رمان طلوع پارت ۱۶۸ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۶۸

 

 

 

سر و صدای بیرون از اتاق کمتر میشه و من از شدت سردرد پلک هام رو محکم فشار میدم….چهره ی حاج رستایی با اون اخم های درهم و صورتی که سعی در خنثی شدنش داشت جلوی چشمام نقش میبنده…..مثل همیشه میخواست اهمیت نده به حرفام ولی انگاری نتونست….نتونست که بدون حرفی از خونه زد بیرون…..نه فقط اون، بلکه مرضیه خانمی که تا چند دقیقه پیش صدای حرف زدنش با دختراش و بارمان میومد و نمیدونم الان که ساکت شدن از خونه رفتن یا نه….

 

 

چقد حس تنفر رو دلم سنگینی میکنه‌….تنفر از همه….از اون مثلا پدری که میخواست زنده زنده بسوزونتم……هی دنیا….یه زندگی بهم بدهکاری….

 

در باز میشه و نگاهم همون سمت کشیده میشه…

 

چهره ی گریون و آشفته ی روژین تو چهارچوب در قرار میگیره…..

 

 

جلوتر میاد و رو بهم میگه: یعنی چی طلوع….این حرفا چی بود زدی…هاا؟…خجالت نمیکشی پای بابای منو وسط میکشی‌….

 

خیلی وقتکه به پشت دراز کشیدم و حالا نمیتونم بدن خشک شده م رو تکون بدم…..

 

 

قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم صدای بارمان بلند میشه…

 

_ بیا بیرون بذار استراحت کنه…..

 

روژان: چی رو استراحت کنه…نمیبینی چطور همه رو ریخته بهم….زن بود تو گرفتی؟….واقعا که….معلوم نیست از کدوم گورستونی اومده و حالا واسه ما شاخ شده….

 

بارمان: بهتره دهنتو ببندی و کمتر رو اعصابم بری……

 

روژان: مامان نمیخوای بهش چیزی بگی….

 

صدایی از مرضیه خانم بلند نمیشه…..در واقع خودمم متعجب میشم….از این یهو ساکت شدن…..

 

روژین بدون اینکه جوابی ازم بگیره در و میبنده و طولی نمیکشه که صدای بهم خوردن در بیرونی رو هم میشنوم…..

 

 

دستم رو شکمم میشینه و دیگه هیچ برآمدگی حس نمیکنم….ندیدمش…بارمان نذاشت….وجودم خواهانشه….همه ی وجودم…..من دوسش داشتم….کوتاهی کردم در حقش…عذاب وجدان همه ی روحمو گرفته…لعنت بهت اصلان…چه جور پدری هستی…..لعنت به همتون……

 

 

صدای باز شدن در میاد و بارمانی که سمت پنجره میره…..

 

از پشت سر بهش نگاه میکنم…هیچ حسی بهش ندارم…..هیچی…..

 

_ اینکه خیال میکنی دست رو دست گذاشتم و کاری نمیکنم برام عذاب آوره طلوع‌….

 

پوزخندی همه ی صورتمو میگیره…..

 

_ اینکه تو هم خیال میکنی من دست رو دست میذارم و کاری نمیکنم برا منم عذاب آوره….

 

برمیگرده و لبه ی پنجره میشینه…..

 

_ قانونی پیگیری میکنم….نمیذارم قسر در برن….نه اصلان و نه اون حرومزاده….

 

سرم رو به معنی خوبه تکون میدم و میگم: منم قانونی پیگیری میکنم…..با فیلمی که قراره بهم بدی اصلان کارش تمومه….

 

با شنیدن فیلمی که به زبون میارم زیر چشمی بهم نگاه میکنه…..

 

 

از اینکه بازم مقاومت میکنه حرص همه ی وجودمو میگیره…..

 

با کمک تخت و به سختی میشینم….

 

_اینجور نگاه کردنت یعنی چی؟…..هاان؟….اصلان دیگه قراره چه بلایی سر و من و مادرم بیاره که رگ غیرت مردای رستایی یه کم، فقط یکم تکون بخوره…..

بلندتر داد میزنم: منو دزدید و داد دست کامران….کامرانی که بارهای بار میخواست بهم تجاوز کنه…من چند روز تو یه دخمه داشتم جون میدادم از درد….بچه ی من تو شکمم خفه شد و مرد….باز میخوای به خاطر پدرت دهنتو ببندی….باشه ببند، ولی این رو بدون دیگه بچه ای نیست که بخوای باهاش تهدیدم کنی….رفت….الان فقط خودمم و خودم….آییییییی…..

 

جای عملم تیر میکشه و من نمیدونم برا کدوم یک از بدبختیام زار بزنم……

 

 

میخوام خم شم ولی با بالا آوردن زانوم بخیه های بین پاهام کش میان….جیغ بلندی میکشم و از ته دلم شروع میکنم به گریه کردن…..

 

 

 

تند سمتم میاد و پایین پام میشینه‌….

 

_ چیکار میکنی دیوونه….چته تو….خیر سرت بالا پایینت عمله…..چته یه دیقه یه جا بند نمیشی…..

 

 

میخواد دستشو زیر زانوهام بذاره و بلندم کنه که نمیذارم……

 

_ بر…..برو اونور…..خودم….خودم میتونم……

 

هق هقم اجازه نمیده درست و حسابی حرف بزنم……

 

بالا میاد و کنارم میشینه…..سرش جلو میاد و شقیقه م رو میبوسه…..

 

_ بخدا ازشون نمیگذرم طلوع…..نمیگذرم….فقط بهم فرصت بده….خودتو نابود کردی با این سرخود بازیات….بچه ای که الان دیگه نیست بچه ی منم بود…..منم دوسش داشتم…لحظه شماری میکردم تا به دنیا بیاد….خودت قرار گذاشتی با اصلان و با حماقتت از هر دومون گرفتیش….

 

 

میپرم وسط حرفش و میگم: اگه باهام همراه بودی این اتفاق نمی‌افتاد…..من ازت اون فیلم رو میخوام…..بخوای بازم پشت پدرت در بیای دیگه منو نمی‌بینی……

 

 

 

*

 

_ تو رو خدا طلوع‌…باز شر درست نکن…بارمان بیاد خونه ببینه نیستی پاچه منو میگیره….

 

موبایل رو میذارم تو جیبم و‌ سمت در میرم….میدونم ازم دلخوره ولی با این وجود حرف بارمان رو رد نکرد و برا مراقبت ازم امروز صبح اومد….از نظر اونا من به پدرشون تهمت زدم….ولی خب….وقتی شوهرم راضی نشه حتی پیش خانواده ش واقعیت رو بگه از هیشکی دیگه انتظار ندارم…..

 

 

_ بهش بگو رفته خونه ی مادرش….

 

 

چقد راه رفتن سختمه….دستمو به چهارچوب در میگیرم و با نفس عمیقی بیرون میزنم…..

 

میشنوم که لحظه ی اخر میگه: کدوم مامان؟….چی میگی تو؟…اصن کجا میری با این حالت؟….

 

 

بدون جواب در رو کامل میبندم و وارد آسانسور میشم….

 

 

 

چیزی برا از دست دادن ندارم…هر چی بود تموم شد…..تمومم کردن….

 

 

من الان راضی هستم به مرگ خودم…فقط دوست دارم ذلت رستایی ها رو ببینم و بعد بمیرم…..

 

 

 

در همیشه باز رو هل میدم و داخل میشم…..آخرین باری که اینجا بودم برا برداشتن مدارکم و نشون دادنشون به بارمان بود….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شب از ستاره ها تنها تر است به صورت pdf کامل از شیرین نورنژاد

            خلاصه رمان :   مقدمه طرفِ ما شب نیست صدا با سکوت آشتی نمی‌کند کلمات انتظار می‌کشند من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست شب از ستاره‌ها تنهاتر است… طرفِ ما شب نیست چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند خشمِ کوچه در مُشتِ توست در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد من تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیم تاج pdf از مونسا ه

  خلاصه رمان :       غنچه سیاوشی،دختر آروم و دلربایی که متهم به قتل جانا ، خواهرزاده‌ی جهان جواهری تاجر بزرگ تهران و مردی پرصلابت می‌شه، حکم غنچه اعدامه و اما جهان، تنها کس جانا… رضایت می‌ده، فقط به نیت اینکه خودش ذره ذره نفس غنچه‌رو بِبُره! به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هکمن
رمان هکمن

دانلود رمان هکمن   خلاصه : سمیر، هکر ماهری که هیچکس نمی تونه به سیستمش نفوذ کنه، از یه دختر باهوش به اسم ماهک، رو دست می خوره و هک می شه و همین هک باعث یه کل‌کل دنباله دار بین این دو نفر شده و کم کم ماهک عاشق سمیر می شه غافل از اینکه سمیر… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیهان
آیهان
1 سال قبل

باز رفت یه هفته بعد پارت بزارید

بی نام
بی نام
1 سال قبل

پارت نمیدین

♡ روا ♡
♡ روا ♡
1 سال قبل

مادر پدر بزرگ بارمان میدونن واسه همین بود وه هیچی نگفتن ساکت موندن

بی نام
بی نام
1 سال قبل

به نظرم‌مادر بارمانم میدونه برا همین ساکت شد.
خانم‌شاهانی بازم پارت بذار لطفا

lilo
lilo
1 سال قبل

بارمان مادر به خطااااااااااا

مینا
مینا
1 سال قبل

لعنت بهت بارمان لعنتتتتتت

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

دلم میخواد بارمان و خفه کنم

همتا
همتا
1 سال قبل

چه دلی داره این طلوع، هنوز که نمیدونه شاید کامران برادرش باشه باز رفته دیدنش
شایدم چون الان ساره رو بیشتر شناخته همین طوری رفته
توروخدا دوباره پارت بذار همتا جان

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  همتا

طلوع برا دیدن کامران نرفته که

اونجا تنها جاییه که داره کامرانم اونجا زندگی نمیکنه که فقط برای آزار ساره میمومده اما من یکی از خدامه اونجا باشه و به طلوع بگه که حمید پشت ماجرا بوده الان تنها جای امن برای طلوع پیش کامرانه که هم انتقام بگیره و هم دست اصلان و حمید بهش نرسه و نکشنش

همتا
همتا
1 سال قبل
پاسخ به  مینا

کامران رو که مطمئنم نمیبینه دیگه اونجا ولی منظورم اینه خیلی دلش نترس شده دیگه
البته بیچاره اینقدر بلا سرش اومده دیگه نمیترسه

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  همتا

ولی کاش ببینه

آره مرگ بچش تیر خلاص بود بهش دیگه آب از سرش گذشته هیچی براش مهم نیست

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

وای طلوع دیوانه مگه نمیدونه اصلان و حمید ببیننش تنها میکشنش کجا میره باز
ممنون خانم شاهانی که پارت دادی

مینا
مینا
1 سال قبل

فک کردی زن و بچه حمید بهش نمیگن طلوع زندست؟طلوع اونجا هم جاش امن نبود

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل
پاسخ به  مینا

اونجا بارمان خودش میرفت بیرون روژین پیشش بود

مینا
مینا
1 سال قبل

فک کردی حمید بخواد تو همون خونه نمیتونه کارش و بسازه؟وقتی روژین پیششه راحت میتونه بره اونجا و اینکه بارمان میدونه پشت این ماجرا هم پدرشه وگرنه نمی‌رفت تهدیدش کنه ولی ساکته پس شک نکن طلوع رو تو خونه بارمانم بکشه بازم سکوت میکنه و یه جوری نشون میدن که خودکشی کرده

Ana
Ana
1 سال قبل

خواهش ميكنم همتا جان فردا هم پارت داشته باشيم يكم طولاني تر … مرسي از پارت امشب

maryam
maryam
1 سال قبل

این دوباره کجا رفت واسه خودش؟
واااییی روژین چقد احمقه که زنگ نمیزنه به بارمان

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  maryam

نه اینکه بارمان خیلی مررررده و پشت همسرش😏😏اون از همه بهتر میدونه که پدرش پشت قضیه دزدیدن طلوعه ولی بازم پشت پدرشه با کارایی که کرد حتی وقتی دید خانوادش به طلوع توهین کردن بازم نگفت حق با طلوعه انتظار داری بازم بمونه پیش همچین مردی؟

شیما
شیما
1 سال قبل

بدبخت

دسته‌ها
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x