نگاهش مات چهره جدی و خونسرد هاکان میماند
هیچ ردی از شوخی در چهره اش دیده نمیشد..
کاملا جدی گفته بود …
لبهایش تکان میخورد و اما پیش از برخاستن صوت از گلویش با پیچیدن دست هاکان دور بازویش و کشیدنش سمت به طور کامل لال میشود
دهان باز میکند
میخواهد اعتراض کند
بپرسد که چیکار میکنی که نگاهش به در ورودی خانه که حالا باز شده بود می افتد.
دست هاکان از دور بازویش باز میشود
– برو تو …
با حرف او تکانی به خود میدهد و با برداشتن گامی بلند وارد خانه میشود.
هاکان حین انکه پشت سرش داخل می آمد می گوید
– اگه بخوای میتونم با یکی از رفقام آشنات کنم ، پسر خوبیه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 171
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حیف رمان به این قشنگی که با ابن پارتای کوچیک ادم رو از خوندنش دلزده میکنین
وقتی میخوای نشون بدی برات مهم نیست:
چرا من انتظار غیرتی شدن از این موجود داشتم؟😑
خیلی کم بود پارتش😐
خاک بر سر غیرت بی غیرتت ://
رو رمان حورا رو سفید کرد دمت گرم از انک کردن ما دستت طلا