یک چیپس برداشتم و به دهان گذاشتم و همانطور که از تردی لذت بخشش لذت می بردم ، گفتم :
– خدا زودتر مرگ روشنک رو برسونه ! ما رو آخر به گدایی میندازه ! با اون قیمتای هتل شاهید آدم کوفت بخوره بهتر از قهوه است !
– حالا دفعه ی پیش که خودِ فلک زده اش پولش رو حساب کرد ! … این دفعه هم یه جوری می کنیم تو پاچه اش !
فافا کمی روی میز خم شد و با اشتیاق پرسید :
– میشه منم باهاتون بیام ؟!
هستی زودتر از من پاسخ داد :
– خاله آشا قیافه می گیره برامون ! ناموساً بی خیال فافا !
فافا لب برچید و با بغض گفت :
– خب من که بهش نمی گم چیزی !
دلم برایش سوخت . او دختری بود که ذاتاً شاد و معاشرتی بود ، ولی همیشه از طرف عمه آشا محدود می شد . رفتارهای عمه یک جورایی اعتماد به نفس او را سرکوب کرده بود . بارها دوست داشتم به عمه گوشزد کنم تا رفتارش را با فائزه تغییر بدهد … ولی حیف که عمه آشا سر تا پای تربیت من را بد می دانست !
به هستی چشم غره رفتم و گفتم :
– نمی گه دیگه ! … ای بابا ! … حتما باهامون بیا فافا جون … قدمت روی چشم !
و به رویش لبخند زدم .
همان وقت متوجه شادی شدم که وارد آشپزخانه شد .
به من لبخندی مصنوعی زد که بی پاسخ گذاشتم . گفت :
– خلوت کردین با هم !
هستی جوابش را داد :
– بله ! … دیدیم شما توی حیاط سنگین نشستی مشغول مدیتیشنی ! … گفتیم مزاحمت نشیم دیگه !
پوزخندی به طعنه اش زدم . شادی موهای خرمایی رنگِ جلوی پیشانی اش را زد زیر شالش و ترجیح داد بحث را عوض کند .
– آیدا جون … از شهاب خبری نداری شما ؟
چرخیدم به طرفش و با نگاهی غیر دوستاته … پرسیدم :
– چطور ؟!
– همینطوری ! آخه مامان یکی دو بار بهش زنگ زد ، جواب نداد … البته احتمالا باشگاهه که جوابِ مامان رو نمی ده !
پوزخندی زدم … یکی دو بار ؟! … شرط می بستم که سوده خانم بالای ده بار به شهاب زنگ زده ! … اینقدر هم مغرور بود که در جمع از من سوالی نمی پرسید . چون برایش خوشایند نبود که شهاب جواب تلفن من را بدهد ، ولی جواب او را نه ! برای همین هم شادی را فرستاده بود تا یواشکی از من بپرسد .
من هم تصمیم گرفتم یواشکی او را حرص بدهم !
– خب آره … صحبت کردیم ! بهم قول داد برای شام خودش رو برسونه !
شادی هوومی گفت … فهمیدم جوابی که شنیده برایش خوشایند نبوده است ! دلم خنک شد ! … بعد یکدفعه بی مقدمه گفت :
– مبارکه ! موهاتو کوتاه کردی ؟!
یک لحظه مکث … بعد چشم هایش را ریز کرد و با لحن سنگینی ادامه داد :
– رنگ هم زدی ! … آبی !
دستم رو روی سرم کشیدم و تازه متوجه شدم شالم از روی موهایم سر خورده و افتاده است . فائزه با خوش قلبی همیشگی خودش گفت :
– به نظرم خیلی قشنگ شده ! من که هیچوقت جسارت ندارم این رنگ رو انتخاب کنم !
به او لبخند زدم . شادی خصمانه گفت :
– ولی ما نمی تونیم موهامون رو رنگ بزنیم ! رنگ زدن کار زنهای شوهر داره !
و با غیظ از ما رو چرخاند و آشپزخانه را ترک کرد .
پشت سرش … انگشت وسطم را بالا آوردم و بدرقه ی راهش کردم ! …
***
بازگشتمان به حیاط مصادف شد با ورودِ بابا اکبر و شهاب .
با دیدن بابا گل از گلم شکفت … به طرفش رفتم و گونه ی زبرش را بوسیدم :
– خوبی بابا ؟ خسته نباشی !
نگاه بابا اکبرم خسته ولی مهربان بود … خیلی کوتاه جوابم را داد :
– خدا رو شکر بابا جان … خوبم !
و رفت تا با شوهرهای عمه آشا و عمه الهام احوالپرسی کند . می دانستم هیچوقت حوصله ی شرکت در هیچ جمعی را نداشت و تمام دنیا را به زور تحمل می کرد . ولی از طرفی آدم کمروئی بود و نمی توانست با کسی اخم و تخم راه بیاندازد .
همیشه ی خدا در جمع های خانوادگی شرکت می کرد … یک گوشه می نشست و چای می خورد و تا جایی که می توانست حرفی نمی زد .
این بار هم من پیش قدم شدم تا از فلاسک برایش چای بریزم .
از گوشه ی چشم متوجه شهاب بودم که مشغول خوش و بش و احوالپرسی با دیگران بود . خیلی سر حال به نظر می رسید !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤
دیونه😂😂
چاکریم😎😂
اللهی کوفتشون بشه هی چیپس میخورن تو رمان آس کورم بیشور رفیق حامی چیپس میخوره😂
اللهی کوتشون بشه هی چیپس میخورن تو رمان آس کورم بیشور رفیق حامی چیپس میخوره😂
ای گفتییی منم خوندم دلم خواس حسشم نیس برم بخرم😂
رمان خوبی داری عزیزم لطفاً هر روز پارت بزار