رمان سال بد پارت 59 - رمان دونی

 

 

 

بی هیچ گذشتی گفتم :

 

– برن بمیرن ! من از پسرشون خبر ندارم ! بابا اکبرم نامزدیمونو بهم زد !

 

فافا پرسید :

 

– جدی آیدا جون الان دیگه تو و شهاب نامزد نیستین ؟ یعنی قبول کردین که نباشین ؟!

 

هستی به جای من پاسخ داد :

 

– زِر میزنه بابا ! این اگه نامزدیش بهم خورده بود که الان اینجا نبود ! … روی تخت مرده شور خونه بود !

 

پوزخندی زدم .

 

همزمان مراسم روضه خوانی آغاز شد . زنی از توی سالن گفت :

 

– نور سالن رو کم کنید !

 

رفتم و از روی اوپن آشپزخانه خم شدم … دستم را رساندم به کلید برق و لوستر وسط پذیرایی را خاموش کردم .

 

زن پشت میکروفون روضه میخواند و بقیه ی مهمانان گریه می کردند .

 

میان آن همه آدم چشم من قفل سوده بود … که چادرش را کشیده بود روی صورتش و از ته دل زار می زد . آنچنان گریه می کرد انگار سر عزای خودش نشسته بود …. و شادی هم کنار دستش نشسته بود و با مالیدن شانه اش سعی می کرد او را دلداری بدهد .

 

عجیب بود ولی حتی ذره ای دلم به حالش نمی سوخت . اینهمه مدت به من سرکوفت می زد که قصد دارم شهاب را از او جدا کنم … اینقدر با ما جنگید … .

 

حالا خوشحال بودم که در آرزوی خبری از شهاب له له می زد و دستش به هیچ کجا بند نبود … !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_378

 

همینطور نگاهم بند او بود که هستی و فافا هم آمدند و دو طرفم ایستادند . فافا نچ نچی کرد و آهسته گفت :

 

– آدم دلش می سوزه ! چه حیف که خود کرده رو تدبیر نیست !

 

هستی بدنه ی داغِ لیوان چای را میان انگشتانش چرخاند و به طعنه گفت :

 

– یه وقت نفرینت نکنه !

 

گفتم :

 

– به دعای گربه سیاه بارون نمیاد … نترس !

 

– والا اگه به دعای سوده قرار بود طوری بشه تا حالا شورت تو پرچم شده بود !

 

خنده ام گرفت ، ولی فافا بیشتر خندید . آستین لباسش را کشیدم تا خنده اش را کنترل کنم … که هستی بی حواس چای داغ را هورت کشید … بعد یکدفعه با جیغ خفه ای هر چه خورده بود را تف کرد !

 

پقی زدم زیر خنده … و فافا و هستی هم همچنین ! …

 

خانم روضه خوان با خشونت گفت :

 

– خانما … آروم باشید ! حرمت مجلس امام حسین رو نگه دارید !

 

دستم را کوبیدم روی سرم . هر سه کف آشپزخانه ولو شدیم … داشتم جان می کندم خنده ام را کنترل کنم که دمپایی رو فرشی عمه آشا پرتاب شده به سویمان … .

 

***

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_379

 

 

***

 

ترنم ، نوزاد کوچک هانیه ، روی تختخواب بود و با چشم های باز و هوشیارش ما را می پایید . انگشتانم را جلوی صورتش تکان می دادم و با صدایی نازک با او حرف می زدم :

 

– نی نی خانم ! تی تی خانم ! قربون لپات بشم من !

 

صورتم را نزدیک گردنش بردم و رایحه ی خوشِ پودر بچه را با لذت روی پوستش نفس کشیدم .

 

– چقد خوشبویی آخه مادر نسکافه !

 

هانیه ریز ریز خندید و همچنان که شومیز حریرش را با تیشرت راحت و گله گشادی تعویض می کرد ، گفت :

 

– انشالله بچه ی خودت و شهاب !

 

زیر چشمی نگاهش کردم و پوزخندی زدم . خبر اینکه بابا اکبرم اعلام کرده نامزدی من و شهاب تمام است به گوش همه رسیده بود . ولی آنقدر عجیب و غریب بود که همه تلاش می کردند به کل نادیده اش بگیرند .

 

نفس عمیقی کشیدم و از لبه ی تختخواب برخاستم و گفتم :

 

– من و شهابی دیگه وجود نداره هانی جون !

 

لبش را گاز گرفت :

 

– اینطوری نگو !

 

شانه ای بالا انداختم ، مانتوی بلندم را تن زدم و مقابل آینه ایستادم و مشغول مرتب کردن روسری ام شدم . هانیه هم جای من روی تختخواب نشست و نوزادش را در آغوش گرفت و بعد لباسش را بالا زد تا به او شیر بدهد .

 

نوک انگشتم را زیر پلک هایم کشیدم … که صدای گفتگوی عمه ها با سوده از توی سالن توجهم را جلب کرد .

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_380

 

 

عمه آشا گفت :

 

– زن داداش خودت کردی ! نمی خوام سرزنشت کنم ولی به امام حسین که تقصیر خودت بود ! اینقد سنگ انداختی جلوی پای این بچه ها … اینقدر اذیتشون کردی …

 

و بعد عمه الهام :

 

– تو خودتم دختر داری ! ببین اگه بعد اینهمه سال نامزدی یکی به دختر خودت هم این حرفا رو می گفت … ازش گواهی سلامت می خواست … چیکار می کردی ؟!

 

اینکه عمه ها مخصوصاً عمه آشا زبان به دفاع از من گشوده بودند برایم عجیب بود .‌.. ولی اینکه سوده ساکت بود و پاسخی به آن ها نمی داد ، هزار بار عجیب تر !

 

عمه الهام باز گفت :

 

– به خدا که حیف عروسته ! … حیفه از دستت بره ! میخوای کی پیدا کنی بهتر از آیدا !

 

صدای زنگ موبایلم که بلند شد … بی خیال فالگوش ایستادن شدم ‌. نگاه کردم به اسم بابا اکبر که لابد رسیده بود دم در … و با خداحافظی سریعی از هانیه ، اتاق را ترک کردم .

 

مجلس روضه تمام شده بود و حالا به غیر از سوده و عمه ها هیچ کسی در سالن نبود . هستی و فافا در آشپزخانه مشغول شستن پیشدستی های پذیرایی بودند … و شادی تکیه زده به دیوار به بحث دیگران گوش می داد .

 

– عمه جون با اجازه تون من برم دیگه ! بابا اومد دنبالم !

 

وانمود کردم که اصلاً صدایشان را نشنیده ام .

 

سوده سر بلند کرد و چرخید به طرف من … از دیدنش وحشت کردم . زیر پلک هایش چنان گود افتاده بود که انگار چند شبانه روز بود نخوابیده !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_381

 

– من نخواستم نامزدی این دو بهم بخوره ! شهاب دختره رو از توی خیابون پیدا نکرده که من دلم رضا نباشه ! … خودم باهاش رفتم خواستگاری … خودم انگشتر نشون براش خریدم !

 

شادی نگاهی کینه توزانه حواله ی من کرد و هشدار دهنده غرید :

 

– مامان !

 

انگار از اینکه مادرش خودش را جلوی من کوچک کند ، می ترسید . ولی سوده برانگیخته و پر حرارت ادامه داد :

 

– الانم دارم جلوی روی همه تون می گم … من برای پسرم غروری ندارم ! میرم خونه اکبر آقا … از دلش در میارم ! به شرطی که شهاب برگرده خونه ! … به شرطی که برگرده !

 

صدایم را بالا بردم :

 

– همگی خداحافظ ! من دیگه برم بابام معطل نشه !

 

راه افتادم به سمت خروجی که اینبار سوده شخص خودم را مخاطب قرار داد :

 

– به پسرم بگو برگرده ، آیدا ! بهش بگو خدا رو خوش نمیاد ! … من که نفرینتون نمیکنم ولی خدا از دل شکسته ام نمیگذره آیدا !

 

دیگر داشت گریه ام می گرفت … باز هم من مقصر شده بودم ! دلم می خواست برگردم و چند پاسخ نان و ابدار به چرندیاتش بدهم … ولی می دانستم در شرایطی که داشت ، بهترین پاسخ برای او سکوتم بود ! کفش هایم را به سرعت پوشیدم و بعد طول حیاط را تقریباً دویدم .

 

دم در بابا اکبر و عمو رضا و شایان ایستاده بودند و حرف می زدند . سلام کردم … بابا گفت :

 

– چی شده بابا جان ؟ آشفته ای ! … خدایی ناخواسته حرف و حدیثی که پیش نیومد ؟!

 

و با نگاهی عصبی به درون حیاط …

 

به سرعت گفتم :

 

– نه نه ! بریم !

 

و بازویش را گرفتم .

 

***

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_382

 

***

 

ظرف در بسته ی لوبیا پلو را با دقت نایلون پیچ کردم و همراه با ظرف کیک های خانگی درون کوله ام گذاشتم . زیپ کوله ام را کیپ کردم و بعد با سرعت به سمت درب آپارتمان رفتم .

 

ساعت پنج عصر بود و من تا یک ساعت دیگر با شهاب قرار داشتم .

 

تازه از سر کار برگشته بودم و به شدت خسته … ولی اشتیاق دیدن شهاب بعد از چند روز من را به وجد آورده بود .

 

کفش های اسنیکرز سفیدم را پوشیدم و کوله ام را روی شانه انداختم و از آپارتمان خارج شدم .

 

خدا را شکر بابا اکبر خانه نبود تا بابت بیرون رفتنم سوالی بپرسد و من وادار به دروغ گفتن شوم !

 

ولی به محض باز کردن در حیاط … با شادی رخ به رخ شدم !

 

همین را فقط کم داشتم ! به سرعت لبخندم را جمع کردم و حالتی جدی و سرد به چهره ام دادم . می خواستم بی هیچ حرفی از کنارش عبور کنم و بروم … که شادی گفت :

 

– عصرت بخیر دختر عمو ! خیلی خوشحال به نظر می رسی !

 

به سردی گفتم :

 

– تا چشم حسودام در آد !

 

و با تنه ی نرمی به او … از در حیاط خارج شدم . شادی باز گفت :

 

– جایی داری می ری ؟! … احساس می کنم میری دیدن داداش من !

 

کوتاه و هیستریک خندیدم . اینکه شهاب را هنوز برادر خودش می دانست و نامزد من نمی دانست … واقعاً برایم تبدیل به یک شوخی مضحک شده بود !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_383

 

 

گفتم :

 

– احساساتت رو برای خودت نگه دار و باهاشون یه قل دو قل بازی کن ! چون به هیچ ور من نیست که تو چی احساس می کنی !

 

شانه ای بالا انداخت … انگار قانع شده بود ! او برگشت توی حیاط و در را چفت کرد … و من در طول پیاده رو به راه افتادم .

 

چند قدمی که رفتم صدای کشیده شدن آهسته و محتاطانه ی زبانه ی در را شنیدم … گوش هایم تیز شد !

 

چند قدم جلوتر رفتم … و بعد صدای قدم های آرام و گربه واری که تعقیبم می کرد !

 

یک جورایی خنده ام گرفته بود ! حتم داشتم این شادی است که بیرون آمده و می خواست با تعقیب کردنم جای شهاب را پیدا کند !

 

از اینهمه خنگ بودنش به خنده افتادم و سر جا ایستادم … دلم می خواست بچرخم به طرفش و انگشت وسطم را برایش بالا ببرم !

 

ولی فکر بهتری به ذهنم رسید !

 

بدون اینکه به طرفش برگردم باز مسیرم را در پیش گرفتم … به حالتی که انگار اصلاً متوجه او نشده ام ! بعد به نبش کوچه رسیدم و از خم آن گذشتم و سپس به سرعت پشت دیوار پنهان شدم … .

 

چند ثانیه بعد شادی خود را به نبش کوچه رساند ..‌. و من دیگر تعلل نکردم ! کوله ام را بالا بردم و با تمام قدرت توی صورتش کوبیدم !

 

صدای آخ بلند و دردناکش …

 

کوتاه نیامدم و دو ضربه ی دیگر توی سرش کوبیدم … و آن وقت عقب رفتم :

 

– اع … شادی ! تویی ؟!

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 107

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان در پناه آهیر
رمان در پناه آهیر

خلاصه رمان در پناه آهیر افرا… دختری که سرنوشتش با دزدی که یک شب میاد خونشون گره میخوره… و تقدیر باعث میشه عاشق مردی بشه که پناه و حامی شده براش.. عاشق آهیر جذاب و مرموز !     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

وااای عالی بود
آیدای شیطون بلا

سارا
سارا
6 ماه قبل

چقدر خوشم اومد ازرفتار آیدا با شادی بیشعور زنده باد آقرین

Shiva
Shiva
6 ماه قبل

اصلا قسمت قبلی رو یادم رفته بود از کجا تموم شده بود
کاش روند پارت گذاری این رمان چند روز یه بار یا هفتگی بود

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

وای وای این آیدا هم بدجنس شده ممنون فاطمه جان عالی بود

مریم گلی
مریم گلی
6 ماه قبل

ممنون رمان زیبایی هست ولی چرا اینقدر دور به دور پارت گذاری میشه؟؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x