رمان طلوع پارت ۶۱ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۶۱

 

 

 

فقط نگاش میکنم…..

 

 

فاصلمون رو به هیچ میرسونه و بدون توجه به نگاه سردم دستاشو باز میکنه و تا به خودم بیام محکم بغلم میکنه….

 

 

شوکه از کار یهوییش فقط میتونم دستامو باز کنم و رو سینش قرار بدم….

 

 

_ به اندازه ی یه دنیا دلم برات تنگ شده بود…..

 

شنیدن صداش بغل گوشم باعث میشه به خودم بیام و با تمام زورم هلش بدم عقب‌….

 

 

ازم جدا میشه و اینبار با دلخوری نگام میکنه….

من اما چشمای خشمگینم رو ازش برنمیدارم…..

 

 

به چه حقی اینکارو کرد…..

 

 

 

پوف کلافه ای میکشه و دستاشو به کمرش میکوبه….

 

 

_ خیلی خب عزیز دلم…بریم تو ماشین….

 

 

چشم میگیرم و به ماشین نگاه میکنم….

 

 

آخرین دیدارمون تو همین ماشین بود……

 

 

چقد نفرت انگیزه این ماشین…..

 

 

_ طلوع بریم تو ماشین… ها؟….بعدش هر جایی خودت گفتی میریم…..

 

 

 

چیزی نمیگم….

 

 

 

از نظر خودمم زودتر حرفاشو بشنوم بهتره…..

 

 

یه ساعتی از مرخصیم گذشته و فقط دو ساعت دیگه مونده.‌.‌..

 

 

جلو میرم و در ماشین رو باز میکنم و میشینم……

 

 

 

از پشت شیشه بهش نگاه میکنم….به چشماش…لبهاش…دست تاش…پاهاش….یه پسر جوون خوشتیپ….با همین بدنش نوازشم میکرد و بغلم میکرد….با همین بدنش هم اونجور با کمربند افتاد به جونم و تا جایی که زور داشت کتکم زد…….

 

 

 

 

در و باز میکنه و پشت فرمون میشینه…..

 

 

میچرخه و بهم نگاه میکنه….

 

 

به هر جایی نگاه میکنم جز صورتش……

 

 

منتظر میمونم برا حرف زدنش و وقتی چیزی نمیگه میگم: من عجله دارم…سه ساعت مرخصی داشتم که یه ساعتش رفت….اگه میشه حرفاتونو زودتر بزنین….

 

 

_ بهم نگاه کن……

 

 

واکنشی که ازم نمیبینه بازم میگه: طلوع با توام…بهم نگاه کن فدات شم….

 

 

چیزی ته دلم میلرزه وقتی قربون صدقم میره…..

 

 

میچرخم و نگاش میکنم….

 

 

 

دستاش جلو میاد و رو دستام میشینه…..

 

 

تند دستامو برمیدارم…..

 

 

_ نازتو میخرم….هر چقدرم طول بکشه…..

 

پوزخند میزنم و دیگه نمیتونم بیشتر از این خودمو کنترل کنم و میگم: ناز!….واقعا فکر کردی برات ناز میکنم……آره؟……

 

 

_ خیلی خب….آروم باش….

 

به مسخره میخندم و میگم: آروم…..آروم……چطوری میتونی اینو بگی هااا؟…..تو اصن روت میشه بعد از اینهمه مدت که ولم کردی رفتی حالا جلوم بشینی و عزیزم عزیزم راه بندازی…..

 

 

لبهاشو زیر دندونش میبره و تند تند شروع میکنه به جویدن….

 

میخوام حرفی بزنم که زودتر از من میگه: کجا برم الان؟….

 

_ جایی نمیام من….دیرم میشه و وقت ندارم….

 

 

 

میچرخه و میگه: گفتی سر کار میری…کارت چیه؟…

 

 

قطعا دوست ندارم بگم کارم چیه……دلیلی هم نداره بگم….

 

 

 

_ حرفی داری همینجا بگو….

 

 

_ زیر چشمی بهم نگاه میکنه و میگه: سخت شدی!….

 

 

نیشخند میزنم و میگم: به لطف شما….بله….

 

_ قضیه اونجوری نبود…..هم من مقصر بودم هم تو….

 

 

 

تیز نگاش میکنم و حرصی میگم: تقصیر من تا چه حد بود…..تا حدی بود که از خونت بیرونم کنی بدون اینکه برات مهم باشه چی به روزم میاد…هااا؟..تا حدی بود که از این شهر بری بدون اینکه حتی یه کلمه بهم بگی..تا حدی بود که تو این مدت حتی یه پیام ندی بگی شب و روزت چطوری میگذره…….فقط یه کلمه بهم بگو….تا این حد بود…..آره؟…

 

 

 

 

دستش رو فرمون ضرب میگیره و چیزی نمیگه….

 

 

هنوزم غرور مزخرفش رو داره…و چرا فکر میکردم تغییر کرده….

 

 

 

 

_ بگو دیگه….بود یا نه؟..

 

 

میچرخه و خونسرد میگه: طلوع اومدم ازت معذرت خواهی کنم….‌‌‌‌هم تو منو ببخشی هم من میبیخشمت…..

 

 

 

 

هیستریک میخندم…واقعا هم خنده داره…..

 

 

 

_ عحب….‌‌‌‌‌‌‌‌خیلی خوبه….چشم سرورم….لطفا به بزرگی خودتون منو ببخشین…

 

 

 

اخماش نزدیک میشه و میگه: برات خیلی هم بد نشد….خانوادتو پیدا کردی…..

 

 

 

 

آدم رو به روم یه بی چشم و رو به تمام معناست…..

 

 

_ آهاا…الان یه چیزی هم بدهکار شدم دیگه…..مثل همیشه…..باشه چشم….مرسی از اینکه ولم کردی رفتی…مرسی از اینکه برات مهم نبود چه بلایی سرم میاد…مرسی از اینکه بعد از رفتنت شب ها رو تو بیمارستان و پارک صبح کردم….مرسی از اینکه با رفتنت اون کامران عوضی شب و روز دنبالم افتاد……

 

حالت طلبکار صورتش از بین میره و جاش رو به ناراحتی میده…..

 

 

 

دیگه خود دار بودن چه فایده ای داره برام….چرا نباید بدونه بعد از رفتنش چی به روزم اومد…..اتفاقا باید بدونه….

 

 

 

_ تموم پولی که داشتم و برات ساعت خریدم….خریدم که باهات آشتی کنم….چطور وقتی ولم کردی به این فکر نکردی من با خریدن ساعت به اون گرونی دیگه هیچ پولی ندارم….نگفتی من بدبخت تو این تهرون درندشت چه خاکی باید سرم بریزم….من هنوز زنت بودم….دو هفته از صیغه ای که بینمون بود مونده بود…..برات معنا نداشت…هااا؟…من اونمو….

 

 

 

با کاری که میکنه حرفم تو دهنم میماسه……

 

 

دست میذارم رو سینش و به عقب هلش میدم…..

 

 

 

بی توجه به جلز و ولز کردن من خم میشه و پیشونیم رو میبوسه….

 

 

اینبار محکمتر هل میدم و دستاش از بدنم جدا میشه…..

 

 

دستمو با تهدید جلوش تکون میدم و میگم: رابطه ی ما خیلی وقت پیش تموم شده….پس یه بار دیگه حق چنین کاری رو نداری….

 

 

ناامیدانه بهم نگاه میکنه و اروم لب میزنه: طلوع بزار منم حرف بزنم….چشم اصن هر چی تو بگی قبوله….به جون خودت من اصن روحمم خبر نداشت چنین بلاهایی سرت اومده…..

 

 

 

 

سرمو تکون میدم و میگم: بگو میشنوم……

 

 

_ اول بریم ناهار بخوریم…..

 

_ نه….وقت ندارم….باید برگردم…همینجا بگو…..

 

_ نگفتی کارت چیه؟….

 

ای بابا….

 

 

_ تو نمایشگاه کار میکنم….

 

_ چی؟….

 

_ نمایشگاه….نمایشگاه اتومبیل….

 

 

سرش رو آروم تکون میده و میگه: آها….اونوقت به چه عنوان؟….

 

 

 

به دروغ لب میزنم: حسابدارم….

 

متعجب بهم نگاه میکنه….

 

 

_ چطوری قبولت کردن؟….

 

برا خلاصی از سوالاش میگم: نمایشگاه پسرداییمه….مشکلی با مدرکم نداشتن…

 

 

 

کشیده میگه: عجب…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان راه سبز به صورت pdf کامل از مریم پیروند

        خلاصه رمان:   شیوا دختری که برای درس خوندن از جنوب به تهران اومده و چندوقتی رو مهمون خونه‌ی عمه‌اش شده… عمه‌ای که با سن کمش با مرد بزرگتر و پولدارتر از خودش ازدواج کرده که یه پسر بزرگ هم داره…. آرتا و شیوا دشمن های خونی همه‌ان تا جایی که شیوا به خاطر گندی که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی

      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم برای همه مون این اتفاق افتاده! گلشنِ قصه ی ما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکاران ابدی جلد اول به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه رمان :   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیناز
آیناز
1 سال قبل

تروخدا بارمان یه روی دیگه از خودش نشون بده و انقدر با طلوع بد نباشه میدونم حق داره چون ذهنیت اشتباهی از طلوع داره ولی الان باید یکی باشه که جلوی این پسره ی هرزه و هوس باز بایسته
.حالم ازش بهم میخوره

آسیه
آسیه
1 سال قبل

پارت بعدی بیزحمت

همتا
همتا
1 سال قبل

ای کاش ادامه داشت ی کم دیگه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x