رمان سال بد پارت 54 - رمان دونی

 

 

 

 

چقدر برایش سخت بود حرف زدن … سخت تر از جان کندن … .

 

عماد تنها سری جنباند :

 

– هووم !

 

تعجب نکرده بود از درخواست شهاب … انگار انتظارش را داشت ! این آرام ماندنش به شهاب دل و جرات بیشتر حرف زدن را داد :

 

– به خاطرش … هر کاری می کنم !

 

نیشخند عماد دوباره روی صورتش برگشت :

 

– هر کاری ؟!

 

– هر کاری ! … فقط توش پول باشه !

 

– حدوداً چقدر می خوای ؟

 

شهاب مردد پاسخ داد :

 

– صد و پنجاه … دویست !

 

گفتن این رقم در برابر مردی مثل عماد چقدر حقیر و ناچیز به نظر می رسید ! صد و پنجاه ، دویست میلیون تومان احتمالاً خرج کاشی کاریِ توالت خانه ی او هم نبود … ولی برای شهاب آنقدر زیاد بود که می توانست همین فردا زندگی اش با آیدا را بسازد .

 

– برای چه کاری میخوای ؟

 

لبخندی تلخ و ناامید روی صورت شهاب نقش بست :

 

– مثل همه … میخوام باهاش زندگی کنم !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_372

 

باز سکوت کوتاهی بر قرار شد … شهاب غرق در ناامیدی خود بود … که صدای عماد رو شنید :

 

– پایه ی خلاف سنگین هستی ؟!

 

شهاب به سرعت و بدون هیچ فکری پاسخ داد :

 

– هستم آقا !

 

– مطمئنی ؟! … حتی اگه ازت بخوام آدم بکشی ؟!

 

شهاب اینبار چیزی نگفت … غافلگیر شده به نظر می رسید . کشتن یک آدم … کاری نبود که حتی در مخیله اش بگنجد ! ولی وقتی گفته بود هر کاری …

 

و بعد عماد به او علامت داد نزدیک تر شود … .

 

شهاب پیش رفت و نزدیک او ، روی دو زانو نشست . عماد چرخید و نگاه تاریک و گیج کننده اش را به چشم های او دوخت .

 

– نگران نباش ، ازت کشت و کشتار نمی خوام . ولی حواست باشه … وقتی می گی هر کاری … یعنی هر کاری ! … و این می تونه خیلی برات گرون تموم بشه !

 

– آقا …

 

– هیش !

 

انگشت اشاره ی عماد به نشان سکوت بالا آمد … شهاب لب فرو بست .

 

– دیگه هیچی نگو ! … به نظرم امشب مغزت رد داده … ممکنه چیزایی بگی که بعداً از گفتنش پشیمون شدی ! ولی اگه فردا هم سر حرفت بودی … بیا در موردش صحبت کنیم ! … حالا هم برو ! … برو !

 

و از شهاب چشم گرفت ‌‌… پلک هایش را بست … بدنش را سُراند درون آب های گرم … .

 

***

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_373

 

 

***

 

پذیرایی خانه ی عمه الهام جای سوزن انداختن نبود . همه ی خانم های فامیل و در و همسایه در مراسم سفره صلوات او شرکت کرده و ردیف به ردیف نشسته بودند . یک خانم روضه خان بالاتر از همه ، روی صندلی جدا گانه نشسته بود و در مورد آدابِ دعا و شرکت در مجالس به وقت عادت ماهانه صحبت می کرد .

 

من سینی بزرگ چای را برای بار چهارم در جمع چرخاندم و بعد برگشتم تا به آشپزخانه بروم .

 

عمه آشا روی یک صندلی نزدیک ورودی آشپزخانه نشسته بود و با دقت به حرف های زن روضه خوان گوش می داد .

 

مقابلش ایستادم و تنها استکان چای باقیمانده در سینی را به او تعارف کردم :

 

– بفرمایید عمه جان !

 

عمه دستم را رد کرد و زیر لبی پاسخ داد :

 

– قربون دستت ، آیدا جان !

 

به رویش لبخند زدم .

 

آن روز باب میل عمه آشا یک شومیز مجلسی زرد خردلی با دامن کوتاه مشکی و جوراب شلواری پوشیده بودم … و برای همین عمه با من مهربان بود . همان اول که مانتو و روسری ام را در آوردم ، گفت “عین آدم” لباس پوشیده ام … و گونه ام را بوسید !

 

از این بابت خدا را شکر می کردم . آن روزها آنقدر سوده و شادی روی مغزم بودند که تحمل غرولندهای عمه ها را نداشتم .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_374

 

برگشتم توی آشپزخانه و سینی را روی میزِ شلوغ پلوغ گذاشتم .

 

هستی و فائزه و شادی دور میز نشسته بودند و هر کدام مشغول به کاری . من هم موبایلم را برداشتم و نگاهی به صفحه اش انداختم … پیامی از شهاب داشتم :

 

– سرت خلوت شد بهم زنگ بزن .

 

لبخند کمرنگی زدم و چند قدم پساپس رفتم و تکیه زدم به کابینت های پشت سرم .

 

– الان نمی تونم عزیزم . هنوز خونه ی عمه الهامم .

 

متوجه نگاه زیر چشمی شادی شدم … ولی به روی خودم نیاوردم . وقتی وارد خانه ی عمه الهام شدم هم حالتی گرفتم که انگار سوده و دخترش را نمی بینم ! از هر دو به یک اندازه متنفر بودم !

 

شهاب باز پیامی داد :

 

– دلم برات تنگ شده !

 

و یک پیام دیگر :

 

– فردا عصر همدیگه رو ببینیم !

 

من که از خدایم بود … سه روز بود او را ندیده بودم و دلم برایش پر می زد . درست از همان شب نحس و بعد از کلانتری … دیگر به خانه بر نگشته بود . نه جواب تلفن های مکرر خانواده اش را می داد … نه به باشگاه می رفت . فقط با من ارتباط داشت و من هم این ارتباط را از دیگران پنهان کرده بودم .

 

گذاشته بودم سوده فکر کند جدی جدی شهاب غیب شده و قرار نیست دیگر برگردد .

 

پاسخش را دادم :

 

– اگه افتخار بدین من که از خدامه !

 

استیکر قلب و بوسه فرستاد … و بعد پیامی دیگر :

 

– بریم باغ بهشت . ولی به کسی نگو . مادرم هم ازت پرسید ، بگو ازم بی خبری !

 

گوشه ی لب هایم به نشانه ی نیشخمدی رو به پایین کج شد . خواستم باز جوابش را بدهم که شادی پرسید :

 

– شهابه ؟!

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_375

 

نگاهم به سرعت چرخید به طرفش … سرد و هشدار دهنده ! … از او و مادرش متنفر بودم و می دانستم که می داند ! … بعد فقط یک کلمه گفتم :

 

– نه !

 

و باز نگاه کردم به صفحه ی موبایلم .

 

– پس کیه باهاش چت می کنی ؟!

 

خشم در رگ هایم مانند آتشی سوزنده دوید … دندان هایم را روی هم فشردم . خواستم جواب تند و تیزی به او بدهم … که هستی زودتر پاسخش را داد :

 

– تو چیکار داری با کی چت می کنه ؟! … از این سوالای بی ربط نپرس لطفاً !

 

– آخه نیشش تا بناگوش بازه … مطمئنم شهابه !

 

کوتاه و هیستریک خندیدم . چه حس خوبی بود اینهمه آشفتگی و ناتوانی سوده و شادی ! … اینکه عصبی بودند و هیچ کاری از دستشان ساخته نبود !

 

موبایلم را کنار گذاشتم . کف دست هایم را روی سطحِ ام دی افِ کمد آشپزخانه قرار دادم و کمی به عقب متمایل شدم . با لحنی متنفر گفتم :

 

 

– می دونی چیه شادی ؟! … واقعاً دلقک مسخره ای هستی ! … همیشه موفق میشی منو بخندونی !

 

لب های شادی جمع شد ، نگاهش حالتی زهردار و کینه توز گرفت . بعد دستش را روی میز مشت کرد و ناگهان از جا برخاست .

 

یک لحظه احساس کردم میخواهد به من حمله کند … ولی بر خلاف تصورم آرام ماند .

 

– باشه ! من دلقکم … هر چی بگی ، همونم ! فقط بگو شهاب کجاست !

 

– نمی دونم !

 

– دروغ می گی !

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_376

 

 

صدایش از بغض می لرزید … ولی من دلم برایش نسوخت ! حقش بود … حقشان بود ! کم من را عذاب نداده بودند …

 

فافا گفت :

 

– شادی جون تو رو قرآن صداتو بیار پایین ! مامانم همین نزدیک در نشسته … می فهمه چی می گی !

 

– برام اصلاً مهم نیست ! آیدا …

 

باز نگاه کرد به من و با دو قدم بلند درست مقابلم ایستاد .

 

– مامانم گناه داره … به خدا اینقدر غصه می خوره ، می ترسم دق کنه !

 

چانه ام را بالا گرفتم و با سردی گفتم :

 

– خدا مشکلاتش رو حل کنه !

 

هستی از پشت سرش برایم چشم و ابرو آمد که بی خیال شوم … ولی من اعتنا نکردم . شادی گفت :

 

– به خدا آه مامانم دامنتو می گیره ! … به خدا آهش بدبختت می کنه !

 

متنفر و خشمگین توی صورتش براق شدم که رو چرخاند و با قدم هایی بلند آشپزخانه را ترک کرد .

 

اینقدر عصبی بودم که دود از گوش هایم بیرون می زد ! چقدر وقیح و طلبکار بودند که من را مسبب گرفتاری هایشان می دانستند ؟!

 

نفس تند و تیزی کشیدم … هستی از پشت میز برخاست و به طرف سماور رفت تا برای چای بریزد …  گفت :

 

– تو هم اینقدر براشون طاقچه بالا نذار … گناه دارن زبون بسته ها !

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان وسوسه های آتش و یخ از فروغ ثقفی

  خلاصه رمان :     ارسلان انتظام بعد از خودکشی مادرش، به خاطر تجاوز عمویش، بعد از پانزده سال برمی‌گردد وبا یادآوری خاطرات کودکیش تلاش می‌کند از عمویش انتقام بگیرد و گمان می کند با وجود دختر عمویش ضربه مهلکی میتواند به عمویش وارد کند…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نفس آخر pdf از اکرم حسین زاده

  خلاصه رمان :       دختر و پسری که از بچگی با هم بزرگ میشن و به هم دل میدن خانواده پسر مذهبی و خانواده دختر رفتار ازادانه‌تری دارن مسیر عشق دختر و پسر با توطئه و خودخواهی دیگران دچار دست انداز میشه و این دو دلداده از هم دور میشن , حالا بعد از هفت سال شرایطی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای گمشده
دانلود رمان رویای گمشده به صورت pdf کامل از مهدیه افشار و مریم عباسقلی

      خلاصه رمان رویای گمشده :   من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جایی نرو pdf از معصومه شهریاری (آبی)

  خلاصه رمان: جایی نرو، زندگی یک زن، یک مرد، دو شخصیت متضاد، دو زندگی متضاد وقتی کنار هم قرار بگیرند، چی پیش میاد، گاهی اوقات زندگی بازی هایی با آدم ها می کند که غیرقابلِ پیش بینی است، کیانمهر و ترانه، برنده این بازی می شوند یا بازنده، میتونند جای نداشتن های هم را پر کنند …   به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shiva
Shiva
6 ماه قبل

مادر شوهر و خواهر شوهر بد و ناسازگار زندگی رو جهنم می کنن واقعا درد آوره اینو شاید اوایل زندگی که عشق و شیدایی زیاده درک نکرد ولی بعد از چند سال و دخالت‌های زیاد و باعث جدایی شوهر از زن شدن می شه فهمید که دیگه دیره چون زن داغون میشه و از نظر روحی نیاز به درمان خواهد داشت لذا قبل از عاشق شدن اول مطمئن بشید خانواده پسر مخالف نیستن یا حداقل بی تفاوتن چون اگر مخالف باشن روزگارتان سیاهه

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

آخرش آیدا و سوده باعث میش شهاب بیچاره یه خلافکار حرفه ای بشه عماد هم از خدا خواسته ممنون فاطمه خانم

همتا
همتا
6 ماه قبل

آفرین دقیقا
آیدا هم خیلی داره اذیت میشه ولی این وسط همه چی به ضرر شهاب تموم میشه از همین الان دلم براش میسوزه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x