آیدا نفسی گرفت … بعد دو بطری آبمیوه ی خنک از بین خریدها بیرون کشید و یکی از آن ها را به شهاب داد .
شهاب بطری خنک را بین انگشتانش چرخاند … و بعد بلاخره لبخندی زد .
– ولی دلم تنگ شده بود برای شهاب جان گفتنت ! خیلی وقت بود بهم جان نگفته بودی !
آیدا جرعه ای از نوشیدنی زعفرانی را قورت داد و لبخند زد .
– منم یادم نیست آخرین بار کِی ماه جانت شدم ! دیگه بهم نمی گی !
شهاب در بطری را باز کرد :
– ماه جانمی ! … خورشید جانم هم هستی !
آیدا با صدای بلند خندید … شهاب با لذت نگاه کرد به او و نوک انگشتش را روی شانه اش کشید … و هم زمان باز هم نگاه مشکوک و تیزش به آدم های دور و بر … .
– این گوشواره هاتم دلمو قیلی ویلی کرد ! … اصلاً برای اینا بود که گفتم باهام بیای !
– می دونستم خوشت میاد قربونت برم !
هم زمان تلاش نرمی آغاز کرد تا دستش را دور شانه های آیدا گره بزند و او را در آغوش بگیرد . آیدا اما دست او را پس زد .
– موهاتم اگه دوباره بلند کنی … همون کراش تو دل بروی جیگرم میشی !
– هر چی تو بگی آیدا ! من دیگه فقط به حرف تو گوش می کنم !
و باز دوباره خواست آیدا را در آغوش بگیرد و باز هم مقاومت آیدا …
سر انجام نتوانست سکوتش را حفظ کند … بر افروخته گفت :
– حالا چرا نمی ذاری من بغلت بگیرم ؟! … می ترسی کسی ما رو با هم ببینه ؟
آیدا چشم هایش را گرد کرد و آن چنان به او نگاه دوخت … انگار حرف خیلی خیلی مزخرفی را شنیده بود .
– چرا نمی ذارم ؟! … بلا نسبت وسط پارکیم ها ! جلوی اینهمه آدم ! … متوجهی شهاب جان ؟
شهاب هوومی گفت و جرعه ای از نوشیدنی خنک را نوشید … و سعی کرد حرص و خشمش را همراه با نوشیدنی قورت بدهد . آیدا پووفی کشید و شالش را که روی شانه هایش افتاده بود، دوباره روی سرش کشید .
– بعدشم شهاب خان … ما دیگه نامزد نیستیم ! بابا اکبرم نامزدیمون رو تموم کرد ! یادته که ؟!
#سال_بد ❄️
#پارت_530
نگاه شهاب روی صورت آیدا چرخید . عضلاتِ فکش سفت و منقبض شده بودند … مثل این بود که می خواست با تمام وجود فریاد بزند ولی جلوی خود را می گرفت .
– میام … دوباره خواستگاریت ! از دل بابات در میارم !
آیدا نگاه کرد به او و پلک زد … انگار می خواست چیزی بگوید ، ولی نمی دانست به چه کلماتی ! …
– من حرفی ندارم شهاب ! اگه بابا اکبرم راضی بشه … من میخوام که با هم ازدواج کنیم ! …
دست شهاب انگشتان آیدا را صمیمانه فشرد … آیدا ادامه داد :
– این دفعه هم نه عروسی میخوام … نه هیچی ! … اما یه شرط جدید دارم !
– چه شرطی ؟!
– بریم از اینجا شهاب ! دو نفری بریم تهران … زندگیمون رو با هم بسازیم !
نگاه شهاب تیز و پر خشونت به سمت چشم های آیدا برگشت .
– چرا بریم ؟ … داریم از کسی فرار می کنیم ؟
آیدا به تمسخر گفت :
– آره … از مامانت، اگه خدا یاری کنه !
پووفی کشید و از شهاب رو چرخاند و صاف روی نیمکت نشست . جرعه ای از نوشیدنی اش را نوشید … که شهاب با حرص بیش از حد گفت :
– دروغ نگو ! … به من دروغ نگو آیدا ! … تو حرفت یه چیز دیگه است !
آیدا مات شده نگاهش کرد … و متوجه شد نگاه پر خشونت شهاب باز میان جمعیت می چرخد . ضربان قلبش تند شد .
– چته شهاب ؟ داری چیکار می کنی ؟ … چرا اینطوری نگاه می کنی به مردم ؟!
– نمی دونی برامون بپا گذاشته ؟
– کی ؟!
آیدا دیگر واقعاً داشت گریه اش می گرفت ! … شهاب با خشم کلمات را تقریباً تف کرد :
– عماد شاهیدِ قرمساق !
#سال_بد ❄️
#پارت_531
انگار کسی با مشت به جناق سینه ی آیدا کوبید … نفسش از درد بند آمد و حلقه اشکی در چشم های ناباورش جمع شد .
این چقدر دردناک بود که شهاب اینهمه تغییر کرده بود ! … آنقدر زیاد که آیدا حس می کرد دیگر او را نمی شناسد ! …
– تو دیوونه شدی شهاب ؟ … این خُل بازی جدیدته ؟! …
خنده ای ناباور و رنگ باخته نقش صورتش شد … .
– یعنی چی که برامون بپا گذاشته ؟ … تو باز رفتی پیش عماد و اجازه دادی با مغزت بازی بشه ؟!
واکنش شهاب بسیار تندتر و خشن تر از آن چیزی بود که آیدا تصور می کرد … با سرعت از جا پرید :
– به اسم کوچیک صداش می کنی آیدا ؟ … اونم جلوی من ؟!
فریاد کشید و بطری نوشیدنی را به زمین کوبید . صدای شکستن بطری در گوش های آیدا پژواک پیدا کرد … لرزی به شانه هایش افتاد .
شهاب از درد به خود پیچیده … کف دست هایش را روی چشم هایش فشرد و آیدا … بی نفس نگاهش کرد .
از ناامیدیِ مطلق سرد شده بود ! باید چه می کرد با آن چیزی که می دید ؟ … همه چیز بین آن ها خراب شده بود ! … خراب شده بود و دیگر هیچوقت درست نمیشد ! … شعله ی کم جانی که به سختی در قلبش زنده نگه داشته بود … حالا داشت خاموش می شد ! … همه چیز در قلبش به تاریکی مطلق فرو می رفت ! … در انجمادِ محض !
تا به خودش بیاید … شهاب مقابل پاهایش زانو زده بود .
– چرا این کارو با من کردی آیدا ؟ … چرا رفتی پیش اون ؟ …
نیش اشک را در چشم های شهاب می دید … ناامیدتر شد !
– می دونی اون تو رو می خواد ؟ … اینو بهم گفت ! … گفت تو رو … آیدای منو … می خواد !
دست هایش سفت … دست های آیدا را فشرد … انگار که می خواست از سقوط خودش جلوگیری کند .
– من باید چیکار کنم آیدا ؟… بهم بگو … با این درد چطوری کنار بیام ؟! … با این ننگ …
– من ننگم، شهاب ؟!
آیدا گفت … بعد لبخند زد ! … بعد قطره اشکی از گوشه ی چشمش فرو لغزید .
✅
#سال_بد ❄️
#پارت_532
– باورم نمیشه ! … باورم نمیشه که …
دستش را از بین انگشتان شهاب آزاد کرد و روی دهانش فشرد . می خواست جلوی خودش را بگیرد تا آنجا … مقابل آن همه چشم به گریه نیفتد … ولی نشد، نتوانست !
آن نگاهی که در چشم های شهاب می دید … و آن دردِ پیچیده در قلبش … .
قلبش که شکسته بود … در خون غلتیده بود ! …
دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد . پلک هایش را روی هم فشرد … به گریه افتاد … .
***
– دیشب خوابت رو دیدم، عزیزم … آروم و قرار ندارم ! هر کاری هم که می کنم … باز تا نبینمت خوب نمی شم !
عماد نفس خسته ای کشید … گفت :
– میام دیدنت !
خودکار را میان انگشتانش چرخاند و بعد آهسته آهسته روی کاغذهای زیر دستش کوبید . نگاهش به روبرو بود … دیوار شیشه ای اتاق کارش که به محوطه ی پشتیِ هتل مشرف بود .
آبنمای بزرگی که روشن بود و با ریتمِ موسیقی فواره میزد به هوا … . صدای ویولون بیژن مرتضوی … آن همه نورهای رنگی و فواره های رقصان … و مسافران هتل که همان حوالی پخش و پلا بودند … .
هر بار با فواره زدن آب، صدای جیغ هایشان اوج می گرفت … .
– کِی، عماد ؟ کی میای ؟ … تو مدام قول میدی … اما منو از سرت باز می کنی ! …
عماد حس می کرد تحمل ادامه ی آن مکالمه را ندارد … خودکار را روی کاغذها رها کرد و گوشه ی چشم هایش را با نوک انگشتانش فشرد .
– گفتم سرم خلوت بشه میام دیدنت … منو تحت فشار نذار مامان ! خواهش می کنم !
صدای نفس خسته ی مادرش را شنید … تمام خستکی هایش مضاعف شد :
– قبلاً حوصله ی دیدنمون رو نداشتی … حالا دیگه رغبت نمی کنی پشت تلفن باهام حرف بزنی ! … آفرین عماد … آفرین بهت پسرم !
– مامان …
اما دیر شده بود ! … صدای بوقِ گوشخراشی که در گوشش پیچید، نشان می داد احترام تماس را قطع کرده ! …
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
#سال_بد ❄️
#پارت_533
می خواست باز هم به مادرش زنگ بزند و کدورت ها را از دلش در بیاورد … اما نمی توانست . کشش نداشت ! تنهایی و سکوت مطلق می خواست برای اینکه فکر کند … و باز برای فرار از فکر کردن به شلوغی ها پناه می برد !
تلفن را روی میز انداخت و نفس کلافه ای کشید … .
– صورت حسابا رو امضا کردین، قربان ؟
با صدای رجبی، پیشکار هتل، حواسش سر جا آمد و نگاهی تند و اخم آلود به کاغذهای زیر دستش انداخت .
– چی رو امضا کنم ؟ همینطوری نخونده ؟ …
رجبی متحیرانه پلکی زد … گفت :
– قربان … صورت حسابای هر ماهه ی هتله که حسابدار براتون فرستاده ! امضای شما رو لازم داره تا چک ها پاس بشن !
عماد با بد خلقی پاسخ داد :
– هر چی حسابدار برام بفرسته باید امضا کنم ؟!
کاغذها را دسته کرد و چپاند در کشوی میز کارش و بعد درب کشو را قفل کرد . بعد از پشت میز برخاست … موبایلش را در جیبش گذاشت .
– بگو تا نیم ساعت دیگه ماشینم رو بیارن دم در ! … الان هم می تونی تشریفت رو ببری !
رجبی این پا و آن پایی کرد … می خواست چیزی بگوید . انگار کفری شده بود !
گاهی هم اینطور بود که عماد یک مسئله ی روتین و هر روزه را تبدیل می کرد به یک مشکل بغرنج ! امضایی که هر هفته و هر ماه پای کاغذها می زد را متوقف می کرد … شروع می کرد به کنکاش ! انگار که می خواست مچ دیگران را حین توطئه بگیرد !
رجبی می دانست که این امضا نزدن به معنای حداقل یک هفته دوندگی مضاعف و پیغام و پسغام فرستادن بین اتاق عماد و حسابداری است … اما جرات اعتراض نداشت . نفس عمیقی کشید و در پس آن … لبخندی محترمانه زد :
– نیم ساعت دیگه ! … با اجازه تون قربان !
#سال_بد ❄️
#پارت_534
از اتاق که خارج شد، عماد هم آخرین نگاه را به پنجره ی بزرگ و فواره ی آب و مسافرهای شاد و خندان انداخت . میزش را دور زد و به انتهای اتاقش رفت . آسانسوری اختصاصی که تنها برای او تعبیه شده بود و او را به تمام طبقات هتل می رساند … سوار آسانسور شد و دکمه ی بی را فشرد .
دربها بسته شدند و اتاقک فولادی کشیده شد به پایین … .
نگاهش مانده بر روی انعکاس تصویرش روی قاب فلزی در … .
آن چنان با دقت نگاه کرد به خود … انگار این اولین بار است که مرد مقابلش را می بیند !
چشم هایش را با دقت ریز کرد … صورتش را جلوتر برد … .
چشم های سرد و سیاه … بینیِ اندکی غوز دارش … صورتش که همیشه با دقت شیو می کرد … و این لب های بدون لبخند و جدی ! … انگار این مرد را واقعاً نمی شناخت !
دست کشید به روی موهای سیاه و مرتبش … و بعد به یقه ی پیراهن سورمه ای که به تن داشت … .
این آدمی که سی و چهار سالِ کامل با او زندگی می کرد … آدمی که حالا دیگر جا زده بود ! … دیگر او را همراهی نمی کرد ! …
درب آسانسور باز شد … زیر زمین هتل ! دنیایی کاملاً متفاوت با آن بالا ! …
شلوغ و نیمه تاریک … با هوایی که از بوی عطرهای زنانه و سیگار اشباع شده بود ! میزهای بیلیارد و قمار … بار نوشیدنی ! … مردهای نیمه مست و زنانِ لوند و نیمه عریان … و صدای موسیقی !
از بچه ای که در رحمت زار می زند
از گرگ خسته ی مستتر میان تنم
از بوی تند خشم زنی مثل تو
تا ناامیدی من از مَرد بودنم …
عماد مستقیم به طرف بار رفت … .
همه ی آن آدم ها او را می شناختند … از مقابل راهش کنار می رفتند . عشوه ای که ناگهان در تنِ زن ها ریخت و بی نگاه باقی ماند … تا سلام های بی پاسخ دیگران …
عماد روی صندلی پشت بار نشست … بارمن که برای گرفتن سفارش او به طرفش رفت … .
عماد آرنج هایش را روی سطح مرمر سیاه کانتر گذاشت :
– ودکا بریز !
و بعد سرش میان شانه هایش فرو افتاد … .
#سال_بد ❄️
#پارت_535
این جانور که برای تو شعر می شود
در خود فرو ریخته شده گیج می زند
اینگونه گاه رسول رسالت عبث
در چندش مقدس خویش جان می کند…
جرعه ای از نوشیدنیِ تلخ روسی را فرو بلعید … که مثل آتش بود ! … مثل آتشی که مدتها بود در سینه اش روشن شده بود ! … مثل رویای تلخ و بی رحمانه ی زنی که داشت او را می سوزاند ! …
زنی که او را نمی خواست ! … اما عماد … آه ! … با بند بند وجودش درگیر او شده بود ! … با سلول به سلولِ تنش ! … با تمام ذهنش … و امیالش … و هر آنچه که داشت !
چشم هایش تماشای آن زن را طلب می کرد … انگشتانش ، موهای آبی او را … و لب هایش … که تشنه ی او بود !
چطور می توانست از این رویا نجات پیدا کند ؟ با مستی کدام شرابی ؟ … اصلاً هیچ راه نجاتی از آن وجود داشت ؟ …
مثل دردهای میگرنیِ ناچارش که همراه او بود … این درد هم رسوخ کرده بود در سلول هایش ! رهایش نمی کرد ! آزادش نمی گذاشت ! …
و عجیب بود که لذت می برد از آن ! … درد همیشه راهی بود برای اثبات زنده بودن ! … این درد عماد را از نو زنده کرده بود ! … به او زندگی بخشیده بود ! … این درد خواستن …
ما را به نیمه ی پر لیوان چکار ؟
این باقیِ سمّیست که پیش تر خورده اند
ساقی تمام کن قصه را که رو شده است
آنان که خراب تو بوده اند ، مُرده اند !
باز جرعه ای دیگر از نوشیدنی … و جرعه ای دیگر …
همیشه به مکان های شلوغ می رفت تا فکر نکند ! … موسیقی … زن های لخت … ماریجوانا … آنقدر او را مشغول می کرد که دیگر زمانی برای فکر کردن نداشت !
اما حالا آنجا بود ! … میان آن زن های لخت … با شات ودکا در دستانش … و باز داشت به او فکر می کرد !
آن زن ! آن شعله ! … تکه ای از ماه ! … آیدای مو آبی اش ! …
به موهایش فکر کرد … و به چشم هایش که آنطور زاویه دار و گستاخ زل می زد به او … و گردنش که قلب عماد پر می زد برای بوسیدنش ! … آن طور که حرف می زد … آن طور که حرکت زیبای لب هایش … یا انگشتانش که چنگ می انداخت به لبه ی میز یا گوشه ی لباسش … .
شاید برای آدمی مثل او عجیب بود ! … ولی شاید هم نه چندان عجیب ! … او هم آدمی بود مثل بقیه ی آدم ها ! … قلبی داشت که می تپید … و خونی داشت که گرم می شد !
قلبش زنی را می خواست که وقتی اولین بار در کافه ی هتل دید، دلش برای آن موهای آبی رفت … برای آن خنده های از ته دل … .
دلش می خواست با او زندگی کند ! … بدنش با بدن او صمیمی شود … و روحش هم … .
مثل حبسِ کامِ سیگارِ ماریجوانا … بوی او را درست وسط ریه اش میخواست ! مثل همین شراب تلخی که می نوشید … مزه ی تلخی اش را زیر دندانش می خواست !
او را می خواست … و بیشتر می خواست ! … مدام و مدام … او را برای همه ی زندگی اش می خواست !
نمی دانست که اسمش چه بود ! … عشق … خواستن … علاقه … ! … فقط می توانست درک کند که چقدر بدون او تنهاست ! … آنجا … میان آنهمه آدم … روی کره ی زمین تنهای تنهاست !
از بچه ای که در رحمت زار می زند
از گرگ بغض کرده توی پیرهنم
از جنگ من برای فراموش کردنت
از اشک هایت برای فراموش کردنم
✅
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت خفنی بود بازم میگم سال بد یه لول دیگست
ممنون فاطمه جان خیلی قشنگ بود لطفا پارت بعدی رو نذار واسه یه هفته ده روز دیگه🙏😍🙏