رمان طلوع پارت ۶۵ - رمان دونی

 

 

 

_ تکون میدم جایی که درد میکنه رو بگو…

 

 

_ بله چشم…

 

 

از آرنج دستمو میگیره و مچمو آروم بلند میکنه….

 

درد بدی تو دستم میپیچه و صدای جیغمو تو گلوم خفه میکنم….

 

_ چند سالته؟

 

_ بیست و دو خانم دک…….آیییییی….

 

مچمو یهو فشار میده که دادم به هوا میره و بیخیال خانم بودن میشم….

 

 

_مچت در رفته بود دختر خوب‌‌….

 

 

 

اشک زیر چشممو پاک میکنم و برا بار هزارم تو دلم بارمان رو نفرین میکنم…..

 

 

 

 

بلند میشه و همزمان که پشت میزش میشینه میگه: خودت تکون بده ببینم جای دیگه هم درد میکنه….

 

 

 

مچمو اروم می چرخونم و خدا رو شکر دردی حس نمیکنم….

 

 

خوش حال از خلاص شدن از این درد وحشتناک از دکتر تشکر میکنم و از بیمارستان میزنم بیرون…..

 

 

 

 

موبایلم برا چندمین بار زنگ میخوره….میدونم که امیرعلی….اصلا امادگی رو به رو شدن باهاش رو ندارم…..

 

هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم و نمیدونم چه جوابی بهش بدم….

 

 

 

با فکر به اینکه تنها ادرسی که ازم داره نمایشگاهه و امکان داره الان اونجا باشه استرس همه ی وجودمو میگیره…..

 

 

موبایلو از جیبم در میارم و تماس رو قبل از اینکه قطع بشه جواب میدم….

 

 

 

_ الو….

 

 

صدای جدیش میپیچه و میگه: کجایی؟…برا چی جواب نمیدی؟

 

 

دوست دارم به دروغ بگم خونه ی پدربزرگمم….خیر سرم…. ولی مطمعنا صدای ماشین ها و بوق زدنای پشت سرهم بعضی از راننده ها به گوشش رسیده…‌‌‌‌‌

 

 

 

_ خیابونم…..

 

 

_درست جواب بده طلوع…یعنی چی که خیابونی؟…نگفتم مگه کارت تموم شد بگو بیام دنبالت….

 

 

 

آروم تو پیاده رو قدم میزنم و میگم: نیازی نبود…

 

 

 

صدای نفس کشیدن پر حرصش رو میشنوم و دروغ چرا؟…خوش حال میشم…..

 

_ الان….کجایی؟…..

 

 

_ گفتم که….خیابون….

 

 

_ اون خیابون وامونده اسم نداره مگه؟….

 

پر خشم میگه و من انگار حالم خوش نیست که بعد از اینهمه مکافاتی که امروز کشیدم میخندم و میگم: نه…نداره….

 

 

_ طلوع بازیت گرفته؟….

 

_ اره…بازیم گرفته….اصن بیا بازی کنیم…هااا؟…چطوره؟….اینبار تو چشم بذار من خودمو قایم میکنم….یه جوری قایم میشم تا چند ماه بگردی دنبالم و نتونی پیدام کنی….

 

 

 

تو لحظه حالم زیر و رو میشه و گونه هام از اشکام خیس خیس….‌‌‌‌‌

 

 

خسته شدم….

نمیکشم واقعا…..

از تنهایی دیگه بیزارم….

تموم عمرم آرزوی داشتن یه خانواده رو داشتم حالا هم که بهشون رسیدم بازم تنهام….

 

 

 

 

از صدای بغض دارم میفهمه که حالم بده و با نگرانی میگه: طلوع..تو رو خدا ادرس بده بیام دنبالم فدات شم….‌..

 

 

 

 

خسته از روز پر دردسر رو نیمکت گوشه ی خیابون میشینم و آدرس رو میدم….

 

تماسو قطع میکنم و به ماشینای تو خیابون نگاه میکنم…..

 

 

 

 

 

 

نمیدونم چقد تو فکر و خیال بودم که ماشین امیرعلی رو به روم قرار میگیره..

 

 

 

خیلی مسخرست که بازم میخوام سوار ماشینش شم….

 

 

اونم بعد از اونهمه بلایی که سرم اومده….

 

 

در و باز میکنم و رو صندلی شاگرد میشینم…

 

 

_ چته قربونت برم؟….اینجا چیکار میکنی طلوع؟…

 

 

 

دلم حرف زدن نمیخواد….ولی به اجبار میگم: یکم حالم بد شده بود اومدم بیمارستان….

 

 

 

با نگرانی میگه: پس چرا چیزی نگفتی بهم….میدونی چقد نگرانت شدم…..

 

 

 

 

نمیدونم متوجه پوزخند گوشه ی لبم میشه یا نه…..

 

 

ولی حرفاش خیلی مسخرست برام….نگران!…

 

 

 

حرفی نمیزنم که باز میگه: الان چطوری؟….بهتری.؟…

 

 

 

 

_ آره خوبم….

 

 

 

 

 

امیرعلی شروع میکنه به حرف زدن و من نمیدونم چرا اینقده پلک هام داره سنگین میشه….شاید اثرات مسکن هایی که امروز خوردم….هر چی که هست دیگه بیش تر از این نمیتونم بیدار بمونم و تکیه زده به ماشین چشام رو هم میفته…..

 

 

 

 

 

 

 

با تکون دادن کتفم چشامو باز میکنم….

 

گیج به اطراف نگله میکنم و من واقعا تو ماشین خوابم برد!….

 

 

_ خسته نباشی خوابالو…

 

 

چشامو میمالم و با مکث میگم: صبح زود بیدار شدم…نمیدونم اصن چطور خواب رفتم…

 

 

 

_ باور کن اینقده ناز خوابیدی اصن دلم نمیومد بیدارت کنم…ولی شرمنده دیگه…به مقصد رسیدیم…..

 

 

با این حرفش گیج و گنگ به اطراف نگاه میکنم…..

 

 

 

 

چقد برام آشناست اینجا….‌‌‌‌‌

 

 

میچرخم طرفش و میگم: اینجا کجاست…اصن برا چی اومدیم اینجا….

 

 

همزمان که پیاده میشه میگه: حالا بیا پایین با هم حرف میزنیم….

 

 

 

 

 

 

میدونم که با اینجا اومدنم امکان لو رفتن دروغی که بهش گفتم زیاده…..ولی چاره ی دیگه ای نیست واقعا….و ته دلم از اینکه اینجام خوشحالم…..

 

 

 

پولی فعلا در بساط نیست و تا آخر ماه که بخوام حقوق بگیرم هم خیلی مونده…..

 

 

 

 

دستگیره رو میکشم و پایین میرم….

 

 

 

بازم همون هتل….

 

 

چند روزی که زندگی شاهانه ای داشتم جلو چشمم میاد….

 

 

 

_ بریم داخل….

 

 

برخلاف میلم جلوتر نمیرم و با اخمای در هم میگم:این کارا چه معنی میده….منو برسون همونجایی که بودم الان خانواده م نگرانم میشن….

 

 

 

 

نگاهی به ساعتش میندازه و میگه: والا از وقتی که سوار شدی تا الان که ساعت نه و نیم شبه ندیدم کسی به گوشیت زنگ بزنه….

 

 

 

منظورش رو خوب میفهمم ولی به روی خودم نمیارم و میگم: خب نزنه؟….چه ربطی به حرف من داشت….

 

 

چند قدم جلوتر میاد و فاصلمون رو کم میکنه….

 

_ تو درست میگی….من معذرت میخوام….ولی تو رو خدا یه امشب کوتاه بیا…. زنگ بزن بگو خونه یکی از دوستات میمونی….اینجا هم که برا متین دوستمه….نترس…دو اتاق جدا میگیریم…… اوردمت که حرفامو امشب بهت بزنم چون فردا عصر باید برگردم اصفهان…..خب؟…..

 

 

 

 

در واقع خوابیدن تو یکی از این اتاقا نهایت خواسته هامه برا امشب……با این حال چهره ی جدی به خودم میگیرم و میگم: نمیدونم….باید به آقاجونم زنگ بزنم ببینم اجازه میده امشب بیرون بمونم یا نه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوهر آهو خانم

  خلاصه رمان :           شوهر آهو خانم نام رمانی اثر علی محمد افغانی است . مضمون اساسی این رمان توصیف وضع اندوه بار زنان ایرانی و نکوهش از آئین چند همسری است. در این رمان مناسبات خانوادگی و ضوابط احساسی و عاطفی مرتبط بدان بازنمایی شده است. این کتاب جایزه بهترین رمان سال را از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه دل pdf از ریحانه رسولی

  خلاصه رمان :   مهرو دختری ۲۵ ساله که استاد دفاع شخصی است و رویای بالرین شدن را در سر می‌پروراند. در شرف نامزدی است اما به ناگهان درگیر ماجرای عشق ناممکن برادرش می‌شود و به دام دو افسر پلیس می‌افتد که یکی از آن‌ها به دنبال انتقام و خون خواهی و دیگری به دنبال نجات معشوقه‌اش است. آیهان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آسیه
آسیه
1 سال قبل

پارت بعدی رو بزارید لطفا

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x