رمان طلوع پارت ۳۹ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۳۹

 

 

رابطه ی خونی چیزی نیست که بشه انکارش کرد….

 

امیرعلی با اون همه اظهار دوست داشتن و حرف های قشنگی که از آیندمون و از با هم بودنمون زد….گذاشت رفت…..انگار که اصن دیگه وجود ندارم براش….

دلم میخواد بهش زنگ بزنم ولی میدونم فایده ای نداره….اونی که باید بخواد و جلو بیاد نمیاد…..منم نمیتونم خودمو کوچیک کنم و آویزونش بشم وقتی اهمیتی نداشتم واسش….مهم نبودم براش دیگه….چرا خودمو گول بزنم وقتی میدونست کسی رو ندارم و تو این شهر درندشت ولم کرد بدون اینکه براش مهم باشه چه بلایی قراره سرم بیاد……

 

کم کم دارم به نبودش عادت میکنم…..و چقد سخته به زخمی که رو قلبته عادت کنی….

 

اون پسر مردم بود و وقتی رفت دیگه رفت و نمیشه برم دنبالش…..

 

ولی ساره….هزاران کیلومتر هم که ازش دور شم…بازم مادرمه….درسته که دوستم نداره….ولی مادرمه و این چیزی نیست که بشه هیچجوره منکرش شد…..

 

هر آدمی تو دنیا دنبال ریشه ش میگرده و همین موضوع هم منو دوباره کشونده به کوچه ای که به اندازه ی یه دنیا ازش متنفرم…..

 

 

اینبار دیگه بدون ترس از کامران وارد حیات میشم….بهم قول داده کمکم کنه…میدونم که اعتماد کردن بهش خیلی مسخرست….ولی انگاری چاره ی دیگه ای ندارم…‌..

 

 

تا به حال هر چی برا دیدنش اومدم یه بار هم ندیدم پاشو بذاره تو حیات..‌..

 

راه اتاقش رو پیش میگیرم و با چند تقه وارد میشم….

 

 

تکیه زده به دیوار و از پنحره بیرونو نگاه میکنه….

چه عجب که پای بساطش نیست…..جلوتر میرم و بهش نگاه میکنم….

 

هر وقت میبینمش از دفعه ی قبلش ضعیفتر و لاغرتر شده…..نمیدونم چی میکشه که به این روز افتاده….

 

 

 

بی حرف کنارش میشینم….

 

 

 

چند دقیقه ای به سکوت میگذره که میگه: تا وقتی شش ماه تو شکمم بودی نمیدونستم باردارم…..شرایط داغونم باعث شده بود که اصن نفهمم اطرافم چه خبره….

 

 

اولین باره که داره اینجوری حرف میزنه و من کنجکاو خودمو میکشونم جلوتر…‌‌‌

 

_ نمیخواستمت….ولی برا سقط هم دیر شده بود…چند باری تلاش کردم که بیفتی ولی نشد.‌‌‌‌…

 

 

اشک چشمامو پر میکنه و بدون اینکه بخوام رو گونم میریزه……کی میتونه بفهمه من چه حالی دارم….

 

لعنتی…..اینهمه بی رحم نباش….من دخترتم…..

 

_ وقتی به دنیا اومدی بهت شیر ندادم تا کم کم بمیری.‌..ولی بازم نشد….قسمتت به موندن بود…

 

 

قلبم با حرفش هزار تکه میشه و ناباور بهش نگاه میکنم….

 

میچرخه و بهم نگاه میکنه و ادامه میده: اون موقع که برا نفس کشیدن بهم احتیاج داشتی نبودم….حالا چی خیال کردی که دم به دیقه میای اینجا…..

 

 

تو سکوت فقط نگاش میکنم…..دلم میخواد بگه شوخی کردم باهات….یا حتی دروغ میگم…..ولی چهره ی جدیش بهم میگه قرار نیست چنین چیزی رو ازش بشنونم…

 

 

بالاخره بعد از چند دیقه خودخوری و حرص خوردن و بغض میگم : چرا اینقده ازم متنفری…چیکارت کرده بودم…تو گذشته ت چیه که نمیگی….ربطش به من چیه…. نوزاد یه روزه چه گناهی داشته که میخواستی بمیره….حرف بزن ساره….خانوادت کجان.؟…بابام کیه؟…کجاست؟…

 

 

پوزخند واضحی میزنه و میگه: خانواده ای وجود نداره….

 

_ خواهش میکن…

_ گفتم نداره……

با خشم و عصبانیت میگه و من نمیدونم دیگه به چه زبونی باهاش حرف بزنم…..

 

آب دهنمو قورت میدم و مظلومانه میگم: ساره…تو رو خدا یه لحظه گوش کن….من باید بابامو پیدا کنم…یه ذره درکم کن…فقط یه ذره….هیشکی رو تو دنیا ندارم…تو رو جون هر کی دوست داری فقط یه نشونی از بابام بهم بده…قسم میخورم میرم و پشت سرمو هم نگاه نمیکنم…

 

صورت خیس از اشکمو از نظر میگذرونه و با مکث میگه: اگه با دیدن من پشیمون شدی با دیدن بقیه صد برابر پشیمون میشی….پس برگرد و دنبال چیزی نباش….خانواده م اگه خوب بودن من الان اینجا نبودم….

 

از لحن ملایمش یکم دلگرم میشمو میگم: باشه….اصن…اصن هیچی نمیخواد بگی….تنها فقط یه چی ازت میخوام….یه آدرس از پدرم….یا یه اسم…فقط همین….بخدا دیگه هیچی نمیخوام….

 

امیدوارانه بهش چشم میدوزم….بدون پلک زدن..

 

 

 

 

 

_ برو پی زندگی خودت…..من هیچی ندارم که بهت بگم……

 

 

 

 

حرفاش مثل پتک میخوره رو سرم….نمیخواد بگه….نمیخواد….نمیخواد…..

 

 

دیگه چی بهش بگم…..به چه زبونی بگم….

 

بلند میشم و سمت در میرم…..

میخوام بزنم بیرون ولی با فکر به حرفای کامران دوباره میچرخم طرفش…..

 

تیر آخر و میزنم و امیدوارم بگیره….

 

_ کامران که میگفت از خانوادت خبر داره…..

 

فورا میچرخه و تیز نگام میکنه…..

 

_ کامران گوه خورد با جد و آبادش….

 

از حرصی که میخوره میفهمم که یه چیزایی این وسط پنهانه….

 

_ پس همچین بیراه هم نگفته…یه چیزایی میدونه….اشتباه کردم به حرفش گوش ندادم….

 

با کمک دیوار بلند میشه و سمتم میاد…..

 

_ اون هیچ چیزی نمیدونه….ازش دور بمون…به نفع خودته….

 

_ عه….نگرانم شدی مادر جون….مگه خودت اون شب نفرستادیش سراغم..ها؟…نکنه یادت رفته….مهربون شدی حالا…..عجب….

 

دندونای زردشو رو هم فشار میده و با حرص میگه: به جهنم….برو هر غلطی دلت میخواد انجام بده….فقط اینو بدون کامران از اون هفت خطاست…یه روده ی راست تو شکمش نیست….اون بود که منو به این روز انداخت….اون بود که منو وابسته به مواد کرد…ازش فاصله بگیر….بخوای در کنارش بمونی هیچ چیز خوبی در انتظارت نیست…..اگه حرفی از من میزنه داره بهت دروغ میگه…میخواد وابستش بشی تا نابودت کنه….اگه بهت گفته بیا تو این خونه میخواد گولت بزنه میخواد ازت سواستفاده کنه….اون هیچوقت یادش نمیره که جلو همه زدی تو گوشش..میخواد بیارت تا جلو همه تحقیرت کنه….این چیزیه که خودم ازش شنیدم….پس ازش دور بمون و به نفعته که دیگه پاتو اینجا نذاری….

 

 

 

 

 

 

 

*

 

 

 

 

موبایل تو جیبم به صدا در میاد….درش میارم و به شماره سیو نشده ای که برا کامرانه نگاه میکنم….

 

اول قطع میکنم و بعدم خاموشش میکنم و میندازمش تو جیبم…..

 

 

با شنیدن حرفای ساره بیش از پیش حالم ازش بهم میخوره….دروغگوی کثیف….

 

 

 

حالم از زندگی که دارم بهم میخوره….بدون هیچ انگیزه ای…..ساره امیدمو برا پیدا کردن خانواده م به باد داد….هیچجوره حاضر نیست لب باز کنه و یه نشونی از بابام بهم بده…..

 

 

 

 

نفس عمیقی میکشم و بی هدف تو خیابونا میچرخم….

 

اینقد راه میرم که اصن نمیدونم کجام….به اطراف نگاه میکنم هوا تاریک و خیابونا شلوغ……

 

 

 

_ تازه کاری…..

 

با صدای دختر جوونی از پشت سرم میچرخمو بهش نگاه میکنم…..

 

 

 

چهره ی خستش از زیر اونهمه آرایشی که رو صورتش پیاده کرده هم مشخصه….

 

نمیدونم چه مدت به صورت و تیپش نگاه کردم که آروم میزنه به شونم و میگه: با توام….میگم تازه کاری؟….

 

 

_ یعنی چی…..

_ ای بابا….تعطیل تعطیلیا….میگم تازه اومدی تو این کار….ندیدمت قبلا….

_ کدوم کار؟….

نیشخند میزنه و میگه: کار شریفه، دادن……

 

اخمام به سرعت تو هم میره و میگم: یعنی چی این حرف….مگه هر کی کنار خیابون وایساده حتما اینکارست…..

ابروهاشو بالا میندازه و میگه: صد البت که نه….منتها جایی که وایسادی مخصوص اینکاره هاست….

_ نه خانم….اشتباه گرفتی….

_ باشه حالا….اخم و تخمت برا چیه خانم مهندس…پس از سر راه برو کنار بینم امشب چقدی میتونم کاسبی کنم…..

 

 

شاید باید راهمو بکشم و برم ولی یه حس مزخرفی بهم میگه وایسم و ببینم قراره چی بشه….این دختر به این زیبایی قراره تخت کی رو گرم کنه …..

 

چند متری دورتر وایمیسم و نگاش میکنم…‌‌

 

طولی نمیکشه که یه سمند سفید کنارش نگه میداره…‌.

راننده ای که داخلشه مشخص نیست و فقط صدای دختره رو میشنوم که میگه: دویست تومن….اونم فقط از جلو…..هیچ چیزی دیگه ای هم نداریم…..لب و دهنی هم تو کار نیست…‌

 

یه لرز لحطه ای تموم بدنمو میگیره…‌.چه راحت حرف میزنه و رو خودش قیمت میذاره…..‌

 

انگار که راننده قبول نمیکنه و گازشو میگیره و میره….

 

چند دقیقه بعد یه ماشینی که نمیدونم اسمش چیه ولی مشخصه برا از ما بهتروناست جلو پاش وایمیسه…‌.اینبار دو نفرن….‌اونی که سمت شاگرد نشسته چهره ش مشخصه و صداش رو میشنوم که میگه: امشب زدیم بالا ناجور….بیا که شب شب خودته….

 

دختره با این حرف میخنده و انگار مشتری که میخواسته جور شده براش که میگه: هفتصد میگیرم چون دو نفرین….اگه پایه این بشینم…….

 

پسره فورا قبول میکنه و دختره میشینه…..

 

هفتصد هزار تومن…‌‌‌

 

پول خیلی زیادیه……اونم برا یه شب…..

 

ماشین که حرکت میکنه منم شروع میکنم به راه رفتن….

 

راه میرم و اینقده خسته میشم که رو نیمکت میشینم….

 

 

دوست ندارم برم خونه…..اصن برم که چی بشه….برم التماس سمیه خانم کنم تا اجازه بده تو یه وجب جایی که بهم داده بمونم و کلفتیش رو بکنم…. صبح زود هم برم تو معازه و یه لنگه پا وایسم تا ساعت سه که چندرقاز بزارن کف دستم….اونم با اون اخلاق مزخرف آرمان…..

 

سرم و عقب میبرم و به آسمون نگاه میکنم.‌‌….

 

_خسته م…..به اندازه ی یه دنیا دلگیرم ازت خدا.‌‌‌‌‌.‌‌‌…چرا فراموشم کردی خدا…‌‌‌مگه من بندت نبودم….‌‌

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان همقسم pdf از شهلا خودی زاده

    خلاصه رمان :       توی بمباران های تهران امیرعباس میشه حامی نیلوفری که تمام کس و کار خودش رو از دست داده دختری که همسایه شونه و امیر عباس سال هاست عاشقشه … سال ها بعد عطا عاشق پیونده اما با ورود دخترعموی بیمارش و اصرار عموش به ازدواج با اون همه چی رنگ عوض می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه‌ ویرانی جلد دوم pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :         گلبرگ کهکشان دختر منزوی و گوشه گیری که سالها بابت انتقام تیمور آریایی به دور از اجتماع و به‌طور مخفی بزرگ شده. با شروع مشکلات خانوادگی و به‌قتل رسیدن پدرش مجبور می‌شود طبق وصیت پدرش با هویت جدیدی وارد عمارت آریایی‌ها شود و بین خانواده‌ای قرار بگیرد که نابودی تنها بازمانده کهکشان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را در گوش خدا آرزو کردم pdf از لیلا نوروزی

  خلاصه رمان :   غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدر نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی خسرو ملک‌نیا بشه. مرد جذاب و مرموزی که مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته قراره دمار از روزگار غزال دربیاره و این بین خسرو خان… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی

  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم به راه فرزند سفر کرده… کامرانی که به جرم قتل

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمان صفر
دانلود رمان زمان صفر به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

      خلاصه رمان زمان صفر :   داستان دختری به نام گلبهاره که به دلیل شرایط خانوادگی و تصمیمات شخصیش برای تحصیل و مستقل شدن، به تهران میاد‌‌ و در خونه ای اقامت میکنه که قسمتی از اون ، از سمت مادر بزرگش بهش به ارث رسیده و از قضا ارن ، پسر دایی و همبازی بچگی شیطون

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

نویسنده جانم پارت جدید نمیذاری؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x