پلک های خسته م رو از هم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم نور شدیدی که از پنجره به داخل میتابه…..
اصن نفهمیدم دیشب چیشد و چطور خوابم گرفت….نمیدونم شایدم بی هوش شده بودم….فقط آخرین چیزی که یادمه اینکه بارمان کمک کرد دراز بکشم رو تخت و خودشم از اتاق زد بیرون…..
میخوام بلند شم که یه چیزی به دستم گیر میکنه و باز میفتم رو تخت…..
نگاهم به خودم میفته و حالا متوجه میشم لباس عروسی که دیروز پوشیدم هنوزم تنمه…..
اینبار با احتیاط بیشتری بلند میشم….
از تخت پایین میام و نگاهم به آینه قدی تو اتاق میفته….
از چهره ی خودم وحشت میکنم…..
آرایشم به طور زشتی رو صورتم پخش شده…..
صدایی که از بیرون میاد تند در حموم رو باز میکنم و واردش میشم…..
اصلا دوست ندارم بارمان با این چهره منو ببینه…گرچه شایدم دیده باشه…
شیر آب رو باز میکنم و شروع میکنم به شستن دست و صورتم……آرایشم که کامل پاک میشه حالا نوبت به موهام میرسه….تا جایی که دستم میرسه و میتونم شروع میکنم به دراوردن گیره ها…..
حالا میمونه گیره های پشت سرم و زیپی که هیچجوره نمیتونم بازش کنم….
نفس عمیقی میکشم و دوباره سعی میکنم دستم رو برسونم بهش…ولی بازم بی فایده ست…..
ناچار در و باز میکنم و بیرون میرم…..
لبه های لباس رو میگیرم و از تو اتاق بارمان رو صدا میزنم….
_ بارمان……
صدایی که نمیشنوم ازش بلندتر از قبل صداش میزنم و طولی نمیکشه که با باز شدن در تو چهارچوب قرار میگیره…..
لباس های خونگی تنشه و برعکس من خیلی مرتبه و تمیزه…..
از خودم خجالت میکشم و سرمو پایین میندازم….
راه رفتنش رو میبینم و اون یه قدمیم وایمیسه…
_ صبحت بخیر خوابالو…..
لحن مهربونش باعث میشه دیشب یادم بیاد و بیشتر خجالت بکشم….ضربه هایی که با کف دست میکوبید رو پیشونیش و فحش هایی که از حال بد من به خودش میداد میان جلو چشمم….
دستش زیر چونم میشینه و سرمو بالا میاره…..
_ میخوای بری حموم؟….
سرمو بالا پایین میکنم و میگم: آره…..میشه کمکم کنی لباسمو دربیارم…..
_ ای به چششمم…..
پشت سرم قرار میگیره و شروع میکنه به باز کردن زیپ…..
_ دیشب میخواستم وقتی خوابیدی از تنت درش بیارم ولی ترسیدم بیدار شی و باز حالت بد شه…..
سکوت میکنم و اون با باز کردن زیپ میخواد بچرخه و سمت در بره که با گرفتن مچ دستش نمیذارم…..
برمیگرده سمتم و لب میزنه: جونم عزیزم…..
به چشماش نگاه میکنم و به این فکر میفتم که بارمان چقده از دیشب تا الان قربون صدقم رفته….ولی من یه کلمه ی محبت آمیز هم بهش نگفتم…..
_ میشه….میشه باهام بیای حموم…..نمیتونم موهامو باز کنم…
ابروهاش بالا میپره و لبش به خنده باز میشه…..
خودمم باورم نمیشه همچین درخواستی ازش داشتم…..شایدم میخوام بهش ثابت کنم منم این زندگی رو میخوام….و خب…شایدم دوسش دارم….
بی حرف سمت حموم میرم که دنبالم میاد…
طلوع حق نداری باز حالت بد شه….حق نداری…..
مدام با خودم تکرار میکنم تا باز خرابکاری درنیارم….
بارمان الان شوهرته….از هر کسی بهت نزدیکتره…..
صدای بسته شدن در حموم باعث میشه تو جام بپرم…..
رو به آینه وایمیسم و اون پشت سرم قرار میگیره….
با احتیاط شروع میکنه به باز کردن گیره های موهام….
خیلی طول نمیکشه که همه رو باز میکنه و حالا مو هام اطرافم پخش میشن…..
از تو آینه بهم نگاه میکنه و میگه: تموم شد….
عمیق نگاهش میکنم…دست هام بالا میاد و آستین های توری لباس رو از دستام بیرون میارم و به محض بیرون اومدن دستام لباس تا پایین شکمم میفته….
الان تنها پوشش بالاتنم سوتینی هست که تماما تور و نپوشیدنش خیلی سنگین تر بود تا پوشیدنش….
آب دهنمو قورت میدم و باز تو آینه بهش نگاه میکنم…..
میخوام دیشبی که مقصرش هم نبودم رو جبران کنم…..
سرش خم میشه و وقتی لبهای گرمش رو سرشونه ی لختم میشینه به خودم میلرزم….
چشمامو میبندم که صداش رو کنار گوشم میشنوم….
_ زود بیا برات صبحونه آماده کردم…
چشمامو باز میکنم و با چهره ی مهربون و لبهای خندونش رو به رو میشم….
بدون حرفی بهم نگاه میکنیم….بارمان زودتر چشم میگیره و میچرخه و از حموم میزنه بیرون…..
اینبار دیگه من هیچ کاری نکردم ولی خودش زد بیرون….
ته دلم از اینکه کاری نکرد خوش حال میشم….
لباس هامو درمیارم و آب رو تنظیم میکنم…..
زیر دوش وایمیسم و برخورد قطره های آب با صورت و بدنم باعث میشه بهترین حس دنیا تو لحظه نصیبم بشه…..
آخرین ظرف هم میشورم و میذارم تو آب چکون….
امروز خیلی کار دارم….باید همه ی کابینت های آشپزخونه رو خالی کنم و دوباره بچینم….
_ طلوع…
با شنیدن صداش میچرخم و میگم: بله….اینجام….
تو چهارچوب قرار میگیره و با دیدنم که پیشبند بسته و در حال درآوردن یکی از دستکش ها از دستم هستم لبخندی میشینه رو لبهاش……
جلوتر میاد و میگه: میرم سرکار ولی زود برمیگردم و عصر با هم میریم خرید….اگه تا اونموقع چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن….
میخوام بگم باشه ولی یاد گوشی درب و داغونم میفتم و میگم: میشه….موبایلم رو ببری تعمیر کنی….
انگاری خودشم یادش میفته و با اخمهای درهم میگه: حواسم نبود…عصر یکی میخریم با هم….
میچرخه و میخواد بزنه بیرون ولی نرسیده به در برمیگرده طرفم….
_ در و قفل کن….هر کی هم زنگ خونه رو زد جواب نده……
سرمو به معنی باشه تکون میدم ولی ترس میفته به جونم……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هرچند که میدونم کامنت منونمیخونی ولی بازم لطفااگر میشه عصرهم یه پارت دیگه بده سوپرایزمون کن
سلام عزیزم فردا میزارم
سلام همتا جون ممنون ازت امیدوارم پارت گزاری هر روز باشه
فدات بشم من مرسی یعنی تیکه های که بارمان باطلوع خوب رفتارمیکنه روصدبارمیخونم
همتاجون ممنون بخاطرپارت میشه هرروزپارت بدی
زود تر طلوع عاشقش بشههه😭😭😭😭❤❤❤❤امید وارم تو این تایمی که بارمان نیست یکی از پنجره نیاد تو و طلوع رو ترور شخصیتی کنه:))))
واقعا
وااااای عالی بودی