انگشت شصتش … انگار خطوط کف دستم را نوازش می کرد … . ولی من چیزی حس نمی کردم ! روح از بدنم رفته بود ! … عصب های پوستم منجمد شده بودند !
دیگر چه چیزی در این دنیا می توانست به من گرمای زندگی بدهد ؟… وقتی شهاب خون آلود و کتک خورده در اتاقکی حبس بود … و دست من از او کوتاه ! …
با صدایی سرد و بی حس لب زدم :
– شهاب حالش خوب نیست !
و دست هایم را از بین دست هایش عقب کشیدم . باز گفتم :
– چشم چپش آسیب دیده ! … ممکنه کور بشه ! احتیاج به پزشک داره !
آن نگاه مهربان … کم کم در چشم هایش ذوب شد … . انگار انتظارش را نداشت .
– شهاب ؟!
گیج بود … گیجش کرده بودم !
از من چه انتظاری داشت ؟! … اینکه به گریه بیفتم ؟ سرم را روی شانه اش بگذارم و های های گریه کنم و در آخر … عجز و لابه برای اینکه به ما رحم کند ؟!
– برای ما دو نفر تمامِ این شهر عین زندانه … جایی نمی تونیم بریم ! اجازه بدین ببرمش دکتر … معالجه بشه ! بعد …
وسط حرفم پرید :
– خب بذار کور بشه !
حالا دیگر آن نگاه مهربان و وسواسی کاملاً رفته بود … . پشت چشم هایش حس می کردم یک روانیِ سایکوپت به زنجیر بسته شده است ! …
لبخندی زد که بوی خون می داد ... بعد از مقابل من برخاست و چند قدم به عقب رفت .
– دیه ی یک چشم چقدره الان ؟! … از بدهیتون کم میشه ! اینطوری بهتر نیست ؟!
نفس هایم تند و دردناک شد . عماد ادامه داد :
– اصلاً دلت میخواد بگم جفت چشماشو برات در بیارن ؟! هووم ؟! یا مثلاً انگشتاشو قطع کنن ؟! …
باز سیگاری از جعبه بیرون آورد … یک بار آن را بین انگشتانش چرخاند . گفت :
– حساب کردم اینطوری که بگم سلاخیش کنن دیه اش بالاتره تا اینکه یک دفعه کارشو بسازن ! برای بازمانده هاش از نظر مالی به صرفه تره !
و با اشاره به من …
ناگهان مثل فنر از جا پریدم .
#سال_بد ❄️
#پارت_431
ناگهان مثل فنر از جا پریدم … آنقدر سریع که نزدیک بود صندلی پشت سرم واژگون شود .
– اگه یه تار مو از سر شهاب کم بشه …
با چنان سرعتی به سمت من چرخید و نگاه یخ زده اش را به طرفم پرتاپ کرد … که در دم لال شدم … .
– چی ؟ چیکار می کنی ؟ هووم ؟!
عضلاتِ گردنش سفت و سخت … و عصب های صورتش به طرز عجیبی بی حس و سنگی به نظر می رسید .
قلبم در سینه ام سقوط آزاد کرد . من داشتم چه غلطی می کردم ؟… داشتم این مرد را تهدید می کردم ؟… یعنی اینقدر دیوانه بودم ؟!
آهسته لب زدم :
– میرم پیش پلیس !
چند لحظه ای طول کشید … فکر می کردم به خشم بیاید . ولی او ناگهان به خنده افتاد !
آن چنان از ته دل خندید … انگار جک شنیده بود .
او خندید و خندید … و من فقط با چشم های تو خالی فقط نگاهش کردم .
کف دست هایش را بهم کوبید :
– چقدر تو خوبی خانم سلطانی جاوید ! … چقدر من و تو با هم سرگرم میشیم !
باز هم خندید … خنده اش داشت من را دیوانه می کرد ! … بعد مجتبی را صدا کرد … .
مجتبی با چنان سرعتی خود را به ما رساند … انگار تمام مدت از جایی دور مراقب ما بوده …
– امر کنید آقا !
عماد به سختی سعی میکرد خنده اش را کنترل کند … به من اشاره کرد :
– خانم رو برسون کلانتری !
باز به من نگاه کرد و با اشاره به ساعت مچی اش … اضافه کرد :
– فقط سریع تر … تا من از اینجا فرار نکردم ! … البته جای دوری نمیرم ! برای ناهار با یکی از دوستانم توی رستوران هتل قرار دارم ! … مجتبی در جریانه !
#سال_بد ❄️
#پارت_432
همینطور مات و مبهوت ایستاده بودم و به خنده هایش گوش می کردم . این خنده هایش از هر چیز دیگری ترسناک تر بود … حتی از حرف هایش در مورد سلاخی !
مجتبی یک قدم پشت سرم ایستاد … چقدر دوست داشتم چنگ بزنم به دستش و به هر دویمان قوت قلب بدهم : همه چیز درست میشه !
ولی درست نمی شد انگار ! خراب بود … و من خراب تر کرده بودم !
عماد از پلکانِ پهنِ ایوان پایین رفت … هر قدمش را با چشم دنبال می کردم . به پایین ترین پله که رسید ، باز به سمت من چرخید :
– از هم صحبتی با شما بسیار بسیار لذت بردم ، خانم سلطانی ! … به امید دیدار !
از من رو چرخاند و به مسیرش ادامه داد . چقدر دلم میخواست داد بزنم و به او بگویم : برو به جهنم ! ولی … هووف !
نفس عمیقی کشیدم . مجتبی گفت :
– چی بهش گفتی آیدا ؟
صدایش از شدت نگرانی خشدار شده بود … باز پرسید :
– تو با این کل کل کردی ؟! اینقدر دیوونه ای یعنی ؟!
از شدت دلهره به نفس نفس افتاده بودم . نگاهم هنوز به عماد بود و هر قدمش را دنبال می کرد . زیر لب زمزمه کردم :
– میخواد چیکار کنه ؟!
از کنار استخر عبور کرد و صدایش را بالا برد :
– ساسان ! احمد ! بچه ها !
چند مرد جوان نمی دانم از کدام ناکجا آبادی بیرون ریختند … در چشم بهم زدنی باغِ ساکت و خلوت ، پر از آدم شد ! تپش قلبم به اوج خود رسید …
عماد اندکی سر خم کرد … برای اینکه سیگارش را با فندک روشن کند … . بعد صدایش را شنیدم :
– این پسره رو بیارید تمومش کنید !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_433
گوش هایم سوت کشید … وحشت زده چنان به عقب پریدم ، انگار زمین زیر پایم خالی شد !
– میخواد چیکار کنه مجتبی ؟!
و وقتی دیدم آن مردها رفتند به سمت اتاقکی که شهاب درون آن زندانی بود … ایندفعه جیغ کشیدم :
– میخواد چه غلطی بکنه ؟!
همه چیز خیلی ناگهانی بهم ریخت … . خون به سرم هجوم برده بود و هیچ چیز را نمی فهمیدم ! مجتبی مستاصل و بیچاره مدام اسمم را صدا می کرد و می خواست آرامم کند … ولی من به جنون رسیده بودم !
دویدم به طرف آن ها … تمام بدنم تیر می کشید . شهاب را از اتاقک بیرون آوردند و من دیوانه تر شدم !
واقعاً می خواست شهاب را بکشد ؟! … حتی فکر کردن به آن باعث می شد غالب تهی کنم !
جیغ می زدم :
– ولش کنید ! عوضیا ! کثافتا ! کثافتا !
شهاب را وادار کردند روی زمین زانو بزند … . مردی با اسلحه بالای سرش ایستاد . به طرفش دویدم … هر دو دستم را مشت کردم و محکم کوبیدم به کتفش … حتی ذره ای از جا جم نخورد .
بعد یک دفعه اشک به دریچه ی چشم هایم هجوم برد … . بلاخره به گریه افتادم !
– نکن !
زانوهایم تا شد . از شدت ترس به حالت فلج افتاده بودم . اینقدر جیغ زده بودم که گلویم خراشیده بود … نفسم بوی خون می داد .
– تو رو خدا نکن !
مخاطبم عماد بود … با چشم هایی که انگار خون در آن دلمه بسته بود … جستجویش کردم … کنار شهاب روی چمن ها زانو زدم .
– تو رو به هر کی می پرستی نکن ! … خواهش می کنم ! این کارو با ما نکن !
بلاخره من را به گریه انداخته بود ! … هم به گریه … هم به التماس انداخته بود !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_434
به هق هق افتادم ! داشتم جان می دادم !
دستی از پشت سر یقه ی لباسم را گرفت و به عقب کشید :
– بیا کنار ببینم …
صدای حسین را تشخیص دادم … . بی واکنش و بی حس به عقب کشیده شدم … که صدای عربده ی عماد را شنیدم !
یک لحظه ی بعد … مشت عماد بود که توی صورت حسین فرود آمد . چشم هایم را از شدت فریادهایش بستم :
– بیجا کردی دست زدی بهش … مرتیکه ی گاو !
در سرم بی وزنیِ خالص حس می کردم ! انگار واقعاً غالب تهی کرده بودم ! شهاب هنوز زنده بود و من آرزو داشتم قبل از او بمیرم و راحت شوم .
دستی قوی و پر خشونت به بازویم چنگ انداخت و وادارم کرد از روی زمین برخیزم … اینبار خودِ عماد بود !
من را همراهش کشید و از بین آن آدم ها عبور داد … پشت سرش می رفتم ولی پاهایم درهم می پیچید . حسی در تنم باقی نمانده بود !
بعد هر دو بازویم را گرفت … توی صورتم داد زد :
– ببین چیکار می کنی آیدا ! … ببین منو مجبور می کنی …
با چشم های خیسِ تو خالی فقط نگاهش کردم … . چه دردی در پس چشم هایش نهفته بود … !
باز صدایش را شنیدم :
– من میخواستم باهات خوب باشم ! …میخوام با هم خوب باشیم ! می فهمی ؟!
بدنم را تکان داد … پلک هایم روی هم افتاد .
نمی فهمیدم دیگر ... من هیچ چیز نمی فهمیدم ! اتفاقاتی که در چند لحظه از سرم گذشته بود … من را نیم کُش کرده بود ! دیگر نایی در تنم وجود نداشت … .
برای اولین بار در تمام عمرم از هوش رفتم … .
***
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_435
****
داشتم خواب بچگی هایمان را می دیدم !
وقتی من و شهاب آنقدر کم سن و سال بودیم که هنوز می توانستیم در جمع دست همدیگر را بگیریم و کسی ارشادمان نکند … .
در حیاط خانه ی مامان بزرگ می دویدیم دنبال هم … . مامان بزرگ بساط مربا پزان راه انداخته بود . همه جمع بودند … عمه آشا و عمه الهام ، زن عمو سوده … و مامان من هم بود !
مامان و عمه آشا صندوق های بزرگ آلبالو را در سبد می ریختند و می شستند . زن عمو مدام صدایش را بالا می برد :
– شهاب ! تصدقِ سرت ! میخوری زمین … یکم یواش تر !
ولی ما می دویدیم … مشت مشت آلبالوی ترش از صندوق ها برمی داشتیم و به دهان می گذاشتیم … و باز می دویدیم … .
مامان سر شلنگ را به طرف ما گرفت و به شوخی لباس هایمان را خیس کرد . من و شهاب ریسه می رفتیم … شهاب دستم را گرفت و من را کشید پشت درخت توت … .
– پناه بگیر ! آیدا ! پناه بگیر ! …
و بعد … از خواب بیدار شدم !
روی صندلی عقب ماشینی در حال حرکت دراز کشیده بودم … آفتاب مستقیم می تابید توی چشم هایم .
گیج و منگ پلکی زدم و دستم را سایبان چشمم کردم . چند لحظه ای طول کشید تا تمام اتفاقاتِ قبل از بیهوشی ام به یادم آمد … . بعد ناگهان وحشت و ترس به همان شدت قبل به من هجوم آورد … .
هراس زده جیغ کشیدم :
– شهاب !
و سر جایم صاف نشستم … .
❌❌❌❌❌
#سال_بد ❄️
#پارت_436
مجتبی پشت فرمان نشسته بود … با سرعت می راند . یک لحظه برگشت و از روی شانه نگاه کرد به من :
– بیدار شدی ؟ … آیدا !
سرم از شدت درد داشت منفجر می شد … چشم هایم می سوخت ! باز وحشت زده نالیدم :
– شهاب ! وای … شهاب !
به سرعت گفت :
– نگران نباش آیدا … حالش خوبه ! … به خدا خوبه !
نفس راحتی از سینه ام خارج شد . باز پلک بستم و تکیه زدم به صندلی . مجتبی به سرعت در شانه ی خاکیِ جاده پیچید و ماشین را متوقف کرد . بعد از پشت فرمان پیاده شد … .
چندان زمانی نگذشت که درب کنارِ من را باز کرد :
– بیا یه آبی به سر و صورتت بزن ! بهتری ؟ …
با بی حسی مطلق سری جنباندم … بعد پاهایم را از ماشین بیرون گذاشتم و با بطری آبی که به من دادم ، صورتم را شستم . چقدر حالم بد بود … تمام تنم درد می کرد ! … انگار نیمه جان از جنگی تن به تن باز گشته بودم ! … جنگی که هنوز تمام نشده بود !
مجتبی باز هم گفت :
– مطمئنی بهتری ؟ … ببرمت بیمارستان ؟!
هنوز جوابی نداده بودم که صدای زنگ موبایلش بلند شد . نچی کلافه گفت و همانطور که موبایلش را از جیب شلوار جینش در می آورد … از ماشین فاصله گرفت .
من سر جا باقی ماندم … با دستهایی بی هدف ، نگاهی رو به پایین . آفتاب مستقیم ظهر لکه ای از سایه ی تنم را مقابل پاهایم پهن کرده بود .
ذهنم خالی بود … ولی باید فکری می کردم ! کاری که امروز عماد شاهید نکرده بود ... شاید فردا به سرانجام می رساند . باید کاری می کردم … باید شهاب را نجات می دادم !
ولی چطور با این دست های خالی ؟ …
بی قراری باز ذره ذره زیر پوستم دوید . بطری نیمه خالی را روی زمین رها کردم و پیاده شدم . زیر لب تکرار کردم :
– باید کاری کنم ! باید کاری کنم !
مثل دیوانه ها با خودم حرف می زدم و در طول جاده راه می رفتم .
❌❌❌❌❌❌
#سال_بد ❄️
#پارت_437
صدای مجتبی را شنیدم که با هول و هراس نامم را خواند :
– آیدا ! آیدا !
چرخیدم به طرفش … دستش را در هوا برایم تکان می داد ، بعد خیلی زود تماس را قطع کرد و دوید به سمت من .
– کجا میری آیدا ؟ میخوای چیکار کنی ؟!
حالت چشم هایش چنان تدافعی و ترسیده بود … انگار می ترسید خودم را بیاندازم جلوی ماشین هایی که از جاده رد می شدند و خودکشی کنم ! شاید هم حق داشت اینطور فکر کند ! من دستکمی از آدم های دیوانه نداشتم … .
– باید یه کاری بکنم ! باید شهابو نجات بدم !
– نجاتش می دی ! آروم باش … الان حالت خوب نیست !
آستین مانتو ام را گرفت تا من را به سمت ماشین برگرداند … دستم را با شدت پس کشیدم .
– دیر میشه ! … به خدا دیر میشه ! … داشت شهابو می کشت !
وحشت باز به رگ هایم هجوم آورد … نفسم پر پر زد بیخ گلویم ! … وای از چیزی که دیده بودم ! … چند صد سال باید می گذشت تا از خاطرم می رفت ؟
مجتبی گفت :
– نمی کشه آیدا ! من می شناسمش … اگه می خواست بکشه ، تا حالا صد بار تمومش کرده بود ! … به خدا نمی کشه !
بعد برای قانع کردنم … اضافه کرد :
– ببین حتی گفته براش دکتر بیارن ! … ببین آیدا … !
و اس ام اسی نشانم داد … از شماره ای بی نام برایش متنی فرستاده شده بود :
– گفته دکتر بیاریم براش . مشکلی نیست ، تو هوای دختره رو داشته باش !
مهم نبود چه کسی آن پیامک را برای مجتبی فرستاده بود … من دلم آرام گرفت ! بعد از دیوانه بازی که عماد شاهید به راه انداخته بود … باور نمی کردم به حرفم گوش کند و برای شهاب دکتر ببرد ! … ولی انگار این مرد را نمی شد پیشبینی کرد … ! …
داشت با من بازی می کرد ؟ … نمی فهمیدم ! از فهمیدنش عاجز بودم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
توروخدا پارت جدید بدید دیگه لطفا
فاطمه جان پارت نمیذاری خیلی وقته پارت نیومده
عماد بد عاشق شده بچه🥺❤️
عالی بود
ممنون عزیزم
رمانش عالیه من دوستش دارم و دنبالش میکنم امیدوارم که زود به زود پارت بگذارید
خیلی ممنون
واقعا سورپرایز شدیم
چند روز بود از بس سایت خلوت بود دیگه ناامید شده بودیم از پارت گذاری
خداقوت و خسته نباشید
ممنون فاطمه جان دست گلت درد نکنه لطفا پارت بعدی رو زودتر بذار