_ اینقده غذای بیرون خوردم که حالم از هر چی رستوران و بیرون بر و آشپزخونه ست بهم میخوره….
با صداش از فکر و خیال بیرون میام….
_ همیشه اینقده سحرخیزی…
ساعت دوازده و نیمه ظهره و میدونم که طعنه میزنه…البته به شوخی…
سرم بالا میاد و بهش نگاه میکنم….
اگه از حق نگذریم هم خوش تیپه هم خوش چهره…ولی صد در صد هیچوقت نمیتونه مال من باشه…من و اون اندازه ی زمین و آسمون با هم فاصله داریم…
از آشپزخونه بیرون میاد و میخواد حرفی بزنه که با دیدن کوله ی تو دستم ابروهاش از تعجب بالا میره و آروم سمتم میاد….
_ بسلامتی جایی قراره تشریف ببرید؟..
لحن جدی که داره نشون میده چقد از آماده دیدنم ناراضیه….
بند کوله م رو محکم تو دستم میگیرم و رو بهش میگم: دیشب هم گفتم…اینجا موندنم نه به نفع توعه نه من…..
سرش رو تکون میده و جلوتر میاد..یه قدمیم وایمیسه و میگه: حرفای خودت یادت هست ولی برا من نه….هااان؟…
سکوت میکنم که ادامه میده: بگو دیگه…نمیخوای که بگی هر چی گفتم باد هوا بوده و به یه ورتم نگرفتی….
_ اینجوری نیست….
_ پس چی؟…
تو چشماش خیره میشم و مصمم میگم: اینجا نمیمونم چون با بودنم شر درست میشه و این احمقانه ترین کار ممکنه….
چشماشو محکم رو هم فشار میده….
همه ی این حرفا رو دیشب بهش گفتم…ولی اصلا اهمیتی براش نداشت…..حرص خوردن الانش هم از حرفای تکراریه که بهش میزنم….
دستمو از مچ میگیره و سمت آشپزخونه میبره…
_ فعلا بیا یه چیزی بخور…بعدش حرف میزنیم…..
ناچار دنبالش کشیده میشم….
وارد آشپزخونه میشیم و مجبورم میکنه پشت میز بشینم….
به ظرف های روی اجاق نگاه میکنم و خنده م رو قورت میدم….
عین یه کدبانو غذا درست کرده و ظرف های روی سینگ هم نشون میده قبل از شنیدن صدای باز شدن در اتاق، داشته ظرف میشسته….
_ چی میخوری؟..
نگاهمو میچرخونم طرفش و گیج میگم: چی؟…
_ عرض کردم مادمازل چی میل دارن؟….صبحونه میخورن؟…یا منتظر میمونن تا چند دیقه ی دیگه که ناهار آماده شه….
_ حالا چی درست کردی؟…
سمت یخچال میره و با درآوردن بطری شیر سمتم میاد….
میریزه تو لیوان رو میز و طرفم میگیره….
_ فعلا اینو بخور…اونم وقتی آماده شد میفهمی….
ازش میگیرم و با پایین کشیدن ماسک شروع میکنم به خوردن….
از دیشب تا الان حرفاش مدام تو ذهنم چرخ میخوره….
رو بهش میگم: میشه بشینی…. میخوام باهات حرف بزنم….
موبایلش رو از رو کانتر برمیداره و همزمان که چیزی رو تند تند تایپ میکنه رو صندلی کنارم میشینه….
منتظر میمونم تا کارش تموم شه و وقتی موبایل رو میذاره رو میز رو بهم میگه: بفرما عزیزم…
به عزیزم گفتنش اصلا عادت ندارم…یعنی روزی که تو فروشگاه حاج رستایی دیدمش هرگز فکر نمیکردم یه روزی بیاد که اینجوری با مهربونی بهم زل بزنه و بهم بگه عزیزم….
_طلوع….
با صداش از فکر بیرون میام و به چشمای خندونش نگاه میکنم….
عجب سوتی دادم…لعنت به ذهن بی در و پیکرم….
_ رفتی تو هپروت ها….
دستمو دور لیوان حلقه میکنم و آروم رو بهش میگم: تو…تو ازم بدت میومد بارمان…یادته تو نمایشگاه بهم گفتی اگه…اگه کسی بفهمه من دخترعمه تم شرمنده میشی…یا…یا اینکه حرفای بدی که بهم میزدی رو یادته؟…تو…. تو قبرستون بهم گفتی دست روت بلند نمیکنم که برا پسرایی که باهاشون هستی چهره ت خراب نشه….بهم گفتی روز با سرحدی هستی و شب با اسماعیلی….تو همین خونه بهم گفتی چون با همه هستی از این به بعد باید فقط به خودم سرویس بدی….حالا چی شد؟….دیشب بهم میگی بهت علاقه دارم….من اصلا گیجم….نمیتونم باو…
_ بسه دیگه…..
میپره وسط حرفم و اجازه نمیده تمومش کنم….
جلو میاد و دستام رو محکم تو دستش میگیره….
_ همه ی اینا رو برات جبران میکنم...قسم میخورم….رفتارهای قبلیم رو بذار پای شناخت اشتباهی که ازت داشتم….باشه؟….
دستام رو اروم میکشم….
به خودم که نمیتونم دروغ بگم….
من میترسم…با امیرعلی که اونهمه ادعای دوست داشتن و عاشق بودن داشت به کجا رسیدم؟….حالا چه برسه به بارمانی که از اولش هم شمشیرش رو از رو بسته بود برام….من از خانواده ی رستایی بیش از حد میترسم…..
_ به چی فکر میکنی طلوع؟….من ازت یه فرصت میخوام قربونت برم….بذار خودمو بهت ثابت کنم….خب؟…..نمیگم دوستم داشته باش….کارهایی که باهات کردم بهم این اجازه رو نمیده ولی ازت یه فرصت میخوام تا اتفاقای گذشته رو برات جبران کنم….میدونم ازم بدت میاد ولی ا…
_ بدم نمیاد……
خودمم از حرفی که زدم متعجب میشم…
ولی جز واقعیت چیزی رو نگفتم…ازش بدم نمیاد…..از وقتی فهمیدم میتونم دوباره تو خونش باشم اونم بدون ترس….از وقتی به خاطرم درگیر شد..از پیگیری های مداومش….دیگه ازش بدم نمیومد….یعنی نه تنها بدم نمیومد بلکه وقتهایی که تنها بودم جای خالیش رو کنارم حس کردم....
تو فکرم که دستهاش دورم حلقه میشن و محکم تو آغوشش فرو میرم…..
صدای گرمش بین موهام میپیچه وقتی میگه: همه چی رو برات جبران میکنم….همه ی غم های رو دوشت رو برمیدارم…. همه ی تنهایی هایی که کشیدی رو برات پر میکنم….میشم درمون همه ی دردات…..تو فقط باش….
حرفای قشنگی که تو گوشم میزنه من رو از دنیای واقعیت دور میکنه….
واقعیتی که بهم میگه تو و بارمان نمیتونین در کنار هم باشین...دلایلش هم اونقدی محکم هست که جز حق دادن بهش هیچ چیزی دیگه ای رو نمیتونم به زبون بیارم….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
كووووو پس پارت؟😢
میشه پارت بزاری لطفاا
امتحانم خراب کردم زود یه پارت بزار اعصاب ندارم یه پارت طولااااانی😭😭
نمیدونم چرا وقتی یه نویسنده زمانی که باید پارت بزاره نمیزاره وحشت میکنم که نکنه مثل بقیه دیگه ادامه نده
آخه چرا پارت نداریمممم؟؟؟
امروز پارت نداریم؟😭
هوفف..دلم میخواد دیگه از بارمان ضربه نخوره طلوع و حداقل یه بار بفهمه خوشبختی ینی چی چون نباید یه آدم انقد بدبخت و آواره باشه و مشکل پشت مشکل!
حال از خق نگذريم يكي دوتا هستند كه منظم و به معناي واقعي پارت ميزارن.🤗البته فعلا.
مبارکه یه عروسی دیگه افتادیم
انشالله بعدی ممد و ملو
نظر دادن فايده اي نداره و كار بيخودي هست.ولي اگر هم هيچي نگم دق ميكنم.همه تون كه انلاين رمان مي داريد شورشو واقعادر اررديد.يه عده كه نا منظم و هر وقت دلشون مي خواد مي زارن.يه عده كثيري هم يه چند جمله هفته اي يكبار ميزارن.جالبه اوايل پارتاي طولاني و منظم ميزارن.بعدكه مخاطب پيدا ميكنن به جاي اينكه اونا رو نگه دارن،كاري مي كنن زده بشن.اصلا به شعورآدم توهين مي كنند.اولش هروز ميزارن.بعدميشه هفته اي دو بار.بهد يكبار.دو جمله ….بعد هواننده رو اسكول ميكنن😡😡😤
دقیق با نظرت موافقم من بیش از حدازرمان آوای نیاز شاکیم خیلی دیگه کشش میده اوایل روزی دوپارت طولانی میزاشت الان چندروز یبار یا بعضی وقتا هرروز ولی انقدرکمه پارتاش حد نداره خب این توهین به مخاطب هست ینوع بی احترامی
اون كه ديگه حرفشو نزن.دقيقا پارتاي اولش هووووو چند صفحه هست.خيلي وقته چند تا جملللله ميزاره ….اونم بدون اينكه اتفاق خاصي بيوفته.به نظرم خيلياشون ارزشوقت تلف كردن نداره.سرگرم نميشي،چيزي ياد نميگيري ،هيچ اعصاب و روانتم بايد بزاري روش.😡خودمون كم مشغله فكري داريم،ميريم تو عمق 😐به جاي ارامش بدتر ميشيم.
مرسی همتاجون …..کاش غصه های طلوع تموم بشه ازاول داستان داره عذاب میکشه بیچاره… کاش با بارمان خوشبخت بشه
ولی من حسم میگه اینم میشه مث قضیه امیرعلی.ولی نباید بشه چون طلوع واقعا گناه دارهه دیگه این همه بدبختی و مشکل طبیعی نیس و بالاخره هرکسی باید یکبار طعم خوشبختی بچشه تو این دنیا))
طلوعم حق داره خوشبخت و خوشحال باشه گناهی نکرده ک مادرش شده اون ساره کثافت خانوادشم جز بارمان همه عوضی.ولی ب بارمان ایمان دارم ک اگه طلوع باهاش باشه و پشتش باشه بتونن برای همیشه باهم باشن و از پس مشکلات برمیان
آره بخدا من که دلم براش کباب میشه انگارواقعا وجود داره اینقدبراش دل میسوزونم