****
مدادِ چشم مشکی را روی میز آرایشم برگرداندم و مقنعه ام را روی موهایم مرتب کردم . از آینه رو برگرداندم و بعد از برداشتن کیفم … از اتاقم خارج شدم .
بابا اکبر زودتر از من بیدار شده بود … با بیژامه ی راحتی نشسته بود روی مبل و در موبایلش، چیزی را می خواند .
– صبح بخیر !
می خواستم صدایم مثل همیشه پر نشاط و عالی باشد … اما نبود . هر کاری هم که می کردم … هر چقدر هم که نقش بازی می کردم … من آن آیدای گذشته نبودم !
بابا پاسخم را داد :
– صبح تو هم بخیر … دخمرِ بابا ! میخوای بری سر کار ؟!
لبخند ضعیفی زدم :
– آره دیگه ! چند روزه درست و درمون نتونستم به کارم برسم ! امروز میرم دیگه باز شروع کنم …
بابا اکبر هوومی گفت و بعد سر جا نیمخیز شد :
– برم برات صبحانه …
اما حتی اجازه ندادم جمله اش را تکمیل کند :
– نمی خوام بابا جون ! برای این کارا وقت ندارم .
بابا اکبر جا خورده نگاهم کرد … و من با نفسی عمیق کیفی را جلوی او، روی میز گذاشتم .
– این چیه آیدا ؟
– پوله ! … مالِ عمو رضاست !
مکثی کردم … باز نفسی گرفتم و دست کشیدم به لبه ی مقنعه ام … ادامه دادم :
– میشه ببری بدی بهش ؟! … نمی خوام منو سواب جواب کنه ! حوصله اش رو ندارم !
بابا اکبر سکوت کرد و با نگاهی معنا دار در چشم هایم خیره شد … و بعد گفت :
– حتماً عزیزم ! همین امروز می دم بهش …
نفس راحتی کشیدم … و بابا اکبر ادامه داد :
– اما یه چیزی رو برام روشن کن آیدا … منم نباید سوال جوابت کنم ؟ … به منم قرار نیست جواب پس بدی دخترم ؟!
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_512
بغض به گلویم نیشتر زد و همزمان … لبخندِ بی رمقی نقش لب هایم شد . گفتم :
– اگه نپرسی که … ممنونت میشم ! چون … دروغ گفتن بهت سخته بابا جون !
– چرا دروغ بگی ؟ چرا ؟! در مورد من چی فکر کردی که راست نمیگی ؟ …
ساکت ماندم … و بابا اکبر از روی مبل برخاست . درست مقابلم ایستاد و دستش را روی شانه ام گذاشت .
– منو ببین آیدا …
لب هایم را روی هم فشردم و نگاه ناراحتم را چشم های او تاباندم . گفت :
– من وکیل و وزیر نیستم ! زور ندارم ! توی این مملکتِ بی در و پیکر هم دستم به هیچ جایی بند نیست ! … ولی آدم نیستم اگه دخترم ناراحت باشه و من کاری براش انجام ندم ! … آدم نیستم آیدا ؟ … به نظرت آدم نیستم ؟!
قدمی به عقب برداشتم و معترضانه گفتم :
– این چه حرفیه میزنی بابا جون ؟ … تو بهترین آدمی هستی که من توی زندگیم دیدم !
– پس دردت رو بهم بگو آیدا ! منو نا محرم ندون ! … باهام حرف بزن !
چشم در چشم های نگرانش … لبخند زدم . فاصله ی مابینمان را پر کردم و دست هایم را گذاشتم دو طرف بدن او و سرم را چسباندم به سینه اش .
ضربان قلبش … ضربانِ مهربانِ قلبش را زیر گوشم می شنیدم … .
– قربونت برم بابا جون ! …
دست های بابا دور شانه ام حلقه خورد و بوسه اش نشست روی سرم . فکر می کردم باز هم اصرار کند برای گفتن حرف هایی که هیچوقت نمی توانستم به زبان بیاورم . اما او نفس عمیقی کشید :
– نمیگی دیگه ! چیکارت کنم ؟! … تخس و زبون نفهمی !
توی بغلش خندیدم … . بابا سرم را از سینه اش جدا کرد و گفت :
– چه عجب آیدا خانم ! ما خنده ی شما رو هم دیدیم !
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
#سال_بد ❄️
#پارت_513
خنده ام عمیق تر شد … موهایم را که از زیر مقنعه بیرون زده بود، پس زدم . گفتم :
– قول می دم امروز همش بخندم ! حالا دیگه برم سر کار ؟!
– نخیر ! یکمی هم برقصیم !
– بابا !
باز خندیدم … ! … بابا اکبر دستم را رها کرد و خم شد و موبایلش را از روی مبل برداشت . گفتم:
– دیرم میشه ! از سرویس جا می مونم !
گفت :
– عب نداره… خودم می رسونمت !
و هم زمان صدای موسیقیِ شاد محلی پخش شد . بابا اکبر دست هایش را دو طرف بدنش نگه داشت و شروع کرد به بشکن زدن .
از خنده ریسه رفتم … و بابا اکبر مچ دستم را گرفت .
– افتخار همراهی می دین خانوم ؟!
با اشتیاق همراهش شروع کردم به رقصیدن . بعد از روزها حالم کمی بهتر شده بود . بابا اکبر تذکر داد :
– قول دادی بخندی ها ! … قول دادی !
و من را از زیر دستش رد کرد ! ..
***
دستم زیر چانه ام بود و نگاهم به صفحه ی مانیتور … سخت مشغول کار بودم که دستی جلوی صورتم تکان خورد .
– احوالِ خانم سلطانی ؟!
نگاه از مانیتور گرفتم و به سرعت سر جایم صاف نشستم . آقای پالیزی آمده بود … ایستاده بود پای میز کارم .
– بله آقای پالیزی ؟ … در خدمتم !
متلک انداخت :
– خواهش می کنم ! خدمت از بنده است !
🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻
#سال_بد ❄️
#پارت_514
دندان هایم را روی هم فشردم و بعد لبخندی زدم ! … حیف به بابا اکبر قول داده بودم آن روز فقط بخندم ! … واگرنه …
پالیزی گفت :
– زحمتِ فاکتورای فروشِ این هفته رو می کشی ؟!
– بله ! بله همین حالا !
پالیزی باز هم متلک پراند :
– اگه خدایی نکرده سخته برات … به خودم بگو انجامش بدم ! باز نری به مهندس سمیعی چیزی بگی !
ایندفعه دیگر نتوانستم ساکت بمانم . اخم هایم را در هم کشیدم و با لحنی کاملاً جدی گفتم :
– این چه حرفیه آقای پالیزی ؟ مگه من بچه ام که پاشم برم به مهندس سمیعی شکایت ببرم ؟!
پالیزی شانه ای بالا انداخت و بعد خیلی سریع بحث را تغییر داد :
– به کارتون برسید خانوما !
و راه افتاد و از اتاق ما بیرون رفت . نگاه اخم الود و عبوس من تا دم در بدرقه اش کرد .
– امروز چقدر غیر قابل تحمل شده این پالیزی ! خدا صبر بده بهم !
از بعد از آن دعوای تاریخی بین ما… پالیزی تا جایی که می توانست با من همکلام نمی شد و سر به سرم نمی گذاشت . اما بعضی وقت ها هم عمداً می آمد تا متلکی بپراند و من را به خشم بیاورد .
محدثه گفت :
– حالا هیچ روزی هم اخلاق نداره این ! ولی امروز به خاطر خبرای جدید بدتر شده !
– خبر جدید ؟ چه خبری ؟!
محدثه نگاه کرد به زهرا و بهم چشم و ابرویی آمدند . زهرا گفت :
– شایعه شده میخوان به تو ترفیع بدن ! انگار میخوان ببرنت معاونت مالی !
متحیر از آن چیزی که شنیده بودم … پرسیدم :
– من ؟! … مطمئنید بچه ها ؟ من ؟!
محدثه خندید :
– والا وقتی خودت اینقدر تعجب می کنی … به پالیزی هم حق بده ! قراره صاف بری توی سرش بشینی !
و زهرا ادامه داد :
– تو رو خدا آیدا جون ! تو که اینجا پارتی داری، تیغت بُرش داره … برای ما هم کاری بکن ! به خدا مُردم از بس پشت این میز نشستم و یه ذره هم پیشرفت نکردم !
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#سال_بد ❄️
#پارت_515
مدتی طول کشید تا خون به مغزم رسید و توانستم فکر کنم ! … لبخندی نقش لب هایم شد که به صورتم زار می زد . آهانی گفتم و سرم را پایین انداختم .
البته که این ترفیعِ مضحکم کارِ عماد شاهید بود ! مثل داستانِ فرا واقعیتِ استخدامم ! مثل تمام کارهایی که در این مدت می کرد ! … و عجیب بود که هنوز از کارهایش متعجب می شدم !
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و هیستریک و آهسته خندیدم . نگاه زهرا و محدثه به سمت من برگشت … و زهرا گیج از خنده ی من گفت :
– خیر باشه آیدا جان ! چرا می خندی ؟!
بدون اینکه جوابش را بدهم، از پشت میزم برخاستم و اتاق را ترک کردم . با قدم های مصمم و بلند …
پالیزی در راهرو ایستاده بود و سرش روی دسته ای کاغذ خم بود … با سرعت از کنارش عبور کردم … .
صدایش را پشت سرم شنیدم :
– کجا ؟ … خانم سلطانی ؟!
لحنِ کلماتش اول پرخاشگرانه و طلبکار … سپس مضطرب و دستپاچه شد :
– خانم سلطانی ! خانم سلطانی !
نمی دانستم پیش خود چه فکری می کرد … اما صبر نکردم تا با او هم کلام شوم . به سرعت وارد آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی مدیریت را فشردم .
دل توی دلم نبود … داشتم از درون ذوب می شدم ! آنقدر بی قرار بودم که می خواستم مثل دیوانه ها فریاد بکشم !
به محض باز شدن درب آسانسور … مهندس سمیعی را دیدم که پای میز منشی ایستاده بود و چیزی به او می گفت .
تپش قلبم حتی تندتر شد ! … پا درون سالن گذاشتم و همزمان … مهندس سمیعی و منشی جوانش متوجه حضورم شدند .
– خانم سلطانی ؟!
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#سال_بد ❄️
#پارت_516
نفسم تند شده بود . استرس مانند اسیدی سوزان تا گلویم بالا آمده بود و نفسم را می سوزاند .
پا تند کردم و مقابلش ایستادم .
– آقای مهندس …
نمی دانستم … این چه حالی بود ؟! … من که خودم خبر داشتم … چرا برایم مهم بود که این مرد تمام گمان هایم را تایید کند ؟
– سه هفته قبل که من اومدم اتاقتون ، شما گفتید که …
– چی گفتم خانم سلطانی ؟
– گفتید به آقای شاهید سلام برسونم ! …
چیزی در نگاهش تغییر کرد … سرش را به حالتی نا مفهوم تکان داد :
– خب ؟!
انگار سوالم برایش عجیب بود ! انگار سلام و درود فرستادن به آقای شاهید توسط هر آدمی یک حرکت بدیهی و قابل قبول بود !
– چرا ؟ … چرا به من گفتین ؟ منظورتون چی بود ؟!
– مگه چه ایرادی …
وسط حرفش پریدم :
– اصلاً چرا منو استخدام کردین ؟ منشیتون حتی فرمی که پر کرده بودم رو نخونده بود … ! … قضیه ی این ترفیع شغلی چیه ؟ مگه من چیکار کردم که میخواید به من ترفیع بدین ؟
او هاج و واج مانده و ساکت بود … ولی من از سکوتش جوابم را گرفته بودم ! کم کم خنده ای متحیر و سرد روی صورتم پخش شد … .
فکر این که تا این اندازه زندگی من به عماد شاهید تنیده بود … که حتی پولی که در می آوردم به خاطر او بود … نیشی زهر آلود به قلبم وارد می کرد !
یک زمانی چقدر از این کار خوشحال بودم ! آن وقت هایی که آینده ای برای خودم و شهاب متصور می شدم ! زندگی مشترکی … خانه ای دو نفری ! ولی حالا …
حالا دیگر من سر آن کار نمی ماندم ! … من یک دقیقه ی دیگر هم سر آن کار باقی نمی ماندم ! …
***
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#سال_بد ❄️
#پارت_517
***
کافه اوکالیپتوس یک کافه ی شیک و بزرگ بود که برای من و شهاب خاطرات زیادی زنده می کرد !
یک مدل معجون من در آوردی و معرکه داشت که به معجون عشق معروف بود !
صاحب کافه برای من و شهاب گفت که یک بار نظر سنجی راه انداخت و از مشتریان کافه اش پرسید به نظرشان عشق چه طعمی دارد ! هر کسی یه چیزی می گفت ! نعناع ! دارچین ! پسته ! … اوکالیپتوس ! قهوه ی ترک ! … حتی لیموی تازه یا بادام تلخ !
بعد او تعدادی از این اسامی را که بیشتر تکرار شده بود، درهم مخلوط کرد و نتیجه اش شد معجون عشق !
معجونی که آنقدر شیرین و گرم و سنگین بود که نمی شد تنهایی یک لیوانش را تمام کرد !
من و شهاب آخرین بار هفت ماه قبل به این کافه آمده بودیم ! … درست شبی که صیغه ی محرمیت بینمان جاری شد ! … با هم یک لیوان معجون عشق سفارش داده بودیم !
شهاب می گفت این معجون مثل زندگیِ ماست ! تنهایی نمی توانیم تمامش کنیم … باید دو نفری از پسش بر بیاییم !
با فکر شهاب لبخند تلخ و شیرینی نقش لب هایم شد … .
حالا شهاب نبود ! من تنهایی پشت میزی چوبی در محوطه ی رو باز کافه اوکالیپتوس نشسته بودم ! با معجون عشقی که چند جرعه ای از آن نوشیده بودم و با بقیه ی آن نمی دانستم چه کنم !
درست مثل بقیه ی زندگی ام که نمی دانستم قرار است چطور بدون شهاب طی کنم !
غرق در افکار غم انگیزم بودم … که صندلیِ آن سوی میز به عقب کشیده شد !
آن چنان بی مقدمه و ناگهانی که شانه هایم از جا پرید ! … انگار کسی بمب کنار گوشم منفجر کرده بود !!
– امیدوارم مزاحم افکارِ زیبات نشده باشم … خانم سلطانی جاوید !
و عماد روی آن صندلی نشست ! …
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 93
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دبگه رمان نمیذارید؟
رمان های دیگه
چیشدن پس چرا پارت گذاری نشدن
میگم دزد زده به سایت هیچ رمانی نیست دو روزه چرا 😜
کجایی فاطمه خانم خوبی؟سایتو چرا تعطیل کردی
وای شهاب چیشده پس
تو کامنت های شاه خشت گفته بودم
سلام آقای ادمین اکانت من درس شده بود ولی بازم بازنمیکنه اخه اشتراک سه ماهه خریدم
من چک کردم اکانت شما فعاله
من هرچی میزنم رو رمانا مثلا هامین خانم معلم میگه اشتراک بخر.میگین تو ی جایی ک شما بگین شات بفرستم
اخه فعال نیس ازم اشتراک میخوادش.مبگین تو تلگرام آیدی بدین پیام بفرستم شات بدم نگاکنین
ایدتو بزار بهت پیام بدم
ای بابا چه موجود سیریشیه این عماد عوضی خوب بابا دختره خودش شوهر داره چرا اینقدر کثیف بازی میکنی ول کن دیگه.
ممنون فاطمه جان دستت طلا گلم لطفا پارت بعدی رو زود بذار ببینم این عماد پررو باز چه نقشه ای داره