با برش قیچی میان پارچه بغضم میترکد
صدای هق هق گریه ام بالا می رود و تمام اتاق را پر میکند …
عصبی بودم
داشتم از گریه و بغض میترکیدم …
چرا من تنها بودم؟
هیچکس را نداشتم …
پدربزرگم چشم دیدنم را نداشت
عموهایم اوج لطفشان نصیحت بود …
خاله هایم که راضی به مرگم بودند و اگر تا به الان هم تحملم میکردند فقط بخاطر حرف مردم و مادرم بود …
دایی و عمه هم که اصلا گفتن نداشت ..
بود و نبودم برای که مهم بود؟
هیچکس…
تکه های پارچه که پایین پاهایم چانه ام لرز بیشتری به خود میگیرد
هق میزنم و لعنت میکنم کیارشی را که تمام زندگی ام را نابود کرد
من ازدواج کرده بودم
من امشب جشن عروسی ام بود و حالا شوهرم حتی یک لحظه ام حاضر نشد کنارم بماند و به دیدار معشوقه اش رفت
#پارت_صدوپانزده
آنقدر گریه میکنم تا سبک شوم
تا تمام دق و دلی هایم خالی شود
حالم که بهتر میشود.
نفسم که راحت تر به سینه ام می آید و می رود از جا بلند میشوم
لباس عروس تکه پاره شده ام را از تن در می آورم و همان وسط اتاق رهایش میکنم .
موهایم را به هر بدبختی بود بالاخره باز میکنم و با همان تن نیمه برهنه سمت حمام داخل اتاق می روم.
خستا بودم اما امشب تا دوش نمیگرفتم محال بود بتوانم بخوابم…
زیر دوش می ایستم …
موهایم را میشویم و بعد از آن
لیف را از شامپو بدن پر میکنم و روی تنم میکشم.
چند دقیقه ای را هم همانطور بی هیچ حرکتی زیر دوش میمانم و سپس باپیچیدن حوله به دور خود از حمام بیرون می آیم.
لباس هایی که برایم خریده بودند را میپوشم…
مقابل آینه می نشینم
سشوار را میدارم ، موهایم را خشک میکنم و بعد از آن چراغ های خانه را تک تک خاموش کرده و خودم را در تخت جا میدهم …
پلک روی هم میگذارم و اما هنوز چشمانم گرم نشده است که صدای چرخش کلید در قفل در ورودی را میشنوم
#پارت_صدوشانزده
وحشت زده روی تخت نیم خیز میشوم
درست شنیده بودم؟
صدای در بود؟
لرز کرده از تخت پایین می آیم
میخواستم احتمال آمدن هاکان را بدهم اما مگر میشد؟
او محال ممکن بود سارا را رها کند و برگردد..
با ضربان قلبی سر به فلک کشیده قدم از قدم برمیدارم و خودم را به هر سختی که بود تا در اتاق می کشانم ..
نفسم را از شدت ترس در سینه حبس میکنم
میخواهم کلید را در قفل بچرخانم تا چند دقیقه ای برای خودم زمان بخرم و با پلیس تماس بگیرم
دستم را پیش میبرم
و هنوز قفل در را لمس نکرده ام که با شنیدن صدای زنانه ای سر جا خشک میشوم
این صدا آشنا بود
گیج سر جلو می برم
گوشم را به در می چسبانم و اما صدای خنده سارا چیزی نیست که نتوانم تشخیص بدهم …
« مث اینکه ی تیکه از پارت قبلی اشتباه گذاشته بودم ،،،، اگه خواستین تا برا جبرانش ی پارت اضافه بزارم؟»
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 158
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خواهش میکنم فاطمه جون یه پارت دیگه بده
بله لطفا یک پارت دیگه بدید
آره بزارین
ممنوننن یه پارت دیگهههههه🥺🥺
فاطمه جون سلام
حالت خوبه؟
حال ندا خوبه؟
هر دو تون نیستین
دلم براتون تنگ شده و نگرانتونم
اگه دیدی لطفا جواب بده چند بار دیگه هم کامنت داده بودم که ندیده بودی متاسفانه
سلام عزیزم آره من خوبم ،، چن روزه از ندا خبر ندارم ولی خوبه نگران نباش
تو این چن وقت کامنتا رو اصن نخوندم ببخشید عزیزم
خداروشکر که حالتون خوبه
عیب نداره عزیزم
❤ ❤
سلام ممنون از رمان زیباتون،عالی میشه اگر یه پارت دیگه بزارید،،ای کاش زود به زود پارت میدادید،پارتها داره کم کم آب میره و کوتاه میشه لطفا پارت ها رو منظم بزارید رمانتون عالی هست،،باز هم تشکر میکنم