رمان سال بد پارت 98 - رمان دونی

 

 

 

 

قلبش تند و بی امان تپیدن گرفت … جریان نفسش عمیق شد !

 

تمام پنج روز گذشته را از آیدا فاصله گرفته بود ! … فاصله گرفته بود … چون نمی دانست باید به او چه بگوید ! در شرایطی که داشتند حس می کرد هر کاری و هر سخنی اشتباه است . اما بیشتر از آن نمی توانست طاقت بیاورد ! حس می کرد می میرد اگر همان لحظه خودش را به آیدا نرساند !

 

سوده گفت :

 

– خب … آیدا باشه ! ندیدی تا حالا آیدا رو ؟!

 

باز کنار شهاب ایستاد و از کنار دستش سرک کشید به حیاط … حالا آیدا دسته ی ساک خرید را رها کرده بود و داشت گربه را نوازش می کرد .

 

سوده حرص زده ادامه داد :

 

– نمی فهمم این آقا اکبر خودش چیکار می کنه … همه اش دخترشو ول میده وسط کوچه و بازار ! … من شادی رو یک بار هم نذاشتم بره برای این خونه نون بگیره ! بچه ام …

 

وسط نطق غرای سوده بود که شهاب از پنجره رو گرداند و به سرعت برق و باد از آپارتمان بیرون دوید . قلبش نزدیک بود قفسه ی سینه اش را بشکافد و جلوی پاهایش بیفتد … .

 

پله ها را دو تا یکی پایین دوید تا به حیاط رسید … آیدایش هنوز زانو زده بود کنار گربه … .

 

شهاب نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری … .

 

– آیدا جان !

 

آیدا به سرعت صاف ایستاد و به سمت شهاب برگشت . آن نگاهِ سر درگم و گیج و عجیبش … آن نگاهی که انگار انتظار حضور شهاب را نداشت ‌… .

 

دردی مجهول در تمام روح شهاب پیچید !

 

هیچ چیزی برای شهاب بدتر از این نبود که آیدا انتظار حضورش را نداشته باشد !

 

– حا… حالت خوبه ؟

 

قدمی به جلو برداشت . آیدا با مکث و طعنه پاسخش را داد :

 

– از احوال پرسیای شما … خدا رو شکر خوبم !

 

دلخور بود از اینکه شهاب سراغش را نگرفته بود ؟ … و این چیزی بود که می توانست برای شهاب شفا بخش باشد !

 

 

 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_526

 

 

– من هی می خواستم بیام حرف بزنیم با هم … هی فکر کردم شاید همه چی بدتر بشه …

 

آیدا نیشخند تلخی زد :

 

– مگه حرفای بدتری اومده به ذهنت که به من نسبت بدی ؟ … که فکر میکنی اوضاع بدتر میشه ؟!

 

– آیدا جان … خواهش می کنم !

 

– بگو راحت باش … من پوستم کلفت شده ! از هر وری یه تو دهنی می خورم ! … بزن راحت باش !

 

شهاب باز قدمی به او نزدیک تر شد .

 

– اینطوری حرف نزن ! … من دلم میخواد با هم آشتی کنیم ! … بریم با هم بیرون … بریم با هم وقت بگذرونیم ! … اصلاً میای بریم کافه اوکالیپتوس … اون معجون معروفش رو سفارش بدیم ؟ … شاید یادت بیاد منو دوست داشتی !

 

برای آیدا مثل این بود که توهین بزرگی شنیده باشد :

 

– یادم بیاد شهاب ؟ من یادم بیاد ؟! … باز داری همه کاسه کوزه ها رو توی سر من میشکنی ؟! … اونی که گند زد به رابطه مون من بودم واقعاً ؟!

 

شهاب پلک هایش را روی هم فشرد . چرا اینقدر همه چیز عوض شده بود بینشان ؟ … آیدا حرفش را نمی فهمید ! … این خیلی درد داشت ! …

 

– من نمی دونم چرا هر چی می گم … تو گارد می گیری ! من منظوری ندارم … گردنم پیش تو از مو باریک تره ! … ببین …

 

دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا گرفت … بزاق دهانش را قورت داد … .

 

– من تسلیمم ! من فقط میخوام آشتی کنیم !

 

آیدا نفس عمیقی کشید و بعد بلاخره از آن گارد بسته خارج شد .

 

– خیلی خب ! … من میرم برای خونه خرید کنم ! تو هم باهام میای ؟

 

شهاب می خواست پاسخش را بدهد … متوجه ساختمان روبرو شد که مردی پای پنجره ایستاده بود و سیگار می کشید و بیرون را می پایید . تپش قلبش حتی بیشتر اوج گرفت … گرما زیر تیشرتش تنوره کشید . یاد حرف عماد افتاد … گفته بود آن ها را زیر نظر دارد …

 

– یکی داره ما رو می پاد، آیدا !

 

آیدا پوزخندی زد و به طعنه پاسخ داد :

 

– بله ! مامان جونت !

 

و با اشاره ی اندک سرش به بالا …

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_527

 

شهاب بلافاصله برگشت و به بالا نگاه کرد … و به مادرش که پشت پنجره ایستاده بود و آن ها را تماشا می کرد .

 

آیدا پووفی کشید و بدون اینکه بیشتر از آن چیزی بگوید … دسته ی ساک چرخدارش را گرفت و از حیاط خارج شد .

 

شهاب با قدم های بلند پشت سرش رفت .

 

آیدا آرام بود … آرام و گرم و صمیمی ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود ! … انگار که هنوز همان آیدای شهاب بود ! انگار هنوز همان دو آدمی بودند که رویاهای مشترک زیادی داشتند و با هم آمده بودند پیاده روی …

 

شهاب از پشت سر نگاه کرد به او … و چقدر دوست داشت او را بغل کند !

 

– میگم … ساکت رو بده من برات بیارم !

 

آیدا به روبرو نگاه می کرد … خیلی عادی پاسخ داد :

 

– نه، خودم میارم !

 

– خسته میشی ! … خب بده دست من ! تعارف داری ؟!

 

این بار آیدا به خنده افتاد و از گوشه ی چشم نگاهش کرد .

 

– هنوز چیزی توش نذاشتم که … خالیه ! چرا باید خسته بشم ؟!

 

تلاش مضحک شهاب برای شکستن سکوتشان … با رسیدن به فروشگاه تره بار پایان یافت . آیدا در سکوت خرید کرد و شهاب تمام لحظه ها پا به پایش قدم برداشت .

 

نیم ساعتی بعد بلاخره خریدهایش تمام شده بود . هر دو ایستاده وسط پیاده رو … شهاب گفت :

 

– حالا بده من نگهش دارم !

 

آیدا نمی خواست شهاب فکر کند هنوز با او قهر است … دسته ی ساک را به او سپرد و سپس نگاهش را در اطراف چرخاند .

 

عصر روز پنجشنبه بود و رفت و آمد در محله یشان زیاد … . خیلی ها مشغول خرید بودند و خیلی های دیگر هم از شرّ آفتاب سمج مردادی پناه گرفته بودند به پارک کوچک محل .

 

آیدا گردنش را با بالِ شالِ سبز رنگش باد زد . حسابی گرمش شده بود … گفت :

 

– بریم توی پارک … یه جا پیدا کنیم بشینیم !

 

 

 

💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖

 

L

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_528

 

نیمکتی در حاشیه ی پارک و نزدیک چمن های خیس و آب خورده خالی بود … آیدا و شهاب روی آن نشستند .

 

آیدا خم شد و درون ساک خریدهایش دنبال چیزی گشت .

 

شهاب آرنجش را روی لبه ی تکیه گاه نیمکت قرار داد و با نگاهی مضنون و سخت گیر به اطراف … تلاش کرد مطمئن شود همه چیز امن و امان است و هیچ آدمی از آدم های شاهید در حال تعقیبشان نیست .

 

نمی خواست جلوی آیدا چیزی بروز بدهد … ولی واقعاً افکارش دست خودش نبود ! … شاهید گفته بود همه جا در حالِ پاییدن آن هاست … و از آن حرامزاده ای که می شناخت هیچ چیز بعید نبود !

 

به دو جوانی نگاه کرد که ده متر دورتر از آن ها ایستاده بودند و سیگار می کشیدند … یا زوج جوانی که روی نیمکتی کمی آن سوتر نشسته بودند .

 

هر کسی می توانست آدمِ آن مرد باشد … هر کسی !

 

با حرکت دست آیدا مقابل صورتش … پلکی زد و نگاه خیره اش را از دیگران برداشت .

 

– هی … کجایی شهاب ؟! به چی نگاه می کنی ؟

 

و برگشت و نگاهی نا مفهوم به پشت سرش انداخت . شهاب نفس عمیقی کشید :

 

– به نظرت … بقیه یه جوری نگاهمون نمی کنن ؟

 

– چه جوری ؟

 

– خیلی خیره ! … انگار دارن ما رو می پان !

 

آیدا نفس کلافه ای کشید و به طعنه گفت :

 

– ممکنه به این دلیل باشه که تو عین قاتلا بهشون نگاه میکنی شهاب جان ؟!

 

شهاب پاسخ داد :

 

– شاید !

 

و دستش را بالا برد و رشته موی آیدا را پشت گوشش زد .

 

شاهید به او گفته بود که حق ندارد آیدایش را لمس کند ؟! … چه کسی می توانست چنین حقی را از شهاب بگیرد ؟ …

 

اگر واقعاً یک نفر بین این جمعیت بود که برای شاهید اخبار آن ها را می برد … امیدوار بود این قسمت را با آب و تاب بیستری برایش تعریف کند !

 

 

 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 90

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ستاره های نیمه شب

    خلاصه رمان:   مهتاب دختر خودساخته ای که با مادر و برادر معلولش زندگی می کنه. دل به آرین، وارث هولدینگ بزرگ بازیار می دهد. ولی قرار نیست همه چیز آسان پیش برود آن هم وقتی که پسر عموی سمج مهتاب با ادعای عاشقی پا به میدان می گذارد.       به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی

  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص چهارم را پیدا می‌کند و در مسیر قصاص کردن او،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

شهاب بیچاره از دست عماد به کجا پناه ببره ممنون فاطمه جان

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x