در رو باز میکنه و با اشتیاق بهم خیره میشه….
_ به به طلوع خانم….قدم رو تخم چشای من گذاشتین….
کنار میره و ادامه میده :بفرمایین….بفرمایین که این خونه فقط عطر تو رو کم داشت…..
منتظر میمونم تا همه ی شر و ورایی که میدونستم قراره به زبون بیاره تموم شه…..
تموم دیشب رو نخوابیدم و با بی قراری گذروندم تا زودتر صبح شه و بیام شناسنامه رو ازش بگیرم….و بعدم مستقیم برم پیش آقای رستایی و باهاش حرف بزنم….
دستمو دراز میکنم و میگم: اگه میبینی صبح به این زودی اومدم اینجا فقط و فقط برا شناسنامه است….نه برا دیدن تو یا اومدن تو خونت……
سرش رو چند بار تکون میده و میگه: صحیح……پس نمیخوای بیای تو….
با مکث ادامه میده: ..باشه…حرفی نیست….فقط کدوم شناسنامه رو میگی؟….
بهت زده نگاش میکنم….
یعنی چی……میخواد بزنه زیر حرفش….
نگاه خیره م رو که میبینه نیشخند میزنه و میگه: اینجوری نگاه نکن خوشگلم….قرارمون یه چیز دیگه بود….
_ چه قراری باهات داشتم که خودم خبر ندارم؟….
_ دیگه….همه چی رو که نمیشه به زبون آورد……خیال کردی چی؟…..خودم نمیتونستم بیام خونه ساره بهت بدم!…
با اخمهای درهم میگم: یعنی چی این حرف؟!…خودت گفتی بیا شناسنامه رو بگیر….حالا این اداها چیه در میاری؟…..
_ بیا داخل تا بهت بگم….
_ من عجله دارم ….برو بیارش باید زود برگردم…
سنگ کوچیکی رو با پاش هل میده و جلو در میزاره و خودش کامل میاد بیرون…..
رو به روم قرار میگیره…..
دستاشو تو جیبیش میبره و سینش رو میده جلو تا قدش از اینی که هست هم بلندتر شه…..
_ چه خبره که همگی افتادین دنبال شناسنامه ساره.؟….
ذهنم رو همگی که به زبون میاره مکث میکنه….
کنجکاو میگم: چی؟…..همگی؟…
سرش رو به معنی آره تکون میده….
_ دیشب هم یه آقایی بهم زنگ زد….ساره بیچاره تا زنده بود که هیشکی ازش خبر نداشت….حالاچه خبره دسته جمعی افتادین دنبال شناسنامش؟…..
میدونم که کار اون بارمانه…..دیروز خودم شمار شو بهش دادم…..
به روی خودم نمیارم و میگم: من اصن نمیفهمم چی میگی؟….اینم بازی جدیدته….خیال کردم از وقتی ساره مرده از کارایی که با خودش و دخترش کردی پشیمون شدی؟….ولی انگاری اشتباه فکر کردم…تو همون نامرد قبلی…
به مسخره میخنده و میگه:خیلی تاثیر گذار بود…اصن منقلبم کرد……البته با خودش که خیلی کارا کردم….خیلی کارا….ولی با دخترش نوچ….کاری نکردم هنوز……سرش رو جلوتر میاره و آروم تر از قبل ادامه میده: البته هنوووز….
حالم بهم میخوره ازش……
مزخرف ترین آدمی که رو کره ی خاکی دیدم…..
نگاه حرصیمو که میبینه بازم بلند میخنده و میخواد حرفی بزنه که همون لحظه ماشینی پشت سرم وایمیسه و چشمای هر دو نفرمون سمتش کشیده میشه…..
نگاه ناباورم رو ماشین آشنایی میشینه که صاحبش دیروز با نامردی تمام خودم و غرورمو له کرد بعدم با بی رحمی تمام گذاشت رفت………
از ماشین پیاده میشه و بدون توجهی به من سمت کامران میره….
انگاری بیشتر از اونکه فکر میکردم ساره براش مهمه……
_ آقای مویزاد؟…
باورم نمیشه…چرا کامران بهش آدرس داده آخه!…
_ بله خودمم….و شما؟…
_ دیشب بهتون زنگ زدم…
_ آهاا…بله بله…خوبین آقای محبی؟…راجع به کارت ملی…درسته؟…
محبی!!!….
کارت ملی!!….
چه خبره اینجا….
_ خیر…راجع به شناسنامه….
اخمای کامران از گیجی تو هم میره و میگه: یادم نمیاد راجع به شناسنامه به کسی آدرس داده باشم…
عینکش رو بر میداره و با دستش به من اشاره میکنه و میگه: دنبال همون شناسنامه ام که این خانوم الان براش وایسادن…البته اگه برا این اومده باشه….
حس که نه….مطمعنم جمله ی آخرش رو به منظور گفته…
نگاه پر حرص کامران اول رو من میشینه و بعد رو به خودش میگه: نفهمیدم چی شد……این خانم چه ربطی به شما داره؟….دیشب مگه خودت نبودی زنگ زدی هااا؟….مگه نگفتی درخواست یه کارت ملی دارم گفتم فردا حضوری بیا..حالا این کسشرا چیه تحویل من میدی..
حرفای کامران باعث میشه از حالت خونسردش فاصله بگیره و با خشم چند قدم بهش نزدیکتر بشه…..
_ اونی که راجبه شناسنامه زنگ زد خودم بودم اون یکی هم یکی از دوستام….حالا هم حرف مفت تحویلم نده….برو اون شناسنامه رو بیار…..وگرنه هر چی دیدی از چشای خودت دیدی…
پس بگو….با نقشه اومد که شناسنامه رو ازش بگیره…
ابروهای کامران از خشم و حرص بالا میره و میگه: خیال کردی خیلی زرنگی… دیشب گفتم چنین چیزی ندارم…. اما الان بهت میگم دارم ولی نمیدم…حالا هر گوهی میخوای بخور…
رو میکنه سمت منو میگه : برا تو هم دارم آشغال….میذاشتی دو روز از ارتباطت با امیر جونت بهم بخوره بعد برا یکی دیگه باز میکردی…..
با این حرفش دود از کله م بلند میشه و کیفمو محکم میکوبم تو سینش…
_ دهن کثیفتو ببند عو….
حرفم تموم نمیشه که با دستش محکم میکوبه رو قلبمو و به بدترین شکل ممکن پرت زمین میشم….
برا چند لحظه نفسم بند میاد…
_ الحق که مثل همون ساره کثیفی….باید مثل همون مادرت جرت میدادم دختره ی خراب….
مشت محکم بارمان رو صورتش میشینه و محکم به در حیاط برخورد میکنه…..
_ عوضی بیشرف…..
درد زیاد سینم باعث میشه رو زمین بشینم و حتی نتونم سرمو هم بلند کنم….
میشنوم که با هم درگیر میشن…..صدای فحش هایی که بهم میدن باعث میشه دستمو بذارم رو گوشام تا چیزی نشنوم……کم کم دورمون شلوغ میشه….
با کمک خانمی بلند میشم…..
به سختی میتونم نفس بکشم…..
حس میکنم یه وزنه ی صدکیلویی رو سینم گذاشتن و نمیتونم نفس بکشم…..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام همتاخانوم اگ میش بگین پارتگذاریتون کی هستش
سلام عزیزم…آخر شب میذارم
ممنون چ میش یکم طولانی ترش کن دیگ دستت دردنکنه فقط چن روزیکبارپارتگذاری داری
عجبا😐
ممنون نویسنده جان چ میش یازودب زودپارت بده یاحداقل این پارتاروطولانی کن