رمان طلوع پارت ۵۵ - رمان دونی

 

 

_ گفتم بهتون که نیستن…اگه کاری دارین من در خدمتم……

 

دستاشو رو میز قفل میکنه و تکیه میده به صندلی پشت سرش…..نمیدونم چه نسبتی با حاج آقا داره و یا با خودم…..فقط میدونم از نگاهش حس خیلی بدی بهم دست میده…جوری با غرور تکیه زده به صندلی که هر کی ندونه فک میکنه به صندلی پادشاهی تکیه داده…..

 

چشم از ژستش میگیرم و میگم: نمیدونین کی میان؟…..

 

_ نه….خبر ندارم….

 

میدونم که دروغ میگه….خود حاج آقا اون روز تو ماشین گفت سفرم سه روز طول میکشه….پس باید دیروز اومده باشه….

 

بدون حرف دیگه ای از اتاق بیرون میزنم.‌.‌‌

 

تو فروشگاه میچرخم و به وسایل نگاه میکنم….

 

 

بیچاره ساره…..پدرش همچین فروشگاه بزرگی داشت و خودش اونجوری زندگی میکرد…

 

 

در یخچال ساید بای سایدی رو باز میکنم…..بوی نو بودنش میخوره به بینیم و ذهنم سیصد و شصت درجه میچرخه و یاد یخچال ساره می افتم…..یادمه بار آخری که رفتم پیشش جز یه لیوان آب هیچی توش نبود….خالی خالی‌….

 

 

کاشکی میفهمیدم چی تو گذشتش بود……که البته امروز اومدم برا همین موضوع‌.‌‌.‌…

 

 

بالاخره باید بفهمم چی به چیه…..

 

نیم ساعتی همینجور تو فروشگاه میچرخم که بالاخره حاج آقا از در فروشگاه داخل میاد و پشت سرش بارمان وارد میشه…

انگاری رابطه ش با پدربزرگش خیلی خوبه که همه جا با همن….

 

متوجه من نمیشن و سمت اتاق کارشون میرن….

 

 

دنبالشون میرم….

 

بلاتکلیفی مزخرف ترین چیز دنیاست…..

 

اینهمه دنبالشون نگشتم که حالا اینجوری باهام برخورد کنن…

 

 

کاش راه دیگه ای وجود داشت تا دوباره باهاشون رو به رو نشم….خانواده هم اینهمه بی رگ…..وااالا‌…..خیر سرشون من دخترشون حساب میشم……اونم دختری که بعد از سالها برای اولین بار دیدنش….نه میپرسن کجا میرم کجا میام…نه شماره ای ازم گرفتن یا بهم بدن….نه آدرسی بهم دادن…نه گفتن بیا میخوایم ببریمت با بقیه آشنات کنیم…… اصن خونت کجاست؟…..هیچی به هیچی…

 

 

پسری که تا الان پشت میز نشسته بود به احترام حاج آقا بلند میشه و سلام میکنه…..

 

_ سلام….چه خبره که هم تو اینجایی هم سعید……خودتون مگه کار و زندگی ندارین.؟…..

 

بارمان: چطوری کاوه؟‌

پسری که حالا فهمیدم اسمش کاوه است همزمان که با بارمان دست میده میگه: چاکریم داداش….( رو به حاج آقا): سامان شرکته…..اینجا هم بار آورده بودن سعید دست تنها بود اومدم کمکش…..الانم که دیگه بارمان هست پس من میرم‌….

 

کتکش رو از رو آویز برمیداره و سمت در میاد که با دیدن من میچرخه و رو به حاج آقا میگه: آهاا..راستی آقا جون این خانم با شما کار دارن….

 

 

با حرفش نگاهشون سمت من میچرخه….خیلی باید احمق باشم که ناراحتی تو چهرشون رو از دیدنم تشخیص ندم……

 

 

 

کاوه میزنه بیرون و من جلوتر میرم……

 

 

_ سلام حاج آقا..

 

سرش رو به معنی جواب تکون میده و میگه: بشین…..

 

 

رو صندلی رو به روش میشینم و نگاهمو به دستام میدوزم…..

 

 

بارمان: با اجازتون منم برم….

 

_ کجا؟…

_ نمایشگاه….خیلی کار دارم…..

_ خیلی خوب….بارنامه ها رو یه نگاه بنداز بعد برو….

 

 

_ باشه چشم…

 

میزنه بیرون و حالا من میمونم و پدربزرگم…

 

_ خیلی خب…..بگو میشنوم……

 

چقد سخت حرف میزنه….

 

نفس عمیقی میگیرم و بهش نگاه میکنم و میگم: من….من اومدم باهاتون حرف بزنم…..

_ خب…..

 

_ خب….میخواستم در مورد ساره بدونم….مادرم…..

 

اخماش به شکل ترسناکی تو هم میره و من مطمعنم امروز بدترین روزه برا حرف زدن باهاش….چون از همون لحظه ای که وارد شد همینطور عصبی و ناراحت بود……

 

 

_ ببین دختر جون من نه حوصله حرف زدن دارم نه اعصابشو…..دوست ندارم حتی یه کلمه هم راجع به گذشته حرف بزنم…..پس این رفت و آمدتو کم کن که دفعه ی دیگه ببینمت اینجا بد میشه برات…..

 

 

 

نمیدونم چرا ولی دلم از حرفاش میشکنه….بدجور هم میشکنه….من نوه شم….چجوری دلش میاد اینجوری حرف بزنه……مگه نمیگن نوه از بچه هم عزیزتره…..پس چرا من همه جوره با بقیه فرق دارم…..

 

 

 

 

بغض تو گلوم و قورت میدم و به سختی لب میزنم:چیزه زیادی ازتون نمیخوام فقط اگه میشه آدرس پدرم یا خانواده ی پدریم رو بهم بدین…..منم قول میدم دیگه مزاحمتون نشم……

 

 

 

فشار دندوناش رو هم بیشتر میشه و من متعجب بهش نگاه میکنم…

 

 

_ هیچ ادرسی از هیچ کسی ندارم بهت بدم…..دفعه ی آخرت هم باشه ازم چنین سوالی میکنی…..

 

 

گنگ بهش چشم میدوزم…….این دیگه چه جوابی بود……همش که شد دفعه ی آخرت باشه…….

 

یعنی چی آخه…….

 

 

 

انگار هر چی کوتاه میام بیشتر سوارم میشم…..

 

جدی لب میزنم: آقای رستایی….من اینهمه سختی نکشیدم که این جوابا رو بشنوم ازتون‌.‌‌..یعنی چی آخه؟…..من فقط یه ادرس میخوام….بهم بدین تا….

 

میپره وسط حرفمو و بلند میگه: کر بودی بهت گفتم آدرسی ندارم……

 

بهم برمیخوره و میگم: نه، کر نبودم….شنیدم چی گفتین….ولی مطمعنم جواب درست رو بهم ندادین……بلند میشمو ادامه میدم: حالا که جواب نمیدین منم مجبورم از کس دیگه ای بپرسم….به هر حال خانواده ی ساره که فقط تو پدر خلاصه نمیشه…..

 

تند از رو صندلی بلند میشه…….جوری که صندلی محکم به دیوار پشت سرش برخورد میکنه و دروغه اگه بگم نترسیدم…‌‌.

 

میز و دور میزنه و رو به روم قرار میگیره……

 

 

انگشت اشاره ش رو به حالت تهدید جلوم تکون میده و میگه: به خداوندی خدا…….به خداوندی خدا بخوای به خانواده م نزدیک بشی و آرامششون به هم بریزی همونطور که با اومدنت آرامشو از خودم گرفتی بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن……

 

 

 

زبونم قفل میشه و بی حرف بهش نگاه میکنم…..

 

و کیه که از این لحن و از این صدا نترسه……

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بازی های روزگار به صورت pdf کامل از دینا عمر

          خلاصه رمان:   زندگی پستی و بلندی های زیادی دارد گاهی انسان ها چنان به عمق چاه پرتاب می شوند که فکر میکنن با تمام تاریکی و دلتنگی همانجا میمانند ولی نمیدانند که روزی خداوند نوری را به عمق این چاه میتاباند چنان نور زیبا که بر عالوه سیاه چال ،دلت را هم نورانی میکند.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طور سینا pdf از الهام فتحی

    خلاصه رمان :         گیسو دختری که دو سال سخت و پر از ناراحتی رو گذرونده برای ادامه تحصیل از مشهد به تهران میاد..تا هم از فضای خونه فاصله بگیره و هم به نوعی خود حقیقی خودش و پیدا کنه…وجهی از شخصیتش که به خاطر روز های گذشته ازش فاصله گرفته و شاید حتی کاملا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آیدا و مرد مغرور

دانلود رمان آیدا و مرد مغرور خلاصه: درباره ی دختریه که ۵ساله پدرومادرشوازدست داده پیش عموش زندگی میکنه که زن عموش خیلی بدهستش بخاطراینکه عموش کارخودشوازدست نده بارییس شرکتشون ازدواج میکنه که هیچ علاقه ایی بهم ندارن وپسره به اسرارخوانواده ازدواج کرده وبه عنوان دوست درکنارهم زندگی میکنن. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x