ده دقیقه ای از رفتن هاکان میگذشت و او هم چنان در خانه بود
استرس داشت
خجالت می کشید
تمام ده دقیقه در خانه دور خود قدم رو رفته
این مدت توانسته بود به بهترین شکل خود را از دید او مخفی کند
چطور حالا گول خورده بود
نفس عمیقی میکشد
صدای زنگ تلفن همراهش که بلند میشود از جا میپرد
گوشی را از داخل کوله بیرون میکشد
نام هاکان را که روی صفحه می بیند ، لب میان دندان میکشد و به سمت در خانه راه می افتد.
راه فراری نداشت
باید میرفت
کنار دست هاکان می نشست و به دانشگاه می رفت
همانطور که دستی به سر و شکل خود میکشید
از جاکفشی کفش هایش را بیرون میکشد ، به سرعت آنها را می پوشد و از خانه بیرون میزند .
#پارت_صدوهفتادوچهار
در ماشین را باز میکند و به محض نشستنش به روی صندلی هاکان می گوید
– نمیومدی دیگه
نیم نگاه گذرایی سمت او می اندازد
چهره برزخی و درهمش را از نظر می گذراند و سپس جواب میدهد
– کار داشتم …
گفتی منتظر میمونی …
قرار نبود چون خجالت میکشید جواب او را ندهد
اصلا چرا باید خجالت میکشید؟
مرد کنار دستش هر چند که حالا غریبه بود شوهرش به حساب می آمد .
دلیلی نداشت اینطور رنگ به رنگ شود .
چند دقیقه ای که در سکوت سپری میشود
صدای هاکان را میشنود
– فردا شب دعوتیم
نگاه سوی او می چرخاند و میپرسد
– دعوت کی؟
کمال خان؟
با تایید سر او قیافه اش درهم می رود
– توام قبول کردی؟
– نپرسید که بخوام قبول یا رد کنم
#پارت_صدوهفتادوپنج
– کی زنگ زدن؟
نگاه هاکان به روبرو بود
برخلاف او که چشم از نیم رخ مرد کنار دستش برنمی داشت
– دو روز پیش؟
– بعد تو الان داری بهم میگی؟
از شاکی شدنش تک خنده ای رو لبهای هاکان می نشیند
-خواستم بگم اما ندیدمت …
از طعنه کلام او گر میگیرد و نفسش را میان حبس میکند
مردک چرا بیخیال نمیشد
هر چند که
بیخیال چه میشد وقتی خود شاکی شده بود که چرا به او نگفته است؟
– فقط ما دعوتیم؟
حین آنکه پشت چراغ قرمز می ایستاد جواب میدهد
– نمیدونم ، فرقی داره؟
– اره خب ، میخوام بدونم واسه چندنفر باید نقش همسرعزیزت رو بازی کنم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 191
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطی چرا آسکور و گردابو نمیزاری؟
چرا نمیشه واسه رمان بگذار اندکی برایت بمیرم کامنت گذاشت یعتی کلا بخش کامنت گذاشتن نمیاد بالا
مسخره
چرا اینقدر دیر میزارید