صدای زنگ موبایلم بلند میشه….
بارمان لعنتی…..لعنت به خودت و خونت…
نفسای حال بهم زنش کنار گوشم و فشاری که با دستش به شکمم میاره باعث میشه محتویات معدم به سمت دهنم هجوم بیاره…
میخوام نفسم بکشم ولی دستی که رو دهنمه بهم این اجازه رو نمیده و با یه عق هر چی تو معدم هست به سمت دهنم میاد و از لابلای انگشتاش بیرون میریزه…..
صدای نعره ش بلند میشه و با یه هل محکم پرتم میکنه رو زمین…..
_ بی شرف و عوضی چه غلطی بود کردی….
سعید: دختره ی آشغال چندش….
جلو میاد و دستی که کثیف شده رو با لباسام تمیز میکنه و تند سمت سرویس میره…..
صدای خنده ی یاشار و دست زدنش بلند میشه و میگه: عجب کاری باهاتون کرد دیوث….
تو حال خودمم و از درد سری که به لبه ی میز برخورد کرده به خودم میپیچم که با ضربه ی محکمی که تو صورتم میخوره با تمام وجودم جیغی از درد میکشم و شروع میکنم به بلند گریه کردن…..
سعید: چیکار کردی کاوه ی احمق….گم شو اینور ببینم…
طولی نمیکشه که دستی بازومو میگیره و بلندم میکنه…..
سعید: ببینمت….
خون از دماغ و دهنم جاری میشه و جای خالی دندون های جلوم رو با زبونم حس میکنم….
دماغم تیر میکشه و درد کم کم تو همه ی صورتم میپیچه…..
یاشار: خیلی بی شرفی کاوه….احمق یه درصد احتمال بده این بدبخت با بارمان رابطه ای نداشته باشه….
سعید: یاشار جای این چرت و پرتا بیا کمک کن ببریمش بیمارستان….
زیر بازوم رو میگیره و میخواد بلندم کنه که صدای چرخش کلید و پشت بندش صدای باز شدن در تو خونه میپیچه و ترسیده ازم فاصله میگیره…..
صدای زیر لبی یاشار رو میشنوم که با دیدن بارمان و حاج رستایی که متعجب و وحشت زده بهمون خیرن میگه: وااای…بدبخت شدیم…خدا لعنتتون کنه…
با همه ی دردی که تو صورتمه دستمو به مبل میگیرم و بلند میشم….
بارمان چشم ازم برنمیداره و با چشمای از حدقه زده و ترسناک به صورت خونی و موهایی که هیچ پوششی نداره و مانتوی بازی که فقط دکمه ی آخرش بسته ست نگاه میکنه….
سرم از برخوردی که با لبه ی میز داشته گیج میره…نگاهم کم کم تار میشه….دستمو برا پیدا کردن یه تکیه گاه دورم میچرخونمو با پیدا نکردن چیزی تعادلم رو از دست میدم و آخرین چیزی که میبینم نگاه ناباور بارمانه که انگاری هنوزم هنگه و باورش نمیشه که این منم که به این روز افتادم…..
*
پلک هامو از هم فاصله میدم و نگاهم رو به چپ و راست میچرخونم…..با دیدن محیط اطرافم میفهمم بیمارستانم…..
صدای قطره های سرم باعث میشه سرمو به سمتش بچرخونم….با چرخیدنم همه ی صورتم از درد تو هم میره….
آخی که میگم همزمان میشه با باز شدن در و جلو اومدن پرستاری که با چهره مهربون بهم نگاه میکنه…..
با یادآوری بلایی که سرم اومده چشمام باز پر میشه….
_بهتری؟…
حوصله ی حرف زدن رو ندارم و بی توجه به سوالش به رو به روم خیره میشم….
اونم حرف دیگه ای نمیزنه و با چک کردن وضعیتم میخواد بیرون بره که میگم: ببخشید…
میچرخه سمتم و میگه: جانم…..
_ میخوام بلند شم…میشه سرمو بکشین…
_ هنوز نصفش مونده….
_ پس میشه مسکن بهم بزنین…..صورتم خیلی درد میکنه….
جلوتر میاد و میگه: به احتمال زیاد دماغت شکسته و دو تا دندون جلوییت هم کنده شده…درد صورتتم برا همینه….
آخ…..ببچاره بختم….
میخواد بچرخه که همون لحظه ماموری داخل میاد….
_ طلوع مشعوف….
رو بهم میگه و منم سرمو به معنی آره بالا پایین میکنم….
رو به پرستار میگه: وضعیتش به صورتی هست بشه باهاش حرف زد….
پرستار با یه نیم نگاه بهم میگه: بله…حالشون بهتره…
با تکون دادن سر مامور از اتاق بیرون میزنه...
جلوتر میاد و رو صندلی کنار تخت میشینه…
شروع میکنه به نوشتن چیزایی و بعد از چند دقیقه سرش بالا میاد و رو بهم میگه: خب…میخوام صورت جلسه کنم…پس لطفا هر اتفاقی که براتون افتاد رو برام توضیح بدین….
نفس عمیقی میکشم و شروع میکنم به حرف زدن….
بعد از اینکه همه چیز رو بهش میگم میگه: یعنی تجاوزی اتفاق نیفتاد…
با اینکه خجالت میکشم ولی با چشمای اشکی و صدایی که میلرزه میگم: آخه مگه تجاوز چیه دیگه……اذیتم کردن..با دستهای بسته و به زور هر کاری دلشون خواست کردن…من اگه حالم بد نمیشد که معلوم نبود چه بلایی سرم میاوردن….
_ همه ی چیزایی که گفتین رو نوشتم….حالتون که بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدین شکایتتون رو حتما پیگیری کنین…
از رو صندلی بلند میشه و میچرخه و سمت در میره….
بیرون میزنه و پشت سر اون محمد حسین با چهره ی درهم داخل میاد….
متعجب نگاهش میکنم….
کی به این خبر داده….
جلوتر میاد و بالای سرم وایمیسه….
نمیدونم صورتم چه شکلیه که با دندون کلید شده از خشم میگه: عوضی های لاشی…یه پدری ازتون دربیارم که اون سرش ناپیدا باشه….
چیزی نمیگم که جلوتر میاد و ادامه میده: میتونی بلند شی….باید از صورتت عکس بگیری…
رو بهش میگم: کی به شما خبر داده؟….
حالم از حرف زدن خودم بهم میخوره….
زبونم از بین دندونای جلویی که دیگه نیست بیرون میاد و نمیتونم کلمات رو خوب ادا کنم….
_ رضا بهم گفته……نوه های حاج رستایی همشون بازداشتن…یه بلایی سرشون بیارم که نتونن حالا حال بزنن بیرون….
نمیدونم چرا؟…ولی میپرسم: بارمان چی؟….
اخماش از شنیدن اسم بارمان تو هم میره…میدونم که با بارمان سر اون شبی که تو پارک بودیم بحث کرده….
الانم اصلا نمیدونم برا چی خودش رو محق میدونه که با اخم بهم خیره شه….
منتظر که نگاهش میکنم میگه: جرم اون از همه سنگین تره….
اخمو میگم: یعنی چی؟….
_ یعنی اینکه چند اتاق اونورتر کاوه دراز به دراز افتاده….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی من واقعا متحیرم. یعنی ما در لاس وگاس زندگی میکنیمو نمیدونستیم. مگه شهر هرته گروهی تجاوز کنند. اونم به فامیل. اونم در حضور دیگران در روز روشن. اونم خانواده حاج اقااااااا که آنقدر جانماز آب میکشه. کسی که آنقدر خونوادم خونوادم میکرد همه دودمانش به راحتی آب خوردن پیشنهاد تجاوز گروهی میدنو بقیه هم قبول میکنن.چه وندشو عوضین اینا.. ما که تا حالا چنین خونواده هایی ندیدیم خداروشکر. ایشالا هیچ وقت هم نبینیم
اصلا مگه این دختره بدبخت چیکارشون کرده. الکی نبود ساره رد داد و رفت
کاوه حقشه ، بمیره هم حقشه مرتیکه کثیف /:
حس میکنم بارمان کاوه رو کشته یا جوری زدتش کاوه رفته کما😐وای نکنه بارمان قاتل شه
بگردم الهی خداکنه توواقعیت هیچ وقت چنین بلایی سر کسی نیاد🥺
فکر کنم محمد حسین باباش باشه و اینجاست که داستان جالب میشه
میشه دندوناشو درست کنییی لطفااا😭😭😭اخهه چرااا دوندوناشش لطفااا دندوناشو درست کننن لطفاا ا خیلی غصه دندوناشو میخورم تروخدا دندوناشوو درست کن
ارهههه منم😔😭😭
بچه ها این رضاکیه که به محمدحسین خبرداده؟
بچه هارضا کیه که به محمدحسین خبرداده
چرا حس میکنم محمد حسین باباشه🙄
منم همین حس را دارم
منم
منم همین حس رو داشتم ولی مرتیکه خل مغز از عشق در یک نگاه کوفتی زر زد
برو یه ازمایش بده ببین اگه زیر نصف ژنتیکت تو این طلوع بدبخت بود بعد تو یه نگاه دل بده :////
دلم میگه باباشه ولی مغزم از اون طرف داد میزنه که کدوم بابایی از دخترش خواستگاری میکنه😑
شاید از این طریق میخواسته نزدیکش شه
کاش دنیا برای زن ها جای بهتری بود
بنی بشر فرقی نمیکنه چیه
مهم اینکه آدمه
چرا مثل حیوون بخورد میکنن
همه از دم بی ناموس
ولا حیوونا شرف دارن :///
خدا رو شکر که تجاوز نکردن بهش.دندان عیبی نداره,درست میشه.ممنون بابت پارت دوم نویسنده جون.😘
وای همتا جون عاشقتم دست گلت درد نکنه همیشه از این سوپرایزا بزار ی خوشحالم که نوهای بیشعور حاج رستایی افتادند زندان ولی دلم به حال بارمان سوخت بیچاره
تروخدا دندوناش درست شهههه😂😂😂😂
میکاره نگران نباش
وای دندوناشششش خدایااا
خوشحالم همشون بازداشتن حاجی خان بدون
نوه هات چی هستن که افتادن به جون یه دختر
امیدوارم رضایت نده تا پدرشون در بیاددددددد
عاخ جون
نویسنده عاشقتم
اون 😍❤ هم فقط واسه تو گذاشتم کنار اسمم
🥲💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖احساس میکنم شبو قراره راحت بخوابم😂😍😍