رمان سال بد پارت 7 - رمان دونی

 

 

لبخند متشنجی نقش لب هایم شد … چقدر دوست داشتم جواب تند و تیزی به او بدهم . ولی حیف که …

 

– زن عمو جان … این حرفا دیگه از مد افتادن ! آدما آزادن هر جوری دلشون میخواد برای زندگیشون تصمیم بگیرن ، مشروط بر اینکه به دیگران آزاری نرسونن ! من فکر نمی کنم رنگ زدن موهام باعث آزار کسی باشه !

 

عمه آشا برایم چشمی غلتاند و گفت :

 

– از کی تا حالا شرم و حیا واسه دخترا از مد افتاده ؟!

 

هنوز فرصت نکرده بودم جوابش را بدهم که عمه الهام هم با لحن خیرخواهانه ای اضافه کرد :

 

– یه چیزایی رو باید بذارید واسه همون دوره ی عروسیتون بمونه ! … دخترای این دور و زمونه هیچ فرقی با زنای شوهر دار ندارن !

 

هستی حرص زده گفت :

 

– مامان جان ! آیدا هم شوهر داره ها اگه خدا بخواد !

 

زن عمو تصنعی خندید و گفت :

 

– والله هستی جان … اگه شهاب پسر منه که من میگم هنوز زن نگرفته ! نمی دونم منظور شما و آیدا جان چیه دیگه !

 

داشتم از حرص و خشم خفه می شدم . تربچه ی سرخی را که شکل یک گل برش داده بودم را میان انگشتانم می چلاندم و تمام تمرکزم را گذاشته بود تا ریتم نفس هایم تند نشود .

 

متوجه نگاهِ موذی شادی شدم … لابد خیلی از کِنِف شدنم لذت می برد ! با کینه و نفرت زل زدم توی چشم هایش … با طعنه گفت :

 

– حالا اینهمه رنگ … برای چی آبی ؟!

 

هستی تند جوابش را داد :

 

– ببخش از تو نظر نخواسته قبلش !

 

سوده خانم باز با لبخندی تصنعی اظهار نظر کرد :

 

– از سلیقه ی این جوونا کسی سر در نمیاره !

 

 

 

از هر طرف دوره ام کرده بودند . راه نفس کشیدن نداشتم . خیلی داشتم جلوی خودم را می گرفتم تا زبان تند و تیزم غلاف بماند و خرابی به بار نیاورد .

 

عمه الهام متوجه حالم شد که دستش را روی دستِ مشت شده ام گذاشت و گفت :

 

– حالا بهت بر نخوره آیدا جان … ما هم دشمنت نیستیم که ! صلاحت رو می خوایم ! مطمئنم اگه مادرت زنده بود هم همین حرفا رو بهت میگفت !

 

با چنان سرعتی دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم که تعجب کرد … بعد ظرف بزرگ سالاد را از روی میز برداشتم و گفتم :

 

– نه عمه چرا بر بخوره ؟ … بهر حال نظر هر کی برای خودش محترمه !

 

و آشپزخانه را ترک کردم . اینقدر عصبانی بودم که کارد می زدم خونم در نمی آمد !

 

ظرف سالاد را وسط سفره گذاشتم و کمر صاف کردم . باید برمی گشتم به آشپزخانه ولی پاهایم نمی کشید . شادی از آن سوی کانتر خیره خیره نگاهم می کرد و لبخندهای موذیانه می زد … هیچ تضمینی نبود که اگر برگردم ، با مشت توی صورتِ نفرت انگیز او نکوبم !

 

بعد صدای شهاب از پشت سرم بلند شد :

 

– هیچ چیزی توی دنیا اندازه ی قرمه سبزی های مامان خوشمزه نیست !

 

وسط همه ی حرفهایی که بارم کرده بودند ، همین کم بود که شهاب پیدایش بشود و هندوانه زیر بغل مادرش بدهد !

 

دوست داشتم یک جوری او را ساکت کنم . چرخیدم به طرفش . تازه از حمام بیرون آماده بود … یک شلوار گرمکن مشکی و تیشرت به تن داشت و حوله ی کوچکی با آرم استقلال را روی موهای خیسش می کشید .

 

تا چشمش به من افتاد … گفت :

 

– آیدا … چه خوشگل شدی ! موهات چه قشنگ شدن !

 

صدایش اینقدر بلند بود که مطمئن بودم به گوش تمام اهالی آشپزخانه رسید . یک جورایی دلم خنک شد … ولی باز پشت چشم نازک کردم و گفتم :

 

– می دونم ! بهر حال مرسی !

 

و به او پشت کردم و به آشپز خانه برگشتم .

 

 

هستی دست از کار کشیده … به من زل زده بود . نگاهم که به او افتاد ، چشمک معنا داری زد . خنده ام گرفت ، ولی به زور قورتش دادم . سبدِ سبزیجات را از روی میز برداشتم و رفتم به طرف یخچال . شنیدم که عمه آشا خیلی آهسته کنار گوش زن عمو گفت :

 

– کرم از پسرته سوده جان !

 

و بعد باز صدای شهاب :

 

– ماه جان … یه لحظه میای اینور ؟

 

سبد را توی یخچال گذاشتم و بعد نگاهی به شهاب انداختم … که تا آن سوی کانتر دنبالم افتاده بود . گفتم :

 

– چرا ؟

 

– کارت دارم !

 

بیخودی جواب سر بالا دادم :

 

– دستم بنده شهاب جان !

 

می دانستم هیچ چیزی به اندازه ی دیدنِ ناز کشیدنهای شهاب از من ، زن عمو را عصبانی نمی کرد ! شادی گفت :

 

– چیکار داری داداش ؟ من انجام می دم !

 

شهاب انگار صدای او را نشنید … رو به من تاکید کرد :

 

– بیای ها ! من منتظرم !

 

و بعد چرخید و رفت به سمت اتاقش .

 

پووفی کشیدم . سنگینی نگاه دیگران مخصوصاً زن عمو را روی خودم حس می کردم . شاید باید خوشحال می بودم که شهاب اینقدر رک و بی مهابا من را دوست دارد … ولی خسته بودم ! از اینهمه جدال پنهانی خسته بودم !

 

زن عمو هیچوقت از من خوشش نمی آمد . چون او هم عاشق شهاب بود و تمام توجه پسرش را می خواست … و دو پادشاه هرگز در یک اقلیم نمی گنجیدند ! ولی از چند ماه قبل که نامزدی من و شهاب علنی شد … همه ی نفرت زن عمو نسبت به من زننده تر و پررنگ تر شروع کرد به جلوه کردن .

 

به سمت سینک ظرفشویی رفتم تا دست هایم را آب بکشم . عمه الهام گفت :

 

– آیدا جان … یه لحظه بیا حرف بزنیم !

 

پلک هایم را عصبی روی هم فشردم . حتما باز حرف های تکراری … درباره ی رعایت حد و حدود و رو ندادن به مردها در وقت نامزدی ! واقعاً تحملش را نداشتم ! سرد گفتم :

 

– اول برم پیش شهاب عمه … میرسم خدمتتون !

 

و بعد راهم را کشیدم و از آشپز خانه بیرون آمدم .

 

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یلدای بی پایان pdf از زکیه اکبری

  خلاصه رمان :       یلدا درست در شب عروسی اش متوجه خیلی چیزها می شود و با حادثه ای رو به رو می شود که خنجر می شود در قلبش. در این میان شاید عشق معجزه کند و او باز شخصیت گمشده اش را بیابد … پایان غیرقابل تصور !..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عزرایل pdf از مرضیه اخوان نژاد

  خلاصه رمان :   {جلد دوم}{جلد اول ارتعاش}     سه سال از پرونده ارتعاش میگذرد و آیسان همراه حامی (آرکا) و هستی در روستایی مخفیانه زندگی میکنند، تا اینکه طی یک تماسی از طرف مافوق حامی، حامی ناچار به ترک روستا و راهی تهران میشود. به امید دستگیری داریا دامون ( عفریت). غافل از اینکه تمامی این جریانات

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Viana
Viana
1 سال قبل

ای کاش بیشتر پارت بذاری ، رمان قشنگیه 🤍

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x