی هوا پرید توی استخر … آب استخر پاشید به دور و بر و کمی هم صورت شهاب را خیس کرد .
عماد برای تشکر از “پسرانش” برایشان بزم ترتیب داده بود ! کلی پول و نوشیدنی و دختر و سیگاری … ولی شیشه نه !
در حوالی او مصرف شیشه یک گناهِ نابخشودنی بود !
– حالا چی میشه ؟!
شهاب پرسید … مجتبی نیم چرخی زد و همانجا پایین پای او ، روی چمن ها نشست .
– چی ، چی میشه ؟
– قضیه ی این سرگرده !
– دیگه به ما مربوط نی ! ما کارمون رو انجام دادیم . بقیه اش با خودشه !
شهاب با منّ و من و عذاب وجدان پرسید :
– اونو می کشه ؟!
مجتبی یک مدلی خندید … انگار جک شنیده بود :
– دیوونه است مگه ؟!
– انگار هست !
– نمی کشه … خیالت تخت ! مامور کشتن مگه به همین راحتیاست ؟ … خون از دماغ یکیشون بیاد ، هفت جدّ آدمو به باد میدن !
شهاب پوزخند تلخی زد :
– آبروی مامور رو به فاک دادن راحته پس ؟!
مجتبی خیلی جدی پاسخ داد :
– آره راحته … میشه جمعش کرد ! ولی مامور کشتن رو نمیشه هیچ جوره جمع و جور کرد ! با پلیسا سر هر خلافی میشه کنار اومد . ولی پای کشت و کشتار بیاد وسط ، کوتاه نمیان !
کامی عمیق از سیگاری گرفت و بعد سر خوش و بی خیال از روی زمین بلند شد .
– اینو من می دونم …رئیس هم حتماً می دونه ! حاجی فاز چس ناله برندار دیگه ناموساً ! … ببین چه لعبتایی آورده برامون !
شاد و خندان و چِت از آن زهر ماری که می کشید به طرف یکی از دخترها رفت … و دختر دست انداخت دور گردنش و مشغول لاس زدن …
شهاب باز سرش را پایین انداخت . زجر می کشید … از هر ثانیه ی حضورش در آن مکان به معنای واقعی زجر می کشید . دلش می خواست به خانه بدود و از در شیشه ای وارد اتاق آیدا شود و او را ببیند که روی تختخوابش به خواب رفته … و برود و او را دیوانه وار ببوسد …
آیدای نازنینش … عشقش … امیدش !
گاهی می ترسید که اگر آیدا این قسمت سیاه زندگی اش را ببیند ،چه می کند ؟ … با او می ماند ؟
می توانست حالی اش کند که تمام این بدبختی ها را برای او مرتکب شده ؟ … که به او برسد ؟ … او را خوشبخت کند !
صدای زنگ موبایلش بلند شد . شهاب نگاه کرد به اسم آیدا و عکس قشنگش روی صفحه ی گوشی . مردد بود پاسخ بدهد یا ندهد . در شرایطی که حضور داشت می ترسید صدایی به گوشش برسد … همین حالا هم به اندازه ی کافی او را مشکوک کرده بود !
با خودش می جنگید که دستی نشست روی سینه اش … دستی زنانه با ناخن های کاشته شده ی نارنجی … .
شهاب مثل برق از جا پرید و دست زن را با چنان شدتی پس زد … انگار چیز چندشناکی بود !
زن عقب پرید :
– آخ … چته وحشی ؟!
شهاب غضبناک نگاهش کرد :
– حد خودتو بدون ها ! گه خوردی به من دست زدی !
زن تحقیر شده و بغض آلود صدایش را بالا برد :
– گمشو بابا ! خر کی هستی من بخوام باهات باشم ؟ …
شهاب از او رو چرخاند و با قدم هایی بلند به طرف آلاچیقی انتهای حیاط رفت … جایی که می دانست صدای کسی به آنها نمی رسد … و تماس را بر قرار کرد :
– الو … ماه جان ؟ …
احتیاج داشت که صدای آیدا را بشنود … .
***
***
سرگرد کرمی رفته بود !
عماد او را از در پشتی هدایت کرده بود تا با پسرها برخورد نکند و معذب نشود … با احترام کامل و ماشین و راننده ی در اختیار .
سرگرد کوتاه نیامده بود ، ولی همین که علی الحساب قبول کرده بود گند زده ، خوب بود ! عماد بلد بود او را نرم نرمک راه بیاورد .
نفس عمیق و خسته ای کشید … ساعت از نیمه شب گذشته بود !
از پشت پنجره های بزرگ می توانست حیاط را ببیند … و پسرها را که مشغول بزم بودند !
دستی میان موهایش کشید و با قدم هایی آرام و بی عجله بیرون رفت … با گردنی بالا گرفته و نگاهی متکبر و بی اعتنا به همه چیز … مثل پادشاهی که در قلمروِ خود قدم برمی دارد و کاملاً اطمینان دارد … که همه چیز تحت کنترل است !
پسرها به احترام حضورش خودشان را جمع و جور کردند و دخترها با اشتیاق به او چشم دوختند . آرزویشان بود یکی از انتخابهای آن شبِ رئیس بزرگ باشند … ولی عماد آن شب زیاد روی مودِ زنها نبود !
– دخانیات می زنید ، رئیس ؟
عماد سیگاریِ پیچیده شده ای که یکی از پسرها به او تعارف کرده بود را گرفت … پیپرِ آن را با احتیاط لیس زد و بعد کمی سر خم کرد تا با فندکِ روشنی که مقابل صورتش گرفته بودند ، آن را روشن کند .
– امشب خجالتمون دادید ، عماد خان … با این بزم شاهانه !
عماد نوک انگشتانش را به نشانه ی تشکر ، پشت دستی که برایش فندک گرفته بود ، زد . دود تند و غلیظ سیگاری را در دهانش چرخاند و بعد میان ریه هایش فرو بلعید .
– شما پسرهای خوبی هستید ! لیاقتش رو دارید !
نگاهش میان آدم ها و چهره های از خود راضی و خوشحال پسرهایش چرخید … شهاب را ندید . اضافه کرد :
– شهاب کجاست ؟
آن روزها عجیب پیگیر شهاب بود … عجیب و خطرناک !
ساسان به جایی انتهای حیاطِ بزرگ اشاره کرد و با اوقات تلخی گفت :
– رفته اون جا … مرتیکه ی یُبسِ مزخرف ! … انگار از دماغِ فیل سر خورده افتاده … هی اُرد ناشتا میده !
یکی دیگر از پسرها گفت :
– دم خونه ی کرمی هم گیر داد باید لباس پوشیده ببریمش ! نمی دونم فک کرده کیه که دستور می ده !
و یکی از آن زن ها ، لوس و لب برچیده اضافه کرد :
– منم می خواست بزنه !
مجتبی این دفعه ساکت نماند … با صدایی که سعی می کرد جلوی عماد خیلی بالا نرود ، از شهاب دفاع کرد :
– هوی … جو می دی چرا ؟! کجا تو رو زد ؟ … آویزونش شدی ، اخلاقش تلخ شد !
زن حق به جانب پاسخ داد :
– آخه اون کیه که من بخوام آویزونش بشم ؟ … ایح !
عماد از پس موج سفیدِ دود نگاه کرد به آن زن … برنزه ، خوش و قد و بالا ، عملی ! … ولی برای مردی که یک دختری با موهای کوتاهِ آبی در زندگی اش دارد … هیچ کدام از اینها کافی نبود !
انگار سحری در کار بود … جادویی ! باید باطلش می کرد !
تهِ سیگاریِ سوخته را روی زمین مرطوب انداخت و بعد از بین آدم ها گذشت . دو دسته پول از روی میز برداشت و با همان قدم های با وقار و شاهواره اش … راه افتاد به سمت آلاچیق .
شهاب روی بر آمدگیِ مقابلِ ورودی آلاچیق نشسته بود و با موبایلش حرف می زد . عماد را که دید … سر پا ایستاد .
عماد صدایش را می شنید که به آدم آن طرف خط گفت :
– امشبه رو برو آیدا جان ! فردا در اختیارتم هر چی میخوای غر بزن ! برو قربونت برم !
لحنش تند و دستپاچه بود … انگار می خواست تا قبل از رسیدنِ عماد ، مکالمه را تمام کند … و تمام کرده بود !
– خسته نباشید آقا !
شهاب گفت … عماد در فاصله ی چند قدمی اش ایستاد و فقط نگاهش کرد .
نگاهش … یک حس عجیبی بود ! سرد و سوزنده ، هم زمان !
– بچه ها یه اخبارایی به گوشم رسوندن ! … میگن نق می زنی !
لحن عماد آرام بود … شهاب وا داد !
– نه آقا … چه نق زدنی ؟!
– راضی نیستی از شرایطت ؟ دلت نمیخواد دیگه برای من کار کنی ؟!
شهاب گفت :
– راضی ام آقا ! … کی بهتون گفته که نا راضی ام !
یک لحظه مکث کرد … انگار توی سرش می جنگید ! بزاق دهانش را قورت داد … و بعد ادامه داد :
– آقا من فقط گفتم اون سرگرد رو لخت و عور نیارن اینجا ! این درست نبود به نظرم ! … می دونم نباید نظر بدم ، ولی …
ساکت شد … عماد آهسته سری جنباند .
– نباید نظر بدی ، ولی … این دفعه کار خوبی کردی ! اگه اون مرد بدون لباس می اومد … گوش همه تون رو می بریدم !
شهاب نگاه کرد به چشم هایش … به سوسوی قدرتمند و گیرای چشم هایش . ته قلبش همیشه از این مرد هراس داشت … و احترام داشت ! این مرد ترکیبِ کثافتی بود از تناقض ها ! از نرمش و خشونت … احترام و بی احترامی … امنیت و ناامنی !
– مجتبی بهم گفت واسطه شدین که همسر منو توی کارخانه ی چوب بری استخدام کنن !
گفت … و نفهمید چرا گفت ! شاید می خواست به او بفهماند که می داند … که هیچ چیزی در مورد آیدا برایش پنهان نیست ! گفت که شاید توجیهی درست و حسابی از زبان خودش می شنید !
– خواستم ازتون تشکر کنم … به خاطر لطفی که به ما دارید !
عماد باز هم نگاهش کرد … و در لحظه ای انگار چیزی درون نگاهش تغییر کرد .
شهاب هیچ نمی فهمید از این مرد ! نگاهش که می کرد … گیج می شد ! مات می شد … منگ می شد !
عماد جلو رفت … و جلوتر … و درست سینه به سینه ی شهاب ایستاد .
اندکی از شهاب کوتاه قامت تر بود … ولی قدرتش او را می گرفت ! آن جذبه ی قابل احترام و هولناکی که با خود داشت … .
بعد دستش را پشت دستِ راستِ شهاب گذاشت … کمی دستش را بالا برد . خیره توی چشم هایش بود … دو دسته اسکناس را بین انگشتانش جای داد .
– از تقسیم غنائم جا نمونی … آقای شهاب سلطانی !
گوشه ی لبهایش به نشانه ی نیشخندی رو به پایین انحنا پیدا کرد … . شهاب نگاهش را پایین انداخت …
عماد دستش را رها کرد … رفت … .
شهاب به جای خالی اش نگاه کرد … .
***
***
هانی را برده بودند بیمارستان !
کنار خیابان از مینی بوسِ شرکت پایین پریدم و سراسیمه دویدم به طرف درب بزرگ بیمارستان . می دانستم قرار نیست اتفاق بدی بیفتد ، ولی باز هراس داشتم … هراس از رخدادهای غیر قابل پیشبینی ! همین چیزهایی که توی فیلم ها می دیدم یا در رمان ها می خواندم … اینکه زبانم لال مادر سر زا از دست برود یا نوزاد …
یک دستم بند کیفم بود و یک دستم روی مقنعه ام که از سرم نیفتد … وارد محوطه ی بزرگ و پر دار و درخت بیمارستان شدم .
درست نمی دانستم باید کدام طبقه بروم . در فکر بودم به هستی زنگ بزنم و بپرسم که صدای شهاب را پشت سرم شنیدم :
– آیدا ! … آیدا جان !
سر جا توقف کردم و به پشت سر چرخیدم .
انتظار دیدنش را نداشتم ! … با آن شلوار جین و پیراهن اسپرت چهارخانه و عینکِ دودی ریبن … از دیدنش چشم هایم قلبی شد !
شهاب به من رسید و بدون سلام و عیلک غر زد :
– نمی دونستم تو هم میای ! … حالا لازم بود خسته و کوفته خودتو برسونی بیمارستان ؟! … وقتی مرخصشون می کردن ، می رفتی خونه دیدنشون !
بی خیالِ غرغرهایش ، پرسیدم :
– تو اینجا چیکار می کنی ؟
– مامانم رو آوردم ! … بابا توی قنادی سرش خیلی شلوغ بود !
– نمی تونستم نیام ! هستی زنگ زد بهم … عین چی گریه می کرد ! ترسیده بود ! … خودِ هانیه هم برام عین خواهر بوده این سالها !
نفسی کشید و عینکش را از چشم هایش برداشت .
– خیلی خب … منو قورت نده حالا ! اصلاً خوب کاری کردی اومدی ! بیا قاچاقی ردت کنم بالا !
دستم را گرفت و من را دنبال خودش کشاند به سمت درهای شیشه ایِ ورودی . پرسیدم :
– حالا چرا قاچاقی ؟! نمیشه همینطوری برم ؟
– اینجا یک نفر همراه هم به زور راه می دن … الان می دونی چند نفر از فک و فامیلمون بالاست ؟! … خونه ی خره مگه ؟!
به اصطلاحش خندیدم .
شلوغی عصرِ سه شنبه ی بیمارستان … آن همه سر و صدا ! شهاب کمی سرش را خم کرد به سمت من و گفت :
– بچرخ ببینمت آیدا ! … تو چرا مانتوت اینقد کوتاهه ؟!
با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم که ادامه داد :
– آرایش هم که کردی ! اصلاً کی گفته تو میری سر کار اینقد الا گارسون کنی ؟! بزنم پسِ سرت ضعیفه ؟!
فرق بین شوخی و جدی اش را نمی فهمیدم … ولی به خنده افتادم . دستم را بالا بردم و مشتی کم جان و زنانه به شانه اش کوبیدم .
– گمشو شهاب ! واسه من غیرتی بازی در نیار می زنم پر پرت میکنما !
دست شهاب روی پهلویم بود و من را به سمت آسانسورهای بزرگی هدایت کرد … . با دهانی بسته خندید و خواست چیزی بگوید که صدای مردی غریبه بلند شد :
– بازم شما پیدات شد آقا ؟!
به پشت سر نگاهی انداختم … مردی با یونیفرمِ مخصوص حراست بود . شهاب بیخ گوشم گفت :
– این دردش پوله … درستش می کنم ! تو برو زایشگاه … طبقه ی سومه ! … برو ماه جان !
– آقا با شمام ! کر شدی شکر خدا ؟!
پا تند کردم و خودم را توی آسانسور بزرگ و پر از آدم چپاندم .
شهاب را دیدم که چرخید و به طرف حراست رفت … و بعد درهای آسانسور بسته شد و دیگر او را ندیدم .
دل توی دلم نبود … کف دست هایم را روی هم می فشردم و لبم را میان دندان هایم می گزیدم . در طبقه ی سوم که توقف کردیم و آسانسور چی بلند تذکر داد که :
– زایشگاه !
خودم را از بین آدم های داخل اتاقک به سختی عبور دادم و بیرون رفتم .
زایشگاه شلوغ بود و صداهایی دور از فریاد زنانی که درد را تحمل می کردند … .
قلبم به تاپ تاپ افتاد .
خانواده ی خودمان را دیدم . زن عمو و عمه آشا و عمه الهام و هستی … و هوشی که تکیه زده بود به دیوار ، و مادر و خواهرهایش .
دو قدمی که جلو رفتم ، هستی من را دید و بعد تقریباً جیغ زد :
– وای … بلوبری !
از جا پرید و تند دوید به طرفم ، دستش را حلقه کرد دور گردنم و های های گریه سر داد .
– وای … زایید ! هانی جانم بلاخره ابنباتشو زایید ! نمی دونی چقدر خوشحالم آیدا !
دروغ چرا ؟ … من هم احساساتی شده بودم ! انقدر که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بی اختیار اشک ریختم .
هانیه برای من هم مثل خواهر بزرگ تر بود !
– دیدیش ؟!
– مادرو یا بچه رو ؟
– هر دوشون !
– آبنباتو از پشت شیشه دیدیم فقط … دارن لباس تنش می کنن ، میارنش ! هانیه ریکاوریه هنوز !
– حالش خوبه ؟
– خوبه ! فقط هنوز گیجه !
از من جدا شد و صاف ایستاد و موهایش را پس زد زیر شالش .
– باورم نمیشه آیدا … فکر می کنم خواب و خیاله ! جدی جدی خاله شدیم ها !
***
پشت پنجره ی بزرگ بخش ایستاده بودم و به پایین نگاه می کردم .
تابوتی را در آمبولانس گذاشته بودند و عده ای آدم سیاه پوش دور و برش شیون و گریه سر داده بودند .
هستی آمد و کنارم ایستاد :
– بلوبری ؟!
بدون اینکه نگاهم را از صحنه ی مقابل چشم هایم بردارم ، گفتم :
– اونا رو ببین هستی ! توی همین بیمارستان یکی از دنیا رفته و یکی متولد شده ! همه چیِ این دنیا عجیب غریب نیست ؟!
نمی دانم چرا صحنه ی مقابل چشمانم تا این حد من را تحت تاثیر قرار داده بود ! معمولاً آدمی بودم که تا مجبور نمی شدم ، به چیزهای ناخوشایند فکر نمی کردم … و مرگ یکی از آن ناخوشایندها بود ! نه مرگ خودم … بلکه مرگ کسانی که دوستشان داشتم !
بعد از آن سالی که مامان از دنیا رفت … این ترس در من باقی ماند ! ترس اینکه باز هم این درد را تجربه کنم … دردِ از دست دادن !
هستی انگار می فهمید به چه فکر می کنم … همیشه می فهمید ! سعی کرد بحث را تغییر بدهد :
– نه عشقم ! اصلاً هم عجیب نیست ! همه ی ادما یه روز به دنیا میان و یه روز می میرن ! … این حرفا رو ولش کن … چه خوشتیپ کردی توله ! … شکل دوران دانشگاهمون تیپ زدی !
با دهان بسته خندیدم و نگاهی به سر تا پایم انداختم … یک شلوارِ بگ جین پوشیده بودم با مانتوی کتیِ مشکی و مقنعه . از آخرین باری که به دانشگاه رفتم ، دیگر مقنعه نپوشیده بودم .
– گفتم می رم سر کار ، تیپ و ظاهرم معقول باشه ! … بازم رفتم دیدم از همه عجیب و غریب ترم ! … همه شون شلوار پارچه ای و مانتو اداری تنشون بود … بعضیا هم چادر !
– مرد نداره محل کارتون ؟
دست انداخت زیر آرنجم … با همدیگر شروع کردیم به قدم زدن . گفتم :
– توی اتاق ما فقط سه تا خانومیم !
– ایح … چه لوس !
– البته سرپرستمون یک آقاست … هیز و شکم گنده !
با فکر آقای دباغ ، سرپرست بخش مالی ، اخم هایم توی هم رفت … مزخرف ترین ادمی بود که دیده بودم ! هستی گفت :
– نکنه به تو نظر داره ؟!
شوخی کرده بود ،ولی من کاملا جدی گفتم :
– بیجا میکنه ! چشماشو به سیخ می کشم !
– والا تازگیا هر کی به تو میرسه ، بهت نظر داره ! حالا خوبه نه مهره ی مار داری نه سک و سینه ی هشتاد و پنج ! خواهش ازت دارم یکم شلخته درو کن ، چیزی هم گیر ما خوشه چینا بیاد !
هستی غش غش خندید ، ولی من چپچپی نگاهش کردم . می دانستم این “هر کسی” را بی منظور نگفته بود . کف دستم را کوبیدم به باسنش :
– چی میگی هستی ؟! تو هم یه ذره شلخته گه بخور چیزی گیر خوشه چینا بیاد !
خنده ی هستی شدت گرفت … ایندفعه من هم به خنده افتادم .
– حالا کجا می بری منو ؟
به سختی خنده اش را کنترل کرد و پاسخ داد :
– بریم دو تا نوشیدنی بگیریم ، بخوریم … دهنم مزه ی زهر مار گرفته ! از هانیه و کنجدش هم که خبری نیست هنوز !
موافق بودم … خودم هم ناهار چیزی نخورده بودم و از گرسنگی دلم ضعف می رفت . یک نوشیدنی خنک و شیرین می توانست سر حالم بیاورد .
هستی راه افتاد به طرف دستگاه خودکارِ تنقلات … و من همانجا شانه ام را به دیوار مرمری چسباندم و در انتظارش نگاهم را در اطراف چرخاندم .
بی هدف چشم می کشیدم به این طرف و ان طرف … که با چیزی که دیدم …
شانه از دیوار گرفتم و با چشم هایی ریز شده و دقیق چند قدمی جلوتر رفتم … تا تصویر چاپ شده روی بنرِ بزرگی که به دیوار بیمارستان نصب کرده بودند را بهتر ببینم … و آن متنی که نوشته بودند … .
نمی دانم چقدر گذشت که هستی به من ملحق شد … دو رانی پرتقال و دو بسته کیک تاینی گرفته بود .
– بلوبری ؟!
بدون اینکه چشم از مقابل بگیرم ، گفتم :
– این عکسو ببین ، هستی !
هستی رد نگاهِ دقیق من را گرفت و سر چرخاند به سمت بنر … و چند لحظه بعد با هیجان گفت :
– اه … اینکه همون شاهیده !
خودش بود !
بزاق دهانم را قورت دادم و باز یک قدم دیگر جلو رفتم و دقیق تر به تصویر نگاه کردم . عماد شاهید بود در معیتِ دو مرد دیگر … و در اطرافشان مردان و زنانی با روپوش های سفید .
خودِ آقای شاهید لباس های غیر رسمی به تن داشت … شلوار جین مشکی و تیشرت یقه گرد سفید و یک کتِ تک مطابق مد روز … و لبخندی بر لب داشت که مخلوط عجیبی از راحتی و تکبر بود .
بر خلاف او ، دو مرد ایستاده در سمت چپ و راستش ، کت و شلوار کلاسیک پوشیده بودند و کاملاً رسمی … حتی لبخندهایشان شق و رق بود ، ولی تکبرِ لبخندِ آقای شاهید را نداشت .
زیر تصویر متنی بلند بالا نوشته شده بود در مدح و تحسین آقای شاهید که با کمک های خیرخواهانه اش بخش اطفالِ بیمارستان بازسازی شده و به وسایلِ بروز تجهیز شده بود .
همچنین توضیح داده شده بود که به افتخار کمک های ایشان تصمیم داشتند بخش اطفال را به نام ایشان نامگذاری کنند ، که خود ایشان مخالفت کرده بودند .
متن را زیر لب خواندم و باز نگاهم را سراندم روی تصویر … هستی گفت :
– خودشه ، بلوبری ! از صبح صد بار از جلوی این عکس رد شده بودم و بهش دقت نکرده بودم ها !
همچنان حیرت زده … و تا حدودی نفس بریده گفتم :
– میگن اندازه ی خدا ، پول داره !
شهاب گفته بود … شهاب گفته بود که عماد شاهید بی اندازه ثروتمند است ! … آنقدر که به عقل ما معمولی ها قد نمی داد ! ادامه دادم :
– یعنی چقدر پول خرج کرده که حتی می خواستن بخش رو به اسمش نامگذاری کنن ؟!
هستی از هیجان اولیه دور شده بود … با بی خیالی گفت :
– تعجب کردی ؟ … من که نکردم ! همون روزی که درِ اون پسره ی سگ باز گذاشت ، فهمیدم دستش به کار خیر میره !
نگاهش کردم که خندید . یک بسته تاینی باز کرد و همچنان که گاز بزرگی از کیک نرم و شیرین می گرفت ، ادامه داد :
– دروغ میگم مگه ؟! … یادت نیست ؟! … از خانم عذر خواهی کن ! خانم رو ترسوندی ! برو کف کفشش رو لیس بزن !
صدایش را دو رگه کرده بود تا ادای آقای شاهید را در بیاورد … و من خندیدم .
نه برای اداهای او … بیشتر چون قسمتی از ذهنم و قلبم آزاد شده بود !
شهاب برای این مرد کار می کرد … و اگر او واقعا آدم نیکوکار و خوبی بود … پس یعنی نباید در مورد شهاب نگران می بودم !
حس شادی … سبکبالی همزمان به من هجوم آورد و بدنم را گرم و سنگین کرد ! …
هستی باز با دهان پر پرسید :
– به نظرت زن و بچه داره ؟!
نمی دانستم … باید از شهاب می پرسیدم ! خواستم چیزی بگویم که صدای هیجان زده و لرزان عمه الهام بلند شد :
– هستی ! آیدا ! … کجایید ؟! … بچه رو آوردن ! آوردنش !
هستی از شادی جیغ خفه ای کشید و من هم به یک باره مغزم پر از شادی و هیجان شد .
بحث عماد شاهید را کاملاً از یاد بردیم … هر دو دویدیم به طرف عمه تا هانیه و دختر تازه متولد شده اش را ببینیم … .
***
***
ساعت تقریباً هشت شب بود که شهاب فرمانِ ال نودِ عمو رضا را توی کوچه پیچاند و بعد مقابل پل خانه توقف کرد .
زن عمو سوده که روی صندلی جلو نشسته بود ،گفت :
– ماشینو توی حیاط بزن مامان جان . بابات گفته با تاکسی برمیگرده خونه .
من خسته و خواب آلوده … پشت دستم را مقابل دهانم گرفتم و خمیازه ای کشیدم . اینقدر خسته بودم که پلک هایم را به زور باز نگه داشته بودم . دست بردم تا در را باز کنم و پیاده شوم ، که شهاب گفت :
– تو بمون آیدا ! … بریم یه دوری بزنیم !
واقعاً حوصله اش را نداشتم … اخم هایم توی هم رفت . خواستم مخالفت کنم که زن عمو زودتر از من گفت :
– این وقت شب کجا برید ؟ … شام پختم من !
و برای خالی نبودن عریضه ، رو به من ادامه داد :
– آیدا تو هم بیا بالا ! میدونم بابات نیست !
بابا اکبر برای ملاقات دوستِ بیمارش به تهران رفته بود و آن شب هم به خانه بر نمی گشت . لبخند ضعیفی روی لب نشاندم و خواستم با تشکر پیشنهادش را رد کنم … که شهاب گفت :
– جای دوری نمی ریم مامان … همین دور و ورا یه دوری می زنیم و بر میگردیم ! … البته اگه ماشینِ آقا رضاتون رو بهمون قرض بدین ! …
لبم را آهسته گاز گرفتم … شهاب دلش با مادرش صاف نمی شد ! هرگز تا ابد … طعنه هایی که بابت مستقل نبودنمان شنیده بود ، از مغزش خارج نمی شد !
سوده خشکش زده بود … که شهاب باز از روی شانه اش به من نگاه کرد :
– بریم دیگه ! خب ؟!
هنوز هم خسته و بی حوصله بودم ، ولی نمی خواستم شهاب را مقابل مادرش کنف کنم . گفتم :
– برم مقنعه ام رو عوض کنم …
– نمی خواد ! همینطوری هم شکل قرص ماه می مونی !
لبخند گله گشادی تحویلش دادم که زن عمو در ماشین را باز کرد و پیاده شد . گر می گرفت وقتی ما را اینقدر شاد و خوشحال می دید ! از حسادت می سوخت !
من هم پیاده شدم تا بروم روی صندلی جلو بنشینم . سوده به غیظ به من گفتم :
– تا نصف شب بچه ام رو توی خیابونا ول نچرخونی !
انگار پیشنهاد بیرون رفتن ، مال من بود ! با رویی باز پاسخ دادم :
– چشم !
سوده نگاه متنفرش را از من گرفت و چادرش را سفت دور خودش پیچاند و به سمت در رفت . من هم دوباره سوار ماشین شدم و اینبار روی صندلی کنار دست شهاب نشستم .
شهاب با تک بوقی با مادرش خداحافظی کرد و بعد ماشین را دوباره راه انداخت .
کمی روی صندلی جا به جا شدم و گفتم :
– حیف نمی خواستم جلوی مامانت ، ضایعت کنم ! واگرنه حوصله بیرون اومدن نداشتم !
– بیخود می کردی ! مینداختمت روی کولم و می بردمت !
مشتی زنانه به بازوی سفتش کوبیدم که باز گفت :
– اصلاً مگه تو به من قول شام ندادی ؟ … به خاطر پیدا کردن کارت !
نیشی انگار به قلبم فرو رفت . دست هایم را جلوی سینه ام درهم گره زدم و خیره به مقابل ، به طعنه گفتم :
– آهان ! خیلی هم که تو خوشحال شدی به خاطرش … باید بهت شیرینی بدم !
شهاب حق به جانب گفت :
– معلومه که خوشحال شدم ! چی فکر کردی در مورد من ؟!
شانه ای بالا انداختم … حالا دیگر برایم مهم نبود ، ولی آن روز اول واقعاً قلبم را شکست !
نگاهم هنوز خیره به مقابل بود که دست شهاب پیش آمد و اول گونه ام را کشید :
– قهری آیدا ؟!
و بعد نوک بینی ام را !
– قهری دلبر ؟ ماه جان ! مو آبی !
دستش را پس زدم و گفتم :
– ای بابا … نکن دیگه !
و بعد خندیدم … من و شهاب کی می توانستیم زیاد قهر بمانیم که این دفعه ی دوم باشد ؟!
– نمی ذاری عین ادم دو ساعت قهر کنم ! عجب سیریش بازی در میاری !
شهاب پاسخ داد :
– سیریشتم آیدا !
و ایندفعه گوشه ی مقنعه ام را گرفت و به شوخی کج کرد !
***
صدای حرف و گفتگو فضای بسته ی رستوران فست فود را پر کرده بود .
من نشسته بودم پشت میزی در انتهای سالن و گوشی شهاب دستم بود . شماره ی فیشمان را خوانده بودند و شهاب رفته بود تا سفارشاتمان را بگیرد .
همینطوری سرم توی گالری موبایلش بود و داشتم از سر بیکاری عکس های دو نفره ی قدیمی مان را تماشا می کردم که پیامی در تلگرام برایش رسید .
چشمم بی اختیار چرخید سمت نوتیف پیامش :
– مهمونی رو بیا شهاب ! از کَفِت میره ها !
پیام از طرف مجتبی بود . اخم ظریفی نشست روی پیشانی ام . هنوز پیام اول را نگاه می کردم که دومی هم رسید :
– کله خراب به خاطر آیدا بیا ! به خدا بهش خوش می گذره !
چشمم هنوز به صفحه ی موبایل بود که شهاب دستِ پر سر میزمان برگشت .
برای من مرغ و قارچ سوخاری و برای خودش چیز برگرِ دودی گرفته بود … با سس سیر و دو قوطی کوکاکولای مشکی .
– خدمت شما آیدا جانم !
غذاها را چید و آن وقت پشت میز ، مقابل من نشست . بی مقدمه پرسیدم :
– قضیه ی مهمونی چیه شهاب ؟!
دستش که دراز شده بود سمت سس ها … یک لحظه در جا بی حرکت ماند :
– چی ؟! مهمونی چی ؟!
– مجتبی الان بهت پیام داد ! نوشته آیدا خوشحال میشه !
پووفی کشید و سس تند را برداشت و روی چیز برگرش خالی کرد :
– فضول نبودی آیدا خانم !
– من نرفتم پی فضولی … یهو چشمم خورد !
– از ساندویچ من دو سه تا گاز می خوای ؟!
– نمی خوام ! تو هم حق نداری دست به غذای من بزنی !
شهاب خندید … می دانست من در مورد خوراکی ها کاملاً جدی هستم و غذایم را با هیچ احدی شریک نمی شوم ! به شوخی دست دراز کرد طرف ظرف غذایم که یواشکی پشت دستش زدم .
– آی آی … از دست تو آیدا ! یه دونه قارچ بهم بده حداقل !
یکی از قارچ ها را برداشتم و به سس سیر زدم و گذاشتم به دهانم … عاشق زعم بی نظیرش بودم !
– حتی نصف قارچ هم بهت نمی دم شهاب ! ماستت رو کیسه کن ! … بعدشم … تو چرا بحث رو می پیچونی ؟! قضیه ی مهمونی را بگو چی چیه !
شهاب هووفی کشید و نگاهش را روی میز شلوغ دوخت … بعد از لحظاتی سکوت با بی میلی گفت :
– چیز خاصی نیست … یه مهمونیه …
– عروسیه ؟
– نه ، تولد !
مکثی کرد … سیبک گلویش بالا و پایین غلتید … بعد اضافه کرد :
– تولد رئیسمون !
و جرعه ای از نوشابه اش را نوشید .
– رئیس باشگاهتون ؟!
– نه ، عماد خان … آقای شاهید !
جا خوردم … عجیب جا خوردم ! ولی اجازه ندادم در ظاهر آرامم تغییری ایجاد شود . زیر چشمی به شهاب نگاه کردم و باز کمی از غذایم را خوردم . تازگی ها چقدر این اسم “عماد شاهید” به گوشم می خورد … !
هنوز همان حسِ محتاطانه ی آمیخته به سوظن را به او داشتم … ولی بعد از دیدن بنر توی بیمارستان ، حداقل خیالم راحت بود که آدم درست و خیری است !
– خب … دعوتمون کرده ؟
– کرده یا نکرده … ما که قرار نیست بریم !
– چرا ؟!
شهاب به من چشم غره رفت و با یک گاز ، نصفِ چیز برگرش را توی دهانش چپاند . بحث ، خوشایندش نبود و بر عکس … داشت برای من جالب می شد !
– حالا کجا قراره بگیرن ؟ توی هتلشون ؟!
– نمی دونم !
– پذیراییشون چطوریاست ؟!
– بس کن آیدا !
– اصلاً تو که نم پس نمی دی … بذار از مجتبی بپرسم !
موبایلش را باز از روی میز برداشتم … رمزش را بلد بودم ، سال تولد خودم بود ! خواستم رمز را وارد کنم که گوشی از بین انگشتانم کشیده شد .
شهاب با چشم غره گفت :
– غذات یخ کرد ماه جان !
گردنم را صاف گرفتم و با سرتقی زل زدم توی چشم هایش :
– بگو ! … بگو ! بگو !
نفس تندی کشید … هنوز عاصی بود از دست اصرارهایم ، ولی بلاخره وا داد :
– چی بگم ؟ مناسب ما نیست !
– چرا ؟ مگه خانوادگی نیست ؟
– هست ، ولی قاطی پاتیه ! زن و مرد با همن ! می دونی که ؟! … به مدل ما نمی خوره !
با اشتیاق گفتم :
– واقعاً ؟!
– بی خیال آیدا !
– حتماً خیلی مهمونیِ جالب و پر زرق و برقیه ! مثل مهمونیایی که توی سریالای ترکی می گیرن !
شهاب نفس تندی کشید :
– آیدا … من بی جا کردم روی حرفِ ننه ام حرف زدم و با توی وزه اومدم بیرون ! شامت رو بخور بریم ! دیگه هم در مورد این قضیه حرف نزن !
و برای اینکه از من زهر چشم بگیرد ، یک تکه از مرغ سوخاری هایم را برداشت . ولی من با لبخند سکوت کردم … .
سکوت کردم … ولی بحث را تمام نکرده بودم !
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت جدیدنمیدی
کاش ی نفرم به فکر این رمان بود
میشه لطفاً پارت جدید رو بذاریددیگه
مرسی عزیزم ولی کاش همین پارت طولانی رو تو هفته تقسیم کنی بذاریشون آخه خیلی انتظار سخته
چه عجب یه پارت اومد اینم شده بدتر از رمان دلارای ماهی یه بار