رمان طلوع پارت ۷۱

 

 

 

_ یادت نرفته که حاج آقا چی گفته؟…

 

اخمو نگاش میکنم که ادامه میده: نمیدونم دلیل اینکه کسی مثل تو رو تا این حد به زندگیش راه داده چیه؟…اونم وقتی اینهمه از گذشته نفرت داره…فقط بدون به شدت از اینکه بخوای دورش بزنی بیزاره…..بهت گفته بود این موضوع رو حق نداری جایی بگی و مطمعن باش برات کم نمیزاره اگه زیر قولت بزنی….وگرنه که…

 

شونه هاش رو با بی بخیالی بالا میندازه و میگه: برا من فقط شاید یکم خجالت اور باشه که نسبتی با تو داشته باشم اونم که خیلی مهم نیست… و…دلیل دیگه ای نداره که بخوام فامیل بودن باهات رو از کسی قایم کنم….ولی برا حاج آقا چرا؟…مطمعنم دوست نداره بخوای زیرزیرکی کاری کنی..‌….که البته اونم به خودت مربوطه بخوای جار بزنی یا اینکه به کس دیگه ای از خانوادش چیزی بگی….‌‌

 

 

 

 

 

 

 

شده دلت بخواد از شدت عصبانیت با تمام وجود جیغ بکشی ولی بغض تو گلوت اجازه نده….الان همون حس رو دارم….دلم میخواد همین میز جلوم با همه ی وسایل روش رو بکوبم تو سرش ولی میدونم که بی فایدست….حرفاش واقعیته…….به جایی نمیرسم وقتی خود حاج اقا نخواد بهش بیشتر نزدیک شم……

 

 

 

 

 

دلخور میچرخم و سمت در میرم و از اتاق میزنم بیرون…..

 

 

 

 

 

 

 

*

دو ماه بعد

 

 

 

از اینجا هیچ چیزی مشخص نیست….جز درخت های بزرگ و درهم….

 

 

چه بدبخت بودی مادر من….چنین جایی داشتی و گیر کرده بودی تو اون اتاق فکستنی داغون….

 

 

روزگار چه خوابایی که برامون نمیبینه….

 

اگه چرخ گردون برا منم خوب میچرخید باید الان چنین جایی زندگی میکردم…نه اینکه آواره و در به در مسافرخونه ها باشم….

 

 

 

ماشین شاسی بلندی نزدیک خونه میشه و دو دختر جوون با تیپ شیک امروزی پیاده میشن….

 

برا بهتر دیدنشون از رو نیمکت بلند میشم….

 

 

پشت درخت جا میگیرم و بهشون نگاه میکنم…خوش حالن و بلند بلند میخندن….گرم صحبتن و من به این فکر میکنم که چه نسبتی با حاج اقا و یا با خودم دارن…

 

 

 

 

اینجور که این مدت فهمیدم حاج اقا فقط همون یه دختر که ساره باشه رو داشت…..و سه تا پسر که بابای بارمان میشه پسر بزرگش….

 

 

 

 

در حیاط رو که باز میکنن و میخوان وارد شن با دیدن ماشین بارمان که بهشون نزدیک میشه همونجا میمونن…..

 

 

بارمان و پسری که قبلا هم تو فروشگاه حاج اقا دیدم و احتمالا اونم پسرداییم هست و اسمشم کاوه ست از ماشین پیاده میشن…دخترا با دیدنشون بیشتر از قبل خوشحال و ذوق زده میشن و سمتشون میان….

 

 

 

_ سلام باری جون….

 

یکی از دخترا رو به بارمان میگه و بارمانم بلند میخنده و و دستشو دور کمر دختره حلقه مبکنه و میگه: یعنی هر کی جای تو اینجوری صدام میزد من میدونستم و اون گیسای واموندش…..

 

_ عه…گیس چیه….

 

کاوه: خداییش اینو خوب گفته بارمان…گیس چیه پسر؟….اینهمه پول خرج کراتینه و ویتامینه و پروتئینه و ابریشم و آنزیمه و هزار تا کوفت و زهرمار میکنه که تو با خیال راحت بگی گیس…‌‌‌‌‌.

 

_ عه….داداش کاوه….

کاوه: ژووون…

بارمان: مرضضضض….

 

 

 

بقیه ی مکالمشون رو نمیشنوم چون داخل میشن و در رو هم میبندن…..بدون اینکه منو ببینن….

 

 

 

 

هوا رو به تاریکیه و به شدت سرد…..

 

 

ماه آخر پاییزیم ولی انگار وسط چله ی زمستونیم اینقده که سرده……..

 

 

 

راه میرم و دور میشم از خونه ی بزرگی که هیچ جایی برا من نداره……

 

 

 

امروز برا دهمین باره که اومدم و تو پارک رو به رویی این خونه نشستم….

 

 

 

یادم نمیره وقتی با حاج اقا در مورد ساره و گذشتش حرف زدم…هیچ جوره راضی نمیشد چیزی بگه و منو از بلاتکلیفی در بیاره….قسم خورده بود اگه به خانوادش نزدیک بشم و آرامششون رو بهم بزنم کاری میکنه که برا همیشه از این شهر برم…..

 

 

 

 

 

 

دیگه فکری نیست که نکرده باشم.‌….می تونم برگردم و همین الان به هر کسی که تو اون خونه هست بگم من کیم و چه نسبتی باهاشون دارم ولی میدونم سودی برام نداره…..حاج رستایی تسلط کاملی رو بچه هاش و نوه هاش داره….جوری که بدون اجازه ش آب هم نمیخورن…در واقع بایدم تحت تسلطش باشن…هر چیزی که دارن و هر کسی که هستن از تصدق سر همین حاج اقاست…..

 

 

 

تنها لطفش به منم ریختن ده میلیون به حسابم بعد از اونهمه درد و دلی که پیشش کرده بودم بود….‌‌

 

 

 

 

با شنیدن صدای زنگ موبایلم از فکر و خیال بیرون میام….

 

 

 

با دیدن اسم امیرعلی پوف کلافه ای میکشم و جواب میدم…..

 

_ الو….

 

_ کجایی تو؟….برا چی جواب نمیدی….

 

 

_ سلام بلد نیستی….

 

_ مگه میذاری….

 

_ سرم شلوغ بود…

_ کجایی مگه؟….خیابونی؟…

 

_ yes…

 

از لحن جدیش فاصله میگیره و به خنده میگه:  اووووف….با این صدات یاد یه چیزی افتادم….

 

 

 

وارد یه مغازه ساندویچی میشم و میگم: یاد هیچی نیفت لطفا….حالا کارت چی بود؟…

 

 

_ باشه بابا تو هم…جرات نداریم یه کلمه حرف بزنیم که….برا چی نرفتی خونه هنوز؟….

 

 

 

 

نمیدونم اینهمه کارگردان و تهیه کننده و نویسنده برا چی اینهمه فیلم و سریال بی معنی و بی محتوا درست میکنن…پس من و زندگیم این وسط چیکاره ایم…

 

 

_ طلوع…

 

پشت یه میز دو نفره میشینم و میگم: بله…

 

 

_ میگم چرا نرفتی خونه این وقت شب….

 

_ ساعت هنوز هفته…کدوم وقت شب امیرعلی…

 

 

 

انگار که محکم میزنه تو سر یا پیشونیش و با حرص میگه: کاش قلم پام میشکست و انتقالی نمیگرفتم….حالا هی باید حرص تو رو بخورم….

 

 

 

 

به اطراف نگاه میکنم و دختر پسری که با هم میگن و میخندن نظرم رو جلب میکنه….

 

 

 

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: چیکار کردی…من راضی به کارایی که داری میکنی نیستم امیرعلی….

 

 

_ چه کارایی؟..

 

_ خودت بهتر میدونی….

 

_ چیکار کنم پس؟….راضی میشی اینجوری بیام خواستگاریت….

 

 

نمکدون تو دستم رو محکم فشار میدم و میگم: قبلا نظرم رو بهت گفتم…نیازی به خواستگاری نیست……نمیخواد به خودت….

 

میپره وسط حرفم و میگه: بسه تو رو خدا…..چند بار این حرفای تکراری رو زدی…خسته نشدی خودت…..

 

 

 

بی حوصله از حرفای همیشگیمون که به جایی هم نمیرسه بلند میشم و میگم: الان کار دارم امیرعلی…فعلا…..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری ۱۸ ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز ۰ /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

هعی چرا اینجوری شد کاش خوب شههه بیچاره طلوع همش بدبختی میبینه
میشه پارت بزاری عزیزم اهه قرار بود دو روز یه بار پارت بزاری الان ۵روز یه بار پارت میزاری
میشه پارت عیدی هم بزاری😁❤مرسی ماچ بهت

آسی
آسی
1 سال قبل

😶 😶 😶 😶 😶 😶

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x