– وایسا ، حرف دارم باهات …
تمام وجودش پر از حرص و خشم بود
سر می چرخاند سمت مرد ایستاده پشت سرش و با صدایی لرز گرفته می توپد
– ولم کن..
کیارش اما کفری بود
باید حرف میزد
هنوز مدتی از بهم خوردن نامزدی اشان نگذشته بود
چطور این دختر توانسته بود کنارش بگذارد؟
فکر میکرد هر اتفاقی که بیفتد همچنان از جانب او دوست داشته میشود
هیچ وقت فکر رفتنش را نکرده بود
اما حالا
تصور آنکه کنار شخصی دیگر ببیندش سوزانده بودش
انگار تازه مانلی به چشمش آمده بود…
حتی حالا آن موهای فری که به خیال خود چندشناک تر از آنها وجود نداشت هم به نظرش زیبا بودند …
هیچ وقت نخواسته بود او را ببیند
و اما حالا که داشت از دستش میداد به خود آمده بود
#پارت_چهلونه
قدمی او را دنبال خود کشید ،مانلی اما دست از مقاومت برنداشت
با دست ازادش چنگی به ساعد او زد و نفس زنان گفت
– دستمو ول نکنی بخدا جیغ میزنم آقاجونم بیاد
کیارش ناچار به ایستادن بود
میرزا رضا خان فتوحی ادم زبان نفهمی بود
قبل از بهم خوردن نامزدی با او رفتار درستی نداشت چه رسد به حالا که همه چیز خراب شده بود
ایستاد و دست دخترک را به اجبار رها کرد
نفسی گرفت و کلافه در چشمان مانلی پرسید
– میفهمی داری چیکار میکنی؟
مانلی جواب نداد نگاه از او گرفت
قدم به عقب برداشت و کیارش اما سد راهش شد
– عقلتو از دست دادی دختر؟میخوای با یکی که نمیشناسی ازدواج کنی؟
با حرف کیارش پوزخندی روی لبهایش نشست
سر بالا گرفت و خیره در چشمان او گفت
– تو رو از بچگیم شناختم ،بهت اعتماد کردم تهش چی شد؟ مچ نامزدم رو در حالی که داشت تو پارکینگ خونه خالم دخترداییم رو ارضا میکرد گرفتم
#پارت_پنجاه
کیارش لال بود
توقع این یکی را نداشت
آن شب از زبان او چیزهایی شنیده بود اما خیال نمیکرد رابطه اش با نسیم را دیده باشد .
دستی به چانه کشید و این بار با لحن ملایم تری گفت
– علاقه من و نسیم از قبل از اون نامزدی بوده مانلی …
در چشمان تاسف بار دخترک زل زد
پر حرص نفسی گرفت و گفت
– موضوع الان من و نسیم نیستیم تویی که بخاطر من داری حماقت میکنی …
خندید …
سر تا پای کیارش را از نظر گذراند و با همان خنده پرسید
– بخاطر تو؟ چی میگی؟
البته که حقیقت همین بود
ازدواجش با هاکان
رضایتش
علاوه بر اجباری بودنش بخاطر سوزاندن کیارش هم بود
نمیتوانست بگوید نیست …
– چون من نخواستمت میخوای با این مرتیکه ازدواج کنی؟
#پارت_پنجاهویک
از شدت حرص و جوش دمای بدنش بالا رفته بود
دلش میخواست آنقدر زور بازو داشت که به جان کیارش بیفتد و چنان به حسابش برسد که تا یک هفته نتواند راه برود..
– انگار یادت رفته کی اون نامزدی مسخره رو بهم زد ..
کیارش خندید
– میخوای بگی دوستم نداری؟
لبخندی زد
– داشتم …اما الان نه ، ترجیح میدم ریختتو نبینم ، نجسی ، حالمو بهم میزنی کیارش …
بازویش به چنگ دست مرد در می آید و در همان لحظه صدای نزدیک شدن اتومبیلی توجه آنها را جلب میکند.
دست کیارش را از دور بازویش پس میزند و با نگاهی منتظر به آن مرسدس بنز مشکی رنگ زل میزند
با توقف ماشین و پیاده شدن هاکان لبخندی از سر رضایت به روی لبهایش می نشیند و هاکان با اخمی نشسته بر چهره به سمت او و مردی که کنار دستش ایستاده بود می آید .
نزدیک میشود و مانلی نیز قدمی به سمتش برمیدارد ..
دخترک سلام میکند و هاکان گره ابرو باز میکند و با نگاهی به سر تا پایش می گوید
– چه خوشگل شدی تو …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 205
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حال کردم با این پارت مرسی ♥
خیلی باحال بود این پارت دم هاکان و مانلی گرم
حدس میزنم هاکان از عمد جلو کیارش اینو گفت
چقدر مانلی خوب حال کیارش احمق و میگیره ایول با همین فرمون برو جلو راضیم از مانلی خوبه که کیارش و آدم حساب نمیکنه بعد از خیانتش.
مگه ننشی که ازش راضی هستی😂😂
دم هاکان گرم با این حرفش،حالا کیارش باید بسوزه🤣🤣
بغضی شدم ❤️ 🥺