رمان طلوع پارت ۱۷ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۷

 

 

با حس تکون خوردن تخت چشمامو باز میکنم و میخوام بچرخم که دستی رو بازوم قرار میگیره و از پشت تو آغوش گرمی فرو میرم…..

 

_ چطوری خوابالو….

با شنیدن صداش با ذوق میخوام برگردم طرفش که بازم نمیذاره و میگه: همینجوری خوبه….بذار خوب بچلونمت…

میخندم و خودمو بیشتر بهش میچسبونم و با صدای خوابالویی میگم: سلام عزیزم‌‌…

موهامو جمع میکنه و چسبیده به گوشم لب میزنه:اوووف…فدات شم من… اگه بدونی چقد دلم برات تنگ شده بود قربونت برم…

ذوق میکنم از شنیدن این حرف…

_ منم خیلی دلتنگت شده بودم…

_ لابد تو خواب؟…

میخندم و میگم: بی معرفت نباش دیگه…

بوسه ی ریزی پشت گوشم میزنه و کشیده میگه: باوشه……..راستی ناهار چی خوردی؟..

چشامو رو هم فشار میدم…به کل یادم رفته بود….اصن نمیدونم الان چه ساعتی هست…

 

بازومو چند بار تکون میده و میگه: طلوع…با تو بودما؟..

 

چیزی که نمیگم نیمخیز میشه و میچرخونتم طرف خودش…..

سرشو چند بار بالا پایین میکنه و میگه: از وقتی رفتم خواب بودی آره؟….

خیره به اخمهای درهمش میگم: باور کن دراز کشیدم رو تخت برا چند دیقه بخوابم همینجور چشام رفت رو هم تا الان که تو بیدارم کردی….

دستشو اروم چند بار میزنه به سرم و میگه: وقتی اومدم دیدم اینجوری خوابیدی و هیچی هم رو اجاق نیست فهمیدم با یه تنبل بانو رفتم زیر یه سقف….نمردی از گشنگی تو…پاشو…پاشو یه چی بخور تا ضعف نکردی….

بلند میشه و از رو تخت پایین میره…

همزمان که از اتاق میزنه بیرون ادامه میده: من هنوز نکردمت و اینهمه وابسته ی تخت شدی دیگه وای به روزی که بکنمت….

 

_ خیلی بی ادبی امیر…من خسته بودم خوابم گرفت..

 

_ منم اگه ده بار میریختم میرفتم تو کما….

_ امییییییررررر….

حس میکنم حنجره م پاره شد با جیغی که کشیدم….

 

صدای قهقهه ش بالا میره و من تند از رو تخت پایین میام….

 

از اتاق میزنم بیرون..میبینمش که پشت میز آشپزخونه نشسته و با خنده نگام میکنه…

یه چشم غره ی اساسی مهمونش میکنم و سمت سرویس میرم…

 

 

دست صورتمو میشورم و بیرون میام….

 

نگاهم به پنجره میفته و با دیدن تاریکی هوا دهنم از تعجب باز میمونه…

 

_ اوووف…چقده خوابیدم……

_ بله دیگه…به خرس گفتی برو کنار من جات هستم….

صندلی کناریش رو میکشم و میشینم….

_ اره واقعا…..

اخماشو مصنوعی میکشه تو هم و میگه: واقعا و درد….میدونی چند بار بهت زنگ زدم….مردم از نگرانی….اونوقت میام خونه میبینم خانم برا خودش طاق باز گرفته خوابیده….گوشیشم گذاشته رو سایلنت….

 

میخندم و میگم: به خدا یادم نمیاد گوشی رو، رو سایلنت گذاشته باشم……

_ بار آخرت باشه…

_ که بخوابم؟….

_ که گوشی رو بذاری رو سکوت و خودت بری تو کما…

_ چشم..چشم….حالا چی میخوری برات درست کنم؟…

_ نمیخواد….زنگ میزنم پیتزا میارن….

با ذوق دستامو بهم میکوبم و میگم: واای اگه بدونی چقده هوسشو کردم….

با چشای شیطون چشم از صفحه ی موبایلش میگیره و میگه: دیگه هوس چی کردی؟…

_ فقط پیتزا…

_ آره جون خودت….دیشب که جیغات به راه بود….خداییش فکر نمیکردم اینهمه حشری باشی…

محکم میزنم به بازوش که آخش بلند میشه…

_ حقته…بی تربیته بیشعور….

با دستش بازوشو ماساژ میده و میگه: بابا وحشی…خب مگه دروغ میگم؟….

_ آره دروغ میگی…

_ پس بیا امتحان کنیم…هاا؟..قبول؟…

میخوام بلند شم و همزمان میگم: بیخیال حالا…زنگ بز….

ادامه ی حرفم با گرفتن بازوم و دوباره نشستنم رو صندلی توسطش قطع میشه…

 

_ کجا کجا؟….مگه نمیگی من دروغ میگم…وایسا امتحان کنیم….فقط هر کی باخت شرط رو هم میبازه….خب؟

میخندم و میگم: ول کن دیگه امیر….من زیر بار هیچ شرطی نمیرم…

_ نوچ….از خودت مگه مطمعن نیستی؟..هاا؟…

 

حالا بیا و جمعش کن…

 

مصمم لب میزنم: چرا مطمعنم….

به محض شنیدن این حرف فورا از رو صندلی بلند میشه و با کشیدن دستم سمت اتاق میبرم…

 

_ امیر….امیر جان…بابا گشنمه…جای این حرفا بیا زنگ بزن….اصن هر چی تو بگی..باشه…قبوله….

 

وایمیسه و میچرخه طرفم…

 

لبخند رو لبهاش اعصابمو خراب میکنه….ولی خب حقیقت رو که نمیتونم از خودم پنهون کنم….دیشب بدجور اون روی سکه رو بهش نشون دادم…جوری که خودمم فکر نمیکردم تا این حد داغ شم و از خود بیخود شم…

 

_ جای این لبخند مسخره زنگ بزن پیتزامو بیارن….

_ اکی….همینکه اعتراف میکنی همونی هستی که من میگم هم خوبه…

سمت مبل میره و چون دستم بند دستشه باهاش کشیده میشم و هر دو رو مبل میشینیم….

 

سوالی که از دیشب بخشی از ذهنم رو درگیر کرده رو میخوام ازش بپرسم..‌

 

_ امیر….

بهم نگاه میکنه و میگه: جونم…

دودل میشم برا پرسیدن…شایدم نباید بپرسم..ولی کنجکاوی این اجازه رو بهم نمیده و تردید رو کنار میذارم و میگم: یه سوال ازت بپرسم راستشو بهم میگی؟…

کنجکاو لب میزنه: چی؟..اره بگو….

_ با..با چند تا…با چند تا دختر رابطه داشتی؟‌‌‌‌….

ابروهاش بالا میپره و با تعجب بهم نگاه میکنه…..

یعنی تا این حد انتظار نداشته این سوال رو بشنوه از من….

_ برا چی این سوال رو پرسیدی…

لبهامو با زبون تر میکنم و میگم: همینجوری….میخوام بدونم….آخه…آخه تو اولین مرد زندگیمی…میخوام بدونم من برا تو چندمیم؟….خودت قبلا گفتی با دخترهای زیادی رابطه داشتی…یادت میاد؟.‌‌

_ من از وقتی تو اومدی تو زندگیم با کسی رابطه نداشتم….

_ میدونم اینو…قبل از من چی؟…

چشماشو تو کاسه میچرخونه و میگه: چه اهمیتی داره طلوع…مطمعن باش تو دیگه آخرین کسی هستی که تو زندگیمی…

 

 

نه…این جواب دلخواه من نبود….میخواستم بدونم با چند نفر تو زندگیش رابطه داشته…خودش قبلا گفته بود…ولی وقتی نخواد بگه اصرار من بی فایده ست….

 

_ این چیزا برات مهم نباشه طلوع…مهم الانه…الان که فقط و فقط تو هستی…از الان تا ابد…

با لبخند مهربونی بهش نگاه میکنم که جلو میاد و پیشونیم رو عمیق میبوسه….

 

 

 

*

 

 

دو هفته بعد…

 

( چرا جواب نمیدی خوشگله؟…هاا؟….دلیلی نداره که بهت دروغ بگم….وقتی میگم مدرک دارم..یعنی دارم…یه نشونی هم اگه میخوای بهت بدم…اون خال سیاه خوشگلی که وسط سینه هاته…باور کن از وقتی دیدمشون شب و روز ندارم….دوست دارم اینقده لیسشون بزنم و فشارشون بدم که غرق شم تو دنیای دیگه….اصن اگه همون لحظه هم مردم، مردم…مهم اینکه یه دل سیر تو رو نگاه کردم…طلوع مشعوف.. )…

 

نمیدونم چه مدته که خیره شدم به موبایل رو میز….نیم ساعته….یه ساعته….یا شایدم بیشتر….نفسم به سختی بالا میاد و حس میکنم یکی چنگ انداخته دور گردنم و تا حد خفه شدن فشار میده….

نمیدونم خودم دراز میکشم رو مبل یا دیگه جونی برام نمونده که حتی بشینم و پرت میشم رو مبل….

این دیگه کیه…..خدایا خودت به دادم برس….

از کجا منو میشناسه….من تموم عمرم با کسی دوست نبودم که حالا بخواد بهم پیام بده و از خال رو سینم بگه….واای خدا….با فکر به امیرعلی مثل جت بلند میشم و میخوام پیام رو پاک کنم که همون لحظه گوشی تو دستم زنگ میخوره و همون شماره ناشناس میفته…

دستام شروع میکنه به لرزیدن…

موبایل رو محکم میگیرم تا نیفته…

باید قوی تر از این حرفا باشم….من کاری نکردم که بخوام بترسم….اصن شاید…شاید یه مزاحم بیشعوره….

ولی آخه کدوم مزاحمه که هم اسممو میدونه هم فامیلمو…هم اینکه بدنم رو دیده…..

تردید رو کنار میزارم….نفس عمیقی میکشم و تماس رو وصل میکنم….

چند ثانیه به سکوت میگذره تا اینکه صدای کلفت یه مرد میپیچه….

_ الو…..الو….

 

دهنم خشک خشک میشه و نمیدونم چی رو تند تند قورت میدم….

چیزی نمیگم که صداش دوباره میپیچه: سلام به طلوع مشعوف…خانم خانما…..خیال کردی همینجوری ولت میکنم که بزنی و در بری هااا؟…

چشامو محکم رو هم فشار میدم ….

 

کامران!!!…..

 

 

 

شبی که جلو همه زدم تو گوشش از جلو چشمم رد میشه….شب بعدش هم با اون چیز تیز زدم به بازوش و از دستش فرار کردم……

 

چرا یادم رفته بود….

 

چرا فکر کردم دیگه هیچوقت قرار نیست ببینمش و یا صداش رو بشنوم…

 

شماره ی منو اصن از کجا گیر آورد…‌

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کد آبی از مهدیه افشار

    خلاصه رمان :         همه می‌گن بزرگترین و مخ ترین دکتر تهرون؛ ولی من می‌گم دیوث ترین و دخترباز ترین پسر تهرون! روزبه سرمد یه پسر سی و چند ساله‌ی عوضی نخبه‌س که تقریباً تمام پرسنل بیمارستان خصوصیش؛ از زن و مرد گرفته تو کَفِش تاید شدن ::::)))))     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا

  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را درک میکنی و من چه دیر فهمیدم زندگی تازه روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

واویلا این دیگه کجا بوده؟

1746631708
1746631708
2 سال قبل

فقط میشه یکی توضیح بده چطوری میشه رمان گذاشت تو سایت من خیلی مشکل دارم خواهش می کنم یکی بگه

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
مدیر
پاسخ به  1746631708

نویسنده قبول نمی کنیم

1746631708
1746631708
2 سال قبل

اوههههههه ماجرا پیچ تو پیچ شد لطفا زودتر بزار من تا فردا از هیجان مردم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x