طعمش آنقدر تلخ و سوزان بود … که برای چند ثانیه چشمانم سیاهی رفت … !
شهاب چنگ زد به گیلاس و آن را با چنان سرعتی از دستم قاپید … که مقداری از مایع لبپر شد و روی چانه ام را خیس کرد .
– آیدا ! آیدا ! آیدا !
با چشم های بسته خندیدم … .
– لعنت بهت ! این چه غلطی بود که کردی ؟!
– دیگه برای من از دختری و پسری حرف نزنی ها !
دست شهاب که روی بازویم نشست … چشم هایم را باز کردم . چهره ی عبوسش … آنطور که انگار در سرش برایم خط و نشان می کشید ، ناراحت کننده بود !
– اخم نکن دیگه شهاب ! برای چی سخت می گیری ؟! … ببین من حالم خوبه !
تقریباً دروغ نمی گفتم . به جز سوزش دهان و گلویم ، و سرگیجه ی اندکی که داشتم ، خوب بودم !
شهاب نفس تندی کشید … بعد نگاه کرد به چانه ی خیس من .
– خدایا ، آیدا … دلم می خواد لیسِت بزنم !
چیزی که گفت … با همان لحن جدی و عصبی … از خنده ریسه رفتم . شهاب زیتونِ ته گیلاس را در آورد و بین لب هایم گذاشت … .
– اینو بخور آیدا ! آروم بگیر … مشکلی نیست ! ولی دیگه لب به این کوفتی ها نمی زنی !
نگاهش از ورای شانه های من به نقطه ای دوخته شد … دیدم که لحن نگاهش تغییر کرد … بعد زیر لب گفت :
– شاهید داره نگاهمون می کنه ! باید بریم پیشش !
#سال_بد ❄️
#پارت_254
دستم کنار بدنم مشت شد … سعی کردم واکنشی نشان ندهم و با لحنی عادی پاسخ دادم :
– بریم … فقط …
مکث کوتاهی کردم … صاف ایستادم و موهایم را که جلوی صورتم ریخته بود ، پس زدم .
– بعدش بازم برقصیم !
وقارم را باز یافته بودم . دستم را دور بازوی شهاب حلقه کردم و همراه با او به راه افتادم … به سمتی که عماد شاهید حضور داشت … .
عماد شاهید روی یک کاناپه ی بزرگ نشسته بود … میان دو مرد دیگر ، یکی رشید خان و دیگری مردی که نمی شناختم . پای چپش را روی پای راستش انداخته بود و آنچنان راحت لم داده میان کوسن ها … که انگار پادشاهِ آن جمع بود ! سیگاری در دستش دود می شد … رشید خان چیزی گفت و او کوتاه خندید … و بعد نگاهش به سمت ما کشیده شد .
قلبم مانند دیواری سست درون سینه ام فرو ریخت . با این حال خودم را مجبور کردم چشم در چشمش جلو بروم … کاملاً عادی و با وقار ، انگار که تا قبل از آن هیچوقت او را ندیده بودم … .
اینبار عماد شاهید نگاهش را از من گرفت و چیزی گفت … مرد کنار دستش به سرعت زیر سیگاری را برایش بالا گرفت . عماد سیگار را درون زیر سیگاری له کرد و بعد از جا بر خاست … .
درست وقتی به دو قدمی اش رسیده بودیم … .
#سال_بد ❄️
#پارت_255
– عرض ادب … جناب شاهید ! تولدتون مبارک !
شهاب گفت … انگشتانم بی دلیل به پارچه ی لباسش لباسش چنگ زد .
– خوشحالم می بینمت شهاب … واقعاً خوشحالم !
نگاه کرد به من … لب هایم را بهم فشردم و لبخندی مصنوعی زدم . شهاب من را معرفی کرد :
– نامزدم … آیدا جان !
عماد خیلی رسمی و محترمانه گردنش را خم کرد و گفت :
– خوش اومدین خانم … افتخار دادین !
نمی دانم چرا … یک جورایی خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم . چیزی که گفته بود … انگار من را به یاد نداشت ! … یا حداقل خیال نداشت این را جلوی شهاب به رویم بیاورد .
یک جورایی سپاسگذارش بودم . اینبار با لحن راحت تری گفتم :
– تولدتون رو تبریک می گم !
و او با همان لحن رسمی و محترم دوباره پاسخم را داد :
– خیلی خیلی سپاسگذارم ، خانم عزیز !
متوجه منقبض شدنِ عضلات شهاب زیر انگشتانم شدم . یک لحظه ترسیدم … نکند عزیز گفتن عماد به او برخورده . ولی وقتی سرم را به طرفش چرخاندم ، متوجه شدم اصلاً حواسش به ما نیست !
#سال_بد ❄️
#پارت_256
نگاهش خیره بود به مردی که روی کاناپه نشسته بود … و بعد سیبک گلویش بالا و پایین غلتید . در آن لحظه حس میکردم تمام دردهای عالم در صورتش خودنمایی می کند … .
عماد یک لحظه ی کوتاه چرخید و به پشت سر نگاه انداخت … بعد با لحنی راحت و خودمانی گفت :
– کرمی جان ! … شهاب که معرف حضورت هست ؟ از پسرهای خیلی خوب منه !
دستش جلو آمد و دو بار به کتف شهاب کوبید . مجبور شدم بازوی شهاب را رها کردم و یک قدم به عقب برداشتم . متوجه شدم که شهاب به آن مرد کرمی نام سلام کرد … ولی جوابی نشنید .
عماد باز گفت :
– یک کدورتایی بین تو و پسرای من هست … ولی به نظرم وقتشه همه رو بذارید کنار ! … بلند شید و با هم دست بدید ! … حتی شهاب حاضره پیش قدم بشه … مگه نه شهاب ؟!
و با نگاهی به شهاب … شهاب گفت :
– هر چی شما بگید آقا !
از این جواب شهاب خوشم نیامد … به نظرم زیادی بزدلانه بود . اخمی نشست روی صورتم که باعث شد باز نگاه عماد به جانب من کشیده شود … .
وانمود کردم متوجه مکالمات آنها نیستم و به سرعت صورتم را چرخاندم … روشنک را دیدم که بلاخره صابر را پیدا کرده بود و داشت با او می رقصید . دوست داشتم همان لحظه به آنها بپیوندم … باز بازوی شهاب را گرفتم … .
شهاب از آن حالتی که داشت خارج شد :
– ما دیگه بهتره بریم ! با اجازه تون عماد خان !
عماد باز برای ما سری جنباند … با نگاهی عمیق و سنگین … گفت :
– از دیدار دوباره با شما خوشحال شدم ، سرکار خانم !
#سال_بد ❄️
#پارت_257
چیزی مثل جریان قوی برق از بدنم عبور کرد … بی اختیار یکه ای خوردم و نگاهم در چشم های تیره اش ماسید … .
درست در لحظه ای که انتظارش را نداشتم … لحظه ای که خیالم راحت شده بود … به من ابراز آشنایی کرد !
و من نمی فهمیدم چرا … .
ضربان قلبم باز هم تند شد . بی اختیار به شهاب نگاه کردم و متوجه شدم که به شدت جا خورده … ولی چیزی نگفت .
دستش را روی پنجه های یخم گذاشت و من را تقریباً دنبال خودش کشید تا از مقابل عماد عبور کردیم … و کمی دورتر …
– تو اونو می شناختی آیدا ؟!
هنوز گیج بودم … دست شهاب نشست روی شانه ام .
– تو عماد شاهید رو از قبل می شناختی ؟!
– نه … نه !
خودم هم نمی دانستم چه جوابی می دهم . مغزم انگار کند شده بود . انگار آن الکلی که بی وقفه در دهانم ریخته بودم ،داشت کار خودش را می کرد و روی سیستم ذهنی ام تاثیر می گذاشت . مطمئن بودم اگر حال بهتری داشتم ،می توانستم دروغ بهتری سرهم کنم .
– داستانش … طولانیه !
چیزی که گفتم … اوضاع را بدتر کرد . شهاب گیج تر از قبل … پرسید :
– یعنی چی که داستانش طولانیه ؟ تو با این یارو چه داستانی داری ؟! … من قبلاً ازت پرسیده بودم … ولی می گفتی اونو نمی شناسی !
#سال_بد ❄️
#پارت_258
حس می کردم دیگر نمی توانم آن بحث را تحمل کنم … کلماتی که شهاب به زبان می آورد حسی به من می داد … که گوشت تنم را به گز گز می انداخت !
عصبی و بی نفس کف دست هایم را روی تخت سینه اش گذاشتم و تلاش کردم او را از خودم دور کنم .
شهاب یک لحظه هاج و واج ماند :
– آیدا !
آیدا گفتنش را دوست نداشتم ! وقتی به جای “ماه جان” من را با اسم اصلی ام صدا می کرد … یعنی اوضاع خوب پیش نمی رفت !
– برو کنار شهاب ! داری منو بازجویی می کنی ؟!
– چه بازجویی ؟!
– شناختن عماد شاهید جرمه ؟! … اصلاً تو خودت از کجا می شناسیش ؟!
صدایم یک پرده بالا رفته بود . شهاب باز با حیرت پلک زد
– چی میگی آیدا ؟! حالت خوبه ؟
– تو خودت از کِی اونو می شناسی ؟! چند وقته داری براش کار می کنی ؟ چقدر مخفیش کرده بودی ازم ؟ …
شهاب دیگر چیزی نگفت … از خروش ناگهانی من به قدری متحیر مانده بود که حرفی برای گفتن پیدا نمی کرد .
تند رفته بودم ؟ … نمی دانستم ! انگشتانم را روی پیشانی ام فشردم و بعد عصبی و بی صدا خندیدم .
– ما رو ببین شهاب ! خیر سرمون اومدیم مهمونی … ولی تو هی با من دعوا می کنی !
#سال_بد ❄️
#پارت_259
شانس آوردیم که روشنک و صابر به ما پیوستند و مجبور شدیم آن بحث نفرت انگیز را تمام کنیم .
روشنک با لحن سر خوش و هیجان زده گفت :
– ببین ! بلاخره پیداش کردم ! باخ عزیزم رو پیدا کردم !
خوشحال شدم از دیدنش ، چون به من کمک می کرد عجالتاً از دست شهاب و سوالهایش فرار کنم !
با خوشحالی شهاب را کنار زدم و به استقبالشان رفتم .
– ایح … آقا صابر ! چقدر خوشحالم دوباره می بینمتون !
صابر درست به همان اندازه ای که از او توقع می رفت ، مودب و اتو کشیده … ولی صمیمی پاسخم را داد .
– منم خوشحالم که دوباره زیارتتون می کنم ، ایدا خانم !
دستم را عقب کشیدم برای پیدا کردن شهاب … شهاب خیلی زود انگشتانم را گرفت . شتاب زده گفتم :
– ایشون شهابه ، نامزد من !
و با نگاهی به شهاب … اضافه کردم :
– شهاب جان ، آقا صابر دوستِ روشنکه ! … هر دوتون با هم همکارید ! … برای اقای شاهید کار می کنید !
روشنک به تندی گفت :
– امشب حرف کار نباشه لطفاً ! … امشب وقتِ رقصه !
با خوشحالی از حرفش استقبال کردم :
– حتماً ! وقت رقصه ! … دلم می خواد تمامِ امشب رو برقصم !
دست روشنک را گرفتم و با او به سمت میدان رقص رفتم . می دانستم صابر و شهاب هم پشت سر ما خواهند امد … .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 69
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون عزیزم
تشکر فاطمه خانم لطفا زودتر پارت بذار😍🙏