نگاه سعید بهم میفته و با لبخند مزخرفی سمتم میاد….
کوله م رو محکم تو بغلم میگیرم و میخوام عقب برم ولی دیوار سفت پشت سرم بهم میگه جایی برا عقب رفتن ندارم….
یه نگاه به پسری که ازم دفاع کرده و حالا میدونم یاشار اسمشه میندازم و میخوام ازش کمک بخوام که نمیدونم کی و چه جوری کوله م از دستم کشیده میشه و چون دستم بین بندهاش گره خورده بود خودمم کشیده میشم و تا به خودم بیام چند متر اون طرفتر پرت میشم….
تموم مقاومتم برا گریه نکردن از بین میره و اشکام از دردی که قلب و جسمم تحمل میکنن رو گونه هام میریزه….
چیکارم دارن آخه….مگه اصن میشناسنم…..
یاشار: احمقای بیشعور مگه مریضین….چیکار بیچاره داری سعید؟….بارمان اگه الان بیاد که ک…تون میذاره بدبختا….
کاوه: گوه میخوره بی شرف….تو هم اگه دهنت یه بار دیگه به چرت پرت باز شه جرش میدم برات…
بین بحثاشون نگاهم میفته به دری که برای رد شدن ازش و خارج شدن از این جهنم فاصله ی زیادی ندارم….
آب دهنمو قورت میدم و ترسیده میچرخم طرفشون…..دستمو به مبل میگیرم و با برداشتن کوله م بلند میشم….
تمام توانم رو جمع میکنم و بی توجه به خونی که از دماغم جاری شده به سرعت سمت در میرم….
کاوه: سعید بگیرش….
صدای قدمایی که تند تند سمتم میاد رو میشنوم و با سرعت بیشتری طرف در میرم… دستم به دستگیره میرسه و همینکه میخوام درو باز کنم از پشت تو آغوشی میرم….
میخوام جیغ بکشم که دستش رو دهنم قرار میگیره و اجازه ی این کار رو نمیده….
کاوه: کجا داشتی در میرفتی؟…هوووم؟….حالیت میکنم…..
اشکام پشت سر هم میریزن و ولم کنیدی که میگم لابه لای انگشتایی که محکم دور دهنم قفل شدن گم میشه….
یه دستش رو دور شکمم قفل میکنه و میکشونتم سمت مبل….
خودشو پرت میکنه رو مبل و منم پرت میشم تو بغلش….
حالم از وضعیتی که توش هستم بهم میخوره….
تمام امیدم به یاشاری که انگاری خودشم خسته میشه از بحث هایی که باهاشون کرده و بی نتیجه مونده و حالا بی توجه به اشکای صورتم و درموندگی تو نگاهم سمت آشپزخونه میره…..
تموم تلاشم برا فاصله گرفتن و بلند شدن از رو مبل بی فایده است…..
دستاش عین پیچک دورم حلقه زده و هر چی بیشتر تکون میخورم حلقه ی دستش تنگ تر میشه…..
ترس اینکه نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاد تا مرز سکته میکشونتم…
سرم میچرخه و نگاهم رو به سعیدی میفته که کوله م رو دستش گرفته و طرفمون میاد….
چند قدمیمون وایمیسه که صدای یاشار توجهش رو به سمت آشپزخونه جلب میکنه…
یاشار: بارمان اگه الان بیاد من هیچی رو گردن نمیگیرم و هر چیزی رو هم که دیدم مو به مو بهش میگم…..
سعید: ببند بابا…اولا که بارمان حالا حال نمیاد…بعدشم جریان سودی رو که یادت نرفته چجوری تو نصف روزی من و پیچوند و از اون سر شمال سر دراورد…..
یاشار:هیچ پیچوندنی تو کار نبود…سودی جونت خودش مثل سگ پا سوخته برا بارمان واق واق میکرد…
نفسم از بی اکسیژنی داره بند میاد….
هر چی تلاش میکنم برا یه ذره نفس کشیدن از راه دهنم بی فایده است….و من خیلی وقته این مشکل و دارم…..
نگاه سعید بهم میفته که با بی حالی و چشمای نیمه باز التماس وار بهش نگاه میکنم….
تند جلو میاد و با داد میگه: بابا کشتیش کاوه…دستتو بردار…..
رو میز رو به روم میشینه و دستش رو سمتم دراز میکنه…
قبل از رسیدن دستاش دستهای کاوه کنار میرن و به سرعت هوای اطراف رو تنفس میکنم….
به سرفه میفتم و میخوام بلند شم که باز نمیذاره و اینبار با باز کردن پاهاش کمرمو میگیره و رو جایی که خودش میخواد میذاره…..
با اینکارش انگار که جنون بگیرم جیغ بلندی میکشم تا جایی که میتونم خودمو تکون میدم بلکه ولم کنه ولی بدتر بازم با دستش دهنمو برا ساکت شدن محکم میگیره….
از ته دلم شروع میکنم به گریه کردن بلکه دلشون بسوزه و دست از سرم بردارن….
سعید: ولش کن دیگه کاوه…..
خیسی زبونی رو گوشم رو حس میکنم و معدم زیر رو میشه و هر چیزی که توش هست رو دلش میخواد بالا بیاره.… صدای شهوت آلود کثافتی که بغل گوشم میگه: زدم بالا ناجور….خالی کنم بعدش میریم….
سعید: بابا بس کن…دیوونه شدی مگه…قرارمون این نبود…
کاوه:نترس…..زود تمومش میکنم…
سعید: احمق نشو کاوه…بارمان الان میاد..چی میخوای بهش بگی اونموقع…ولش کن دختره نفسش رفت….
کاوه: طولش نمیدم….جای این حرفا یکم کمک کن…خودتم یه حالی ببر …..
سعید اینبار دو دلی رو کنار میذاره و بی توجه به عجز تو نگاهم و هق هقی که میکنم جلو میاد….
دستاش رو دکمه های ماتنوم میشینه و من از ته دلم خدا رو صدا میزنم…..
سعید: بریم رو تخت….جامون نمیشه رو مبل….
چند دکه ی بالای مانتوم رو باز میکنه و دستش رو از بینشون به بالا تنم میرسونه….
با لمس دستش حس میکنم جون از بدنم میره….
کاوه: همینجا تموم میکینم…آروم شده الان…بخوایم تا اون اتاق بریم جفتک اندازیش شروع میشه باز…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا همه می خوان به این طلوع تجاوز کنن?😓
وقتییه دختر بی کسو کاره باشه …😀🚶♀️
ماشاالله به این همه اظهار نظر
من دیگه حرفی برای گفتن ندارم
امشب عیدی بده بخاطر ولادت امام رضا (ع)
ای روزگار
ریدم به این شانست طلوع
چقد نفرت انگیز
من نمی فهمم چرا کلید خونه آدم دست هر کس باشه حتی اون کس برادر آدم باشه
من میگم محمد حسین میدونه بابای طلوع یه ادم پولداره که ازش خاستگاری کرده ساره الکی یه نفر بیگناه رو برده بالای دار
این رمانم شد مث دلارای ؟؟بابا نویسنده قلمت قشنگه ولی یه پوزیشن رو یه موضوع یه ساعته رو نباید چند روز کش بدی
اصن خودت رو بذار جای ما احساس بدی بهت دس نمیده ؟؟؟
یه قضیه مث این که تو یه مکان ثابت با یه تایم کم اتفاق میوفته نباید بیشتر از دو قسمت طول بکشه
نه این ک بشه ۲۰ قسمت این کار خواننده ها رو مشتاق تر به خوندن نمیکنه مشتاق تر به فحش دادن میکنه:/
یککککییییی برهههه به نویسنده دلارای هم اینو بگههههههههههه
طلوع بعضی وقت ها خیلی بی دست پا هست . میتونست با زانو بزنه وسط پاش یا موقعی که کاوه دستش رو دهنش بود گازش بگیره یا سرش بکوبه تو سر کاوه یا خیلی کار های دیگه لااقل یه شانسی برای بیرون رفتن داشت با این چیزا
وااااای کاش یکی به دادش برسه توروخداپارت بعدروبده🙏
حالمو به هم زدی أه أه حیف وقتم تاالان🤮🤮
ا وا خاک بر سر چه خر تو خری شد حالا تا دو روز دیگه که دیونه میشیم
واقعا برات متاسفم چرا همش ذهن مرییضت همه زندگی و ادما رو اینجوری میبینی حیف رمان در مسیر سرنوشت حیف که بخاطر چند تا بازدید اینجوری قلمتو میفروشی کش الکی اب بستی به رمانت صد قسمته که معطل یه کار و جای خوابه این همه ادم مثل طلوع با هزار تا دوست و همکارو زندگی
چرا فکر میکنی پسرا بدون ترس از قانون هر کاری رو میکنن
دقیقا درست می فرمایید.
نویسنده هنرمنده ولی تعجب می کنم چرا به جای نوشتن عبارات و مطالب درست و زیبا دنبال عبارات حال به هم زن هستن… هر روز چرت تر از روز گذشته میشه… چه نیازی به آوردن پسرای فامیل و انجام منکرات هستن… اون م به سر دختر عمه شون..
قبول کنیم هر چرت و پرتی که در مغزشون میاد میگن…
ذهنش مریض نیست حقیقت ها رو داره میگه ….
اینکه وقتی چند تا پسر یه دختر رو میبینن مثه ی برده باهاش رفتار میکنن و فکر میکنن بی کسو کاره …
تویی که میگی قانون فکر میکنی قانون چیکار میکنه ؟ ته تهش یه ۷ ۸ ۱۰ سالی میندازتشون زندان تهش چی ؟ یارو آدم میشه ؟ معلومه که نه … تو این مملکتی که فقط مردها و میشناسه و دختری که خانواده نداره رو ولیون و سیلون تو خیابون میچرخه به عنشون هم نمیگیرن که آقا گرگ تو این مملکت زیاده یه وقت چیزیش نشه اما کو ؟ فقط به فکر مردهاشون … تو الان خودت فکر کن ببین جایی هست که بدون گرفتن پول و جنگ و جدل به یه دختر جوون ۲۱ ساله جا و مکان بدن ؟
پس ببین این ذهن مریض نویسنده نیست واقعیت هایی که داره میگه😉
و اینک بارمان وارد میشود 😂
😂 😂
بخدا که میخواای مارو سکته بدین
شمارو به هرچی میپرسین یه پارت دیگه که طولانی باشه بدین تورو خداا
رمان قشنگیه؟
به نظرتون بخونمش؟؟
خوب بود ولی پارت های ضعیفی هم بین پارت هاش پیدا میشه
اها
خیلی ممنونم که گفتید
نه نخون نبین ما داریم بخاطر یه پارت التماس می کنیم چون ما واگیر شدیم به خوندنش میدونید از اولش بد بختی این دختررو نوشته تا الانش اینجوری که نیس طبیعت دنیا
باشه عزیزم
خیلی ممنون که گفتی
هعی درسته
🙏
بخون قشنگه
با این وضع پارت گذاری صبر میکنم تموم که شد میخونمش
ممنونم که گفتید
تا الان قشنگ بود الان حال به هم زن شد
ای بابا🤦🏻♀️
ممنونم که نظرتون رو گفتید
🤌