رمان طلوع پارت ۱۸۱ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۸۱

 

 

_ نمی‌دونم چی بهت بگم طلوع….نه میتونم بهت حق بدم نه بهت حق ندم….میفهمم چقد گذشته ی سختی داشتی…آوارگی ت….تنهاییت…بلایی که بارمان سرت آورد…جریان ساره…همه و همه رو بهت حق میدم….حق میدم دلخور باشی…ناراحت باشی..عصبانی باشی….ولی حق نمی‌دم اینجوری بی سیاست رفتار کنی….

 

چشم از شعله های آبی بخاری میگیرم و کنجکاو به صورتش نگاه میکنم…

 

_ ببین الان منو به عنوان خواهر شوهر نگاه نکن….به عنوان یه دوست دارم بهت میگم…به عنوان خواهرت….زندگیت رو حفظ کن….ناراحتیت رو تا جایی ادامه بده که نازت خریدار داشته باشه…بارمان برا داشتنت با همه جنگید…اینکه خیال کنی فقط برا بابام اینکار رو کرد اشتباه محضه.‌.من برادرم رو میشناسم خودخواه تر از اونی هست که بخواد صد در صدش رو برا کسی بذاره….مطمعنم که دوست داشت…شاید به اندازه ی دوست داشتن الانش نباشه…ولی اینو مطمعنم تا وقتی پای دلش وسط نبوده بهت پیشنهاد ازدواج نداده…

 

خم میشه و با گذاشتن دستش رو پام ادامه میده….

 

_ بارمان دوست و دشمن زیاد داره….یه مثالش همین پسر عموهای عوضی خودم….دردونه ی حاج بابام بوده…حاج آقا بدون اجازه ش آب هم نمی‌خورد…الان رو نبین که اینجوری بهم ریختن…حاج بابا بیشتر ازهر کسی حتی بچه های خودش، بارمان رو دوست داشت….نمی‌خوام ناراحتت کنم…بخدا یه ذره هم قصد بی احترامی بهت ندارم ولی خب بارمان با ازدواج با تو خودش رو خیلی کوچیک کرد تو فامیل…

 

حس میکنم با جمله ی آخرش قلبم مچاله میشه….ناراحتیم تو صورتم میاد و دلگیر میشم….

 

دستش پام رو فشار میده و میگه: قربونت برم دلگیر نشو….من تو رو میفهمم…بخدا از وقتی باهات آشنا شدم و بهتر شناختمت مهرت افتاد به دلم….من دوست دارم…مدیونی اگه بخوای جز این فکر کنی….بحثم اینکه برا یکی مثل بارمان که همیشه ادعا داشته خب سخته که پشت زنش هزار حرف نامربوط ب…

 

مغزم با شنیدن حرف آخرش به جوش میاد و با ناراحتی و خشم میپرم وسط حرفش…

 

_ غلط کرده هر کی حرف زده….مگه چیکار کردم که پشتم حرف باشه…اصلا مگه میشناسنم که حرف بزنن…بارمان من رو به بهونه ی آشنایی کشوند خونش و به زور بهم تجاوز کرد…اون بی شرفا هم وقتی تو خونش بودم با کتک میخواستن اذیتم کنن…حالا پشت من هزار تا حرفه!!…مهم نیست…اصلا مهم نیست…مگه رستایی ها کین که حالا حرفاشون مهم باشه….من اشتباه کردم که دنبالشون بودم…یه مشت آدم عقده ای و بی غیرت که براشون مهم نبود دختر خودشون، پاره ی تنشون چندین چند سال تو بدبختی و در به دری دست و پا میزد….من، انتظار بیجا داشتم که خیال میکردم کسی که به دختر خودش رحم نکرد به من رحم میکنه….

 

 

چشم از صورت درمونده ش میگیرم….

 

میفهمم که انتظار این عصبانیت و خشم رو ازم نداشت….ولی منم یه صبر و تحملی دارم…..

 

 

اخماش به صورت نامحسوس تو هم میره….

 

دستش رو از رو پام برمیداره و با برداشتن کیفش بلند میشه…..

 

 

سمت در میره و میخواد بازش کنه که با مکث می چرخه طرفم….

 

 

_ نمی‌دونم از حرفام چه برداشتی داشتی که اینجوری به همت ریخت…اگه ناراحت شدی ببخش…..اومدن من به اینجا به درخواست بارمان بود….ولی زدن این حرفا هیچ‌ ربطی بهش نداشت….اومدم بهت بگم یکم سیاست داشته باش و زندگیت رو از دست نده…تو جنگیدن بلد نیستی….فرار کردن بلدی…مسئله حل کردن بلد نیستی پاک‌کردن صورت مسئله رو فقط خوب بلدی….مطمعنم بارمان دوست داره…در این شک ندارم…ولی اونم آدمه…تو الان بخشی از وجودشی…مطمعن باش نمیتونه ولت کنه….اون مدتی که نبودی درموندگیش رو دیدم…به راحتی نگو طلاق میخوام….همه ی آدم های دور بارمان رو خط بزن و فقط خودش رو ببین…ببین اگه میتونی با خود خودش کنار بیای برگرد به زندگیت….چون من نمیتونم باور کنم بارمان شوهر بدی برات بوده باشه تو این مدتی که با هم زندگی کزدبن…..

 

 

حرفاش که تموم میشه بی معطلی می چرخه و بیرون میزنه…..

 

 

چشم از در بسته میگیرم و خیره میشم به ظرف میوه ای که حتی بهش دست نزد….

 

سیاست!….سیاست مگه تو زندگی مشترک هم جا داره؟….آخ طلوع دیوونه!…چرا جا نداره؟!….سیاست یعنی کاری که بارمان با خودم کرد…همه چی رو با هم جلو آورد…هم ازدواج با من…بچه دار شدنم…نامردی های باباش…مخفی کردن اصلان و اون فیلم…دور نگه داشتن محمدحسین از دور و برم….اگه اینا اسمش سیاسته…سیاست بخوره تو سر هر چی سیاستمدار…..من دو رویی بلد نیستم…

 

دستمو به زمین میگیرم و میخوام بلند شم که موبایلم زنگ میخوره…..

 

میشینم و با دیدن اسم بارمان از کنار بخاری برش میدارم و تماس رو وصل میکنم….

 

_ بله….

_مگه سلام کردن یادت ندادن….

_ اونی که قرار بود بهم یاد بده رو یه از خدا بی خبر ازم گرفت…

 

صدای نفس کشیدن عمیقش رو می‌شنوم….می‌دونم که سعی در کنترل خودش داره….بحث رو عوض می‌کنه و میگه: روژین پیشته؟….

_ نه….

_ نه!؟…

_ همین چند دیقه پیش رفت…

_ یعنی چی؟….برا چی رفت؟….قرار بود تا شب که میام دنبالتون پیشت باشه….

 

پوزخندی میزنم که امیدوارم صداشو بشنوه…

 

_ دیگه خواهرت رو اینجا نفرست….خودتم نمی خواد بیای….جای شماها که اینجا نیست که…شما از صدقه سر ساره بدبخت تو کاخ بزرگ شدین…عادت به نم رطوبت و رو زمین خوابیدن و جای کوچیک ندارین…پس لط…

 

_ دهنتو ببند….

 

اینقد با داد و خشم میگه که گوشی رو از گوشم فاصله میدم…..

 

_ بشمار سه وسایلتو آماده کن و دم در باش…نیومدی میام جلو همه به زور میکشمت بیرون….

 

_ من هیچ….

 

بوق اشغال میپیچه تو گوشم….و حرفم رو قطع میکنه…..

 

عجب بساطی شد…ترس از اینکه وقتی بیاد سر و صدا راه میندازه میفته به جونم…..

 

تند بلند میشم و سمت پنجره میرم…با شلوغی حیاط آه از نهادم بلند میشه…..

 

 

موبایلم تو دستم زنگ میخوره….با فکر به اینکه بارمان باشه فورا بالا میارم و با دیدن تماس محمدحسین متعجب میشم…..

 

دو دل میشم برا جواب دادن….و وقتی که دیگه تماس میخواد قطع بشه جواب میدم…

 

_ الو….

_ سلام…خوبی؟…

حس خوبی از این صمیمیتش ندارم….به روی خودم نمیارم و میگم: ممنونم…کاری داشتین زنگ زدین؟….

 

با مکث جواب میده: کار که چه عرض کنم…. بله…خب…کارت داشتم….کجایی الان؟….

 

_ بفرمایین….من میشنوم صداتون رو….

 

تک خنده ای میزنه و میگه: آها…یعنی اینکه حرفم رو بزنم و زود قطع کنم…

 

عجب گرفتاری شدم….

 

سکوت میکنم بلکه زودتر کارش رو بگه و قطع کنه…..

 

وقتی می بینه حرفی نمی‌زنم میگه: باید ببینمت…پشت گوشی نمیشه…بگو کجایی خودم میام……

 

شیطونه میگه هر چی دق و دلی از رستایی ها دارم یکجا و یه باره سر این یکی خالی کنم…..

 

_ آقا محمدحسین….من به دلیلی که خودتون هم خوب میدونید زیاد تمایلی به دیدن شما ندارم…..پس لطفا حرف تون رو زودتر بزنید….

 

 

پوف کلافه ش رو میشنوم و اینبار صدای جدیش تو گوشم می پیچه: حرفام رو باید حضوری بزنم….میدونمم که با بارمان بحثت شده و زدی بیرون….آدرس بده خودم میام دنبالت میریم یه جایی که حضورت برا مشخص شدن یه چیزایی نیازه….

 

 

اخمام از شنیدن حرفاش تو هم میره….باز چی شده یعنی….

 

 

_ باز چی شده که من ازش بی خبرم؟…

 

_ آدرس بده تا با خبر شی‌…..

 

_ این با خبر بودن تا الان برا من هیچ سودی نداشت…در واقع سود که نداشت هیچ…کلی هم بهم آسیب زد….دیگه از الان تا ابد دلم میخواد تو بی خبری زندگی کنم….

 

_ که اینطور…..خیلی خب….پس من مجبورم حرفام رو همین تو گوشی بهت بگم…..می دونی که من وکالت کامران مویزاد رو قبول کردم…اینم می‌دونی که الان بازداشته…ازم خواسته یه ملاقات با تو براش جور کنم….گفت بهت بگم بری دیدنش…حرفایی داره که میخواد بهت بزنه….به من نگفت چه حرفایی…گفت یه واقعیت هایی هست که میخواد با سند برات رو کنه…. 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 220

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند

  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه آقا؟! و برای آن که لال شدنم را توجیه کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریسک به صورت pdf کامل از اکرم حسین زاده

    خلاصه رمان: نگاهش با دقت بیشتری روی کارت‌های در دستش سیر کرد. دور آخر بود و سرنوشت بازی مشخص می‌شد. صدای بلند موزیک فضا را پر کرده بود و هیاهو و سروصدا بیداد می‌کرد. با وجود فضای نیمه‌تاریک آنجا و نورچراغ‌هایی که مدام رنگ عوض می‌کردند، لامپ بالای میز، نور نسبتاً ثابتی برای افراد دور میز فراهم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بوی گندم
دانلود رمان بوی گندم جلد دوم pdf از لیلا مرادی

      رمان: بوی گندم جلد دوم   ژانر: عاشقانه_درام   نویسنده: لیلا مرادی   مقدمه حالا چند ماه از اون روزا میگذره، خوشبختی کوچیک گندم با یه اتفاقاتی تا مرز نابودی میره   تو این جلد هدف نویسنده اینه که به خواننده بفهمونه تو پستی بلندی‌های زندگی نباید شونه هم رو خالی کرد و خدای نکرده با رها

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا شاهانی
همتا شاهانی
10 ماه قبل

فاطی جان…سایت چشه؟..من نمیتونم پارت رو ارسال کنم

admin
مدیر
10 ماه قبل
پاسخ به  همتا شاهانی

الان درست شد امتحان کنید دوباره

همتا شاهانی
همتا شاهانی
10 ماه قبل

ممنونم از همتون دوستای عزیزم..♥️♥️

مینا
مینا
10 ماه قبل

چقدر پرروعه این بارمان خب حرف حق تلخه دیگه

مگه طلوع دروغ میگه که عصبی شدی آقا بارمان راس میگه خب اگه برا خودتون آدمی شدید به سایه ساره هست که پدر آشغالت قربانیش کرد و ازش نردبون ساخت برای بالا رفتن خودش اونیکه حرومزادست شماهایین نه طلوع شماهایی که نون تو خون ساره میزنید و می‌خورید و با لقمه حروم بزرگ شدید الانم حتما میترسی محمد حسین بقیه چیزهایی رو که نمیدونه هم رو کنه اونوقت دیگه صد در صد کارت تمومه

نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
10 ماه قبل
پاسخ به  مینا

👏🙏💓😇😘💕💞❣️. دقیقن* 💯 موافقم عزیزم•••••

مینا
مینا
10 ماه قبل

❤ ❤ ❤ 😘 😘 😘 😘

همتا شاهانی
همتا شاهانی
10 ماه قبل

سلام بچه ها….امیدوارم حالتون خوب باشه….ببخشید از اینکه خیلی وقت ها جواب پیاماتون رو نمیتونم بدم….امروز خیلی از کامانتا رو خوندم و طبیعی هست که با دیدن بعضی هاشون خیلی خوش حال بشم و از دیدن بعضی های دیگه یه کوچولو آویزون🙃…..

مثلا یکی نوشته بود خبر مرگت نمیخوای پارت بدی😂….

یا مثلا کسایی به اسم مینا…خواننده رمان و همتا و سارا و دلارام و نیوشاخاتون و خیلی های دیگه…. که واقعا بهم لطف داشتن….

من خودم رمان های زیادی رو خوندم و میفهمم که کنجکاوی برا خوندن ادامه ی یه رمان یعنی چی….باور کنید من به عنوان نویسنده طلوع بیشترین حس رو به رمان دارم….خیلی اتفاقات تو این مدت تو زندگی شخصی برام افتاد که به معنی واقعی کلمه نتونستم حتی یه خط بنویسم….نه تنها رمان، بلکه از خیلی کار های دیگه هم عقب افتادم….این روزها خدا رو شکر حالم بهتره و میتونم بهتر ادامه بدم….ممنونم از همتون♥️♥️

همتا
همتا
10 ماه قبل
پاسخ به  همتا شاهانی

عزیزم خسته نباشی
مطمئنا واسه هرکسی پیش میاد که تو زندگی اتفاقات پیش بینی نشده ولی امیدوارم که ختم به خیر بشه همتا خانوم
انشالله که همینطوری کنارمون باشی

مینا
مینا
10 ماه قبل
پاسخ به  همتا شاهانی

فدات همتا جان قلمت واقعا عالیه من تلگرامم که بودم عاشق قلمت بودم و الانم تنها رمانی که میخونم طلوعه امیدوارم مشکلاتت زودتر حل بشه و مثل قبل با قدرت ادامه بدی 😘😘😘😘😘

دلارام
دلارام
10 ماه قبل
پاسخ به  همتا شاهانی

خسته نباشی عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه همه مشکلاتم برطرف گلم آرزوی سلامتی و تن درستی به امید روزای بهتر در کنار هم

روا
روا
10 ماه قبل
پاسخ به  همتا شاهانی

سلام خانم شاهانی عزیز بلاتون به ددر باشه ایشالا که همینطور که شما میگید باشه مشکلاتتون هم ایشالا حل میشه ممنون میشم دوباره به روال قبل برگردید 🥲

نیوشا خاتوون
نیوشا خاتوون
10 ماه قبل
پاسخ به  همتا شاهانی

ایشالا بلا دور باشه دختره گل•
اگر بیماری، کسالتی داری خدا شفا بده👏🙏💓😇
و صحیح، سالم، پرانرژی برگردی به زندگی 😘🩷❣️

روا
روا
10 ماه قبل

و باز هم داستان شروع شد

Ana
Ana
10 ماه قبل

نميدونم بقيه هم مثل من هستن يا خير ، امروز با خوندن رمان طلوع وقتي ب پايان رسيد يهو ب خودم اومدم ديدم عه چرا حوصله ندارم ديگ بخونمش ذوق و عجله براي پارت بعدي ندارم چرا دلم نخواست طولاني تر باشه؟!! !
دليلش قطعا بر ميگرده ب محتواي داستان كه كش اومدن الكي ،پارتگذاري دير، و ديگ قوت قلم قبل روداخل داستان من حس نميكنم انگاري زوري يه چي نوشته ميشه شايدم من اينطور حس كردم 🤷🏻‍♀️… اينم شد مثل رماناي ديگ رفت تو ليست حالا اگر حوصلم كشيد ميخونم !!!

روا
روا
10 ماه قبل
پاسخ به  Ana

آره دقیقا منم اینطوری بودم با پایانش اصلا ناراحت نشدم

سارا
سارا
10 ماه قبل

سلام خانم شاهانی،عالی ،خداقوت،خوبیدان شاالله ،بهتریدالحمدالله ،میشه زحمت بکشی پارت بعدی زودتربدیدقلمتون زیباست واقعا”زنده باشید

بارون
بارون
10 ماه قبل

سلام واقعا خیلی طلوع احمقه چرا ایقد پارت کوتاه بعد از یه هفته

مینا
مینا
10 ماه قبل
پاسخ به  بارون

سلام عزیزم چرا احمقه؟آیا واقعا باید پرپر بزنه برای زندگی که فقط توش تحقیر و توهین بهش میشه؟و شوهرش باهاش رو راست نیست و مدام پنهونکاری میکنه؟که الان حق طلوع از اموال رستایی ها که پدر بارمان دزدیده اندازه بارمان و بقیه نوه ها هست ولی همین بارمان همون موقع خواستگاری بهش گفت چون تو حرومزاده ای ارث نمیبری طلوع دلش به چی خوش باشه؟به صدقه ای که آقا بارمان بهش میده؟یه سقف بالا سر و شکم سیر؟که چشم ببنده رو همه ظلم‌ها و حق و حقوقش؟که تا آخر عمرش تو سری خور باشه و خاندان رستایی حرومزاده خطابش کنن و سرش منت بزارن که لطف کردن اجازه دادن عروسشون بشه؟

خواننده رمان
خواننده رمان
10 ماه قبل

چه عجب بعد از دو هفته یه پارت اومده

دسته‌ها
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x