دست روی مچ دستش میگذارم
نگاهم را به چشمانش میدوزم
– چرا اینجوری میکنی؟
انگار تازه متوجه فشار بی اندازه اش روی بازویم میشود
فشار دستش را کم میکند
نگاه ما بین چشمانم جا به جا میکند و با صدایی که کنترل میکرد می غرد
– من از مسخره بازی و قیافه گرفتن خوشم نمیاد مانلی
داشت صبرم سر می آمد
الحق که حضور سارا او را به کل عوض کرده بود
– چرا فکر کردی من انقدر کمبود دارم که بیام واسه یکی مثل تو قیافه بگیرم..
دهان باز میکند
میخواهد کلامی به زبان بیاورد که صدای سوفی بلند میشود
– مانی..کجا رفتی؟
بازویم را از حصار انگشتانش بیرون میکشم
در را باز میکنم و بی توجه به او از اتاق خارج میشوم …
#پارت_دویستوسیونه
– چرا نمیخوری؟
صدای سوفی بود
پشت میز نشسته بودیم..
سوفی روبرویم بود و او در کنارم
نگاهش نمیکردم
اما سنگینی نگاه او را روی خودم حس میکردم
لبخندی به روی سوفی میزنم
– دارم میخورم دیگه …
– نکنه غذای مامانمو دوست نداری؟
خواهر و برادر لنگه نداشتند
حرف برادرش را تکرار کرده بود
– اتفاقا دستپخت لعیاجوین عالیه ، منم دارم ناهارمو میخورم دیگه ..
– شاید من مثل قحطی زده ها افتادم روی بشقابم …
سر تکان میدهم
– شاید …
– عصر جایی نمیخوای بری مانی؟
با هم بریم بیرون؟
لیوان دوغ را از کنار بشقاب برمیدارم
– باشه فردا ، یکم کار دارم امروز!
دروغ نگفته بودم
میخواستم به خانه برگردم
شاید باید به میرزا میگفتم که طلاق میخوام
.شاید هم باید به گوش جاوید میرساندم که پشیمان شده ام
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 191
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بعداز این همه مدت یه پارت که نه یه جمله فقط من از قیافه گرفتن خوشم نمیاد همین؟؟؟؟
چه عجب