مضحک بود
اگر به جاوید این را میگفت باور میکرد؟
هر چند که جاوید از شب عروسی تا به الان جواب تماس هایش را نداده بود
حتی پیام هایش در تلگرام و اینستاگرام را هم نخوانده بود.
از یادآوری جاوید و نصیحت هایش بغض میکند
کاش به حرفش گوش داده بود
کاش لجبازی نمیکرد و تن به این ازدواج نمیداد
هر چقدر هم که میخواست نادیده بگیرد
بگوید برایش مهم نیست اما مهم بود
درد داشت
پشت دستش را به روی گونه اش میکشد ..
چند دم عمیق میگیرد و از اتاق بیرون می رود
چند دقیقه ای میشد که دیگر صدای هاکان را نمی شنید.
سمت آشپزخانه که می رود
او را پای اجاق گاز در حالی که محتویات درون ماهیتابه را هم میزد می بیند ..
– غذا سفارش دادم ، تا برسه طول میکشه ، بشین ته بندی کن…
#پارت_صدوهشتادوچهار
در حالی که سعی داشت با او چشم در چشم نشود با صدای آرامی جواب میدهد
– گرسنه نیستم ..
لیوانی برمیدارد
سمت چایی ساز می رود و هنوز دستش به آن نرسیده است که هاکان در حالی که ماهیتابه را از رو اجاق گاز برمیداشت بازویش را میگیرد .
– بیا بشین ..
– گفتم که ..
اخم کمرنگی روی صورتش می نشیند ، ماهیتابه را روی میز میگذارد و دست دیگرش را هم روی شانه او مبگذارد
– زر نزن بچه جون قیافه ات داره داد میزنه از گشنگی داری میمیری ، بشین ..
فشار دست هاکان و اجبارش باعث میشود تا روی صندلی بنشیند
– زورکیه مگه؟
هاکان در حالی که لقمه ای پروپیمان پیچیده و به سمتش میگرفت می گوید
– واسه شما دخترا اره ، مخصوصا تو یکی که زیادی با آدم تعارف داری …بگیر…
دهان باز میکند
میخواهد بگوید نمیخوام که هاکان با چپاندن لقمه در دهانش راه گلویش را می بندد.
#پارت_صدوهشتادوپنج
– نوشابه؟
گازی به لقمه در دهانش میزند و به سختی جواب میدهد
– نه …
لقمه بعدی را میگیرد و به سمتش میگیرد .
املت خوشمزه ای بود
باید دست رد به آن لقمه پیچ شده میزد اما گرفته بودش
گرسنگی اجازه مخالفت نمیداد…
– درمورد فرحان …
اخم نشسته روی چهره مانلی باعث خنده اش میشود
– چیه؟
دست پیش میکشد
برای زودتر پایین فرستادن آن لقمه لعنتی لیوان نوشابه هاکان را برمیدارد و سر میکشد.
دهانش که از گیر و بند آن لقمه مزاحم خلاص میشود با اخم و تشر می گوید
– میشه تبلیغ کردن رفیقتو تموم کنی؟
-واسه خودت میگم.
مرد خوبیه!
پر حرص میخندد
– در تعجبم …
نگاه هاکان سویش میچرخد
– از چی؟
– بی رگ بودنت
#پارت_صدوهشتادوشش
زهرخندی روی لبهای هاکان نشسته بود
هر چند که او انتظار عصبانیتش را داشت
اما اثری از عصبانیت در چهره اش نبود
– اگه دست و پات رو ببندم و در عوض خودم هر غلطی که میخوام بکنم میشه رگ داشتن؟
نگاهش را به چشمان زن پیش رویش میدوزد و ادامه میدهد
– من تو رو به عنوان زنم نمیدونم ، تو به چشم من یه دوستی ، آشنایی که چندماهی قراره با هم تو یک خونه زندگی کنیم ، تو احساسات غیر از اینه؟
منو به چشم شوهرت میبینی؟
نمی دید
چنین حسی نداشت
هاکان هم دروغ نمیگفت
ازدواج آنها از همان اولش تکلیفی مشخص داشت
آنها ازدواج که نکرده بودند
یک قرارداد میانشان امضا شده بود
به قول هاکان
بیشتر شبیه یک آشنا و شاید یک دوست بودند تا آنکه نامشان به عنوان زن و شوهر کنار هم بنشیند
زبان روی لب تر شده اش میکشد و جواب میدهد
– نه ..
– پس حرف از بی رگ بودن نزن …
#پارت_صدوهشتادوهفت
– بهت برمیخوره؟
از سوالش لبخندی روی لبهای هاکان می نشیند
– برنمیخوره ، اما اره اگر زنم بودی ، پای علاقه ای این وسط بود قطعا برمیخورد ، رفیقمم بهت پیشنهاد نمیدادم ، بابت اومدنت با دوست اجتماعیت هم همون دم در گردنتو میشکستم..
– پس اگر واقعا زنت بودم امروز رفتاری دور از تمدن از خودت نشون میدادی …
در حالی که به لقمه میان دستان او اشاره میکرد می گوید
– اون موقع من تمدن ممدن حالیم نبود …
الآن تو افتاده بودی رو تخت بیمارستان …عزرائیل هم بالای سرت،
اون یارو هم گوشه قبرستون!
از جواب هاکان به خنده می افتد و حین گاز زدن لقمه اش می گوید
– این وحشی بازیه دیگه…
– باشه تو اسمشو بذار وحشی بازی ، موشی مگه تو؟ یه گاز پدر و مادر دار به اون لقمه بزن !
– اخه این لقمه ای که گرفتی اندازه دهن خودته نه من!
– جدا؟ ببینم دهنتو…
با قرار گرفتن دست او روی چانه اش و آن نگاه خیره لحظه ای نفس کشیدن را از یاد میبرد …
#پارت_صدوهشتادوهشت
تمام تنش گر گرفته بود
این نزدیکی را دوست نداشت
از این گر گرفتن ها هم متنفر بود..
قلبش تا بیخ گلویش بالا آمده بود
میترسید که صدای تپش هایش به گوش هاکان هم برسد…
– دیدی؟
با سوالش نگاه هاکان از روی لبهایش بالا می آید و در چشمانش می نشیند .
– فرحان پسر خوبیه …
از چهره درهم فرو رفته اش فشار دست هاکان روی فکش بیشتر می شود
– نمیخوام مجبورت کنم فقط یه پیشنهاده ، باهاش آشنا شو ، قطعا ازش خوشت میاد…
– چه اصراری داری که من با این رفیقت بپلکم؟ خواسته ساراست؟
گرهی میان ابروهایش می افتد
– چه ربطی به سارا داره؟
– حتما خواسته من سرم با یکی گرم شه که به تو چشم نداشته باشم ..!
#پارت_صدوهشتادونه
داشت میخندید
دستش را هم از روی چانه او برداشته بود
– به چی میخندی؟
– به افکار شیطانیت …سارا اونقدری که تو فکر میکنی بد نیست ، فقط یکم حساسه …بهش حق نمیدی؟
– من تو جایگاهی نیستم که بخوام به سارا حق بدم یا نه ، اما درکل ازش خوشم نمیاد!
– چرا؟
بخاطر اون شب؟!
از اشاره مستقیم و صریح او به آن شب خون زیر پوستش دویده بود
سرخ شده بود
دستپاچه بود
– مست بودم اون شب…
وگرنه امکان نداشت بذارم همچین اتفاقی بیفته و چنین چیزی رو تجربه کنی!
دستی به موهای فرش میکشد
معذب بود
صحبت از آن شب اذیتش میکرد
این اتفاق را دوبار تجربه کرده بود…
تجربه ای که شاید هیچ وقت از خاطرش پاک نمیشد ..
– فرحان پیشنهاد سارا نیست …اگر هم بود من آدم این خاله زنک بازیا نبودم که بخوام با این سن و سال بیام بشینم مخ تو رو بزنم که بخاطر دوست دخترم با رفیقم جور شی …نه …کل حرف من اینه که فرحان مرد خوبیه ، اگر میخوای به یکی فرصت بدی وقتتو صرف یه آدم کن که ارزشش و داشته باشه .!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 191
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه خانم پارت جدیدنیست
مانلی عاشقش شده 😢
پارت گذاری رمانا خیلی بی نظم شده یهروز اصلا نمیزاری یه روز همه رو باهم میزاری خداحافظ تا چند روز دیگه
خدا رو شکر بعد از این همه وقت پارتش بیشتر شده بود فاطمه جان سال بد رو هم بزار آبشار طلایی یه روز در میون بود قبلا چی شد
دیگه حالم داره از هاکان بهم میخوره خداااایا بهش نشون بده سارا همچین مال خوبی نیست وافسون بهتر از اونه وپشیمونش کن
این آخرش میشه مث قباد خر تو گل گیر میکنه بعدش میفهمه کی بهتره براش
پوزش میخوام من دلم برای هر۳ این بچه ها میسوزه گناه دارن بخاطر خانواده [ روستایی قُرون وسطاییشوون سوختن••••] چراا باید دعا کنیم عشق پسره، دختر بدی باشه تا ما دلموون خنک بشه چون دلموون برای اون یکی دختره میسوزه، خوب این یکی دختره هم گناهی نداره از اول عشق این پسر بوده ••••••• 💔😳😵😖😢
ببخشی، میوون کلام دوستان من برعکس از خانواده های عصرحجری•••• بدم میاد که به زور دختر پسر بیچاره بدبخت مجبور به ازدواج سُنتی میکنن•••• حالا شاید پسر یا دختر یا هر ۲ اصلن قصد ازدواج نداشته باشن یا یکی دیگه رو دوست داشته باشن
چه عجب یه پارت پدرمادردار دیدیم