رمان طلوع پارت ۷۵ - رمان دونی

 

 

 

_ طلوع…طلوع…

 

 

با صدا زدنش فورا بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون…

 

 

 

رو تخت تو حیاط نشسته و بلند بلند با خودش حرف میزنه…

 

 

 

 

_ واای…وااای…خدا مرگم بده…دیدی چی شد…

 

چادرشو زیر بغلش جمع میکنه و دستشو به حالت مشت جلو دهنش میگیره و همچنان ادامه میده: عه..عه…خدا نگم چیکارت کنه بی شرف..‌‌‌‌‌‌الهی به زمین گرم بخوری….ایشالله که خیر از جوونیت نبینی که نمیبینی به حق فاطمه زهرا…..

 

 

مات و مبهوت تو چارچوب در وایسادم بهش نگاه میکنم…

 

 

چشمش که بهم میفته میگه: دیدی چی شده طلوع….دختره مردمو چطور بی شرف کردن…وااای ندیدی مادرش چطور میزد تو سر و صورت خودش….الهی الهی….

 

با نگرانی جلو میرم و پایین پاش میشینم…

 

_ کیو میگی خاله سوگل….

 

بهم نگاه میکنه و میگه: دختر جوانی رو میگم دیگه….

 

_ خب؟..

 

 

محکم میکوبه رو پاش و میگه: پسر یداللهی به بهونه ی حرف زدن باهاش قرار میذاره..دختره هم به همین هوا راه میفته و میره پیشش….حالا نگو پسره براش دام پهن کرده و میخواد بهش تجاوز کنه…نبودی ببینی که…دختره همه ی صورتش کبود کبود بود…اصن نمیشد نگاش کرد…

 

رو زمین سرد و خیس وا میرم….سیمین رو میگه….میشناسمش…واای خدا….چقدم خوشگل و ناز بود…..

 

 

 

 

 

_ خدا لعنتش کنه…حالا چی میشه خاله….

 

دستمو محکم میگیره و بلندم میکنه..

 

 

_ برا چی پهن زمین شدی…مگه نمیبینی خیسه…

 

 

با هم بلند میشیم و داخل خونه میریم….

 

 

_ چی میشه خاله حالا؟…خانوادش چی میگفتن….

 

چادرشو رو پشت در آویزون میکنه و میگه: چی بگم والا….پسره که فراری شده…دختره هم عین دیوونه ها زل زده یه گوشه…طیبه خانم خودشو کشت اینقده که زد تو سر و کله ی خودش‌…..

 

 

_ آخی….دلم سوخت براشون…خدا به دادشون برسه…

 

 

میشینه و به پشتی تکیه میده: یه لیوان اب برام بیار گلوم خشکه خشکه…

 

 

 

سمت اشپزخونه کوچیکمون میرم و لیوان آبی براش میبرم….

 

 

میگیره و یه نفس میخوره….

 

به دیوار تکیه میدم و اروم لب میزنم: ولی من اگه جای سیمین بودم اصن نمیگذشتم از چنین چیزی….مگه الکیه که..

 

_ زبونتو گاز بگیر دختر.‌…چی برا خودت زر زر میکنی….مگه من تو رو مثل سیمین بزرگ کردم…دختره اگه خودش کرم نداشت و نمیرفت پیش پسره که این بلا سرش نمیومد..هم ابروی خودشو برد هم خانوادشو….حالا با این خاکی که خودش دو دستی ریخت تو سرش باید تا اخر عمرش زندگی کنه…..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تیک تیک ساعت به خودم میارتم….ساعت یازده و چهل دقیقه ی شبه…..

 

 

 

کجایی خاله سوگل….طلوعت بعد از خودت بدبخت شد…بی کس شد و هر کی هم از راه رسید یه لگد بهش زد….

 

 

 

 

چشام از فرط گریه و اشک هایی که ریختم میسوزه……

 

 

 

 

صدای رعد و برق میپیچه و آسمون بی مهبا شروع میکنه به باریدن…

 

 

کاش میمردم و چنین شبی رو نمیدیدم….

 

 

 

 

در باز میشه و تو چارچوب قرار میگیره….

 

 

بهم نگاه میکنه….چشم ازش برنمیدارم…عین یه حیوون تنمو بی رحمانه درید….

 

 

 

 

جلوتر میاد و کنار تخت وایمیسه و با مکث لب میزنه:تو..تو مگه نگفتی قبلا همسر داشتی…

 

 

 

 

کاش میشد این حجم از تنفری که تو دلمه رو بهش نشون بدم….

 

 

 

_ با توام طلوع….

 

میشینه کنار تخت و بهم زل میزنه….

 

 

 

جز مانتویی که دکمه هاش هر کدوم یه وری افتادن هیچی تنم نیست و پوششم پتوی نازکی هست که خودش انداخته دورم….

 

 

 

دستش که برا لمس کردنم نزدیک میشه خودمو کنار میکشم….

 

 

_ جریان این بکارت چیه؟…هااا؟…این خون دیگه از کجات اومده بود…

 

 

 

بدون توجه به خود کثیفش و حرفای مزخرفش بلند میشم و میشینم….

 

درد تو همه ی جونم میپیچه…..خم میشم و شکممو با دستام فشار میدم…

 

 

 

 

 

موبایلم برا چندمین بار زنگ میخوره و کی میتونه باشه جز امیرعلی…..

 

 

 

 

 

کامل میاد رو تخت و رو به روم میشینه….

 

 

پتو رو میخواد کنار بزنه که با تمام قدرتی که تو خودم سراغ دارم سیلی محکمی میخوابونم تو گوشش….

 

سرش کج میشه و ناخنم گوشه ی لبش رو پاره میکنه…..ولی من یه ذره هم اروم نمیشم….اصن چرا باید اروم باشم وقتی وجودم از درون داره متلاشی میشه….

 

 

 

انگشت اشارم رو جلوش تکون میدم و میگم: از فردا با افتخار سرتو بالا بگیر نامرد…به همه بگو چطور دختر عمه ی بدبختم رو بی آبرو کردم…بگو چطور وقتی به هر کسی و هر چیز مقدسی قسمم میداد لباساشو تو تنش تکه تکه کردم….بگو وقتی قسم خاک مادرشو میخورد و میگفت دخترم به زور خوابوندمش و باهاش یکی شدم….تو نجس ترین حیوونی هستی که میشه مثال زد…..ازت نمیگذرم بی وجود…..

 

 

 

از شدت خشم نفس نفس میزنم و با درد و بدبختی بلند میشم و سمت شلوارم که گوشه ی اتاق افتاده میرم…‌‌

 

 

 

میپوشمش و برا پیدا کردن بقیه ی لباسام اطراف و از نظر میگذرونم….

 

 

لباس زیرمو با شالم برمیدارم و سمت سالن میرم..

 

 

 

 

درد زیر شکمم وحشتناکه…جوری که به سختی راه میرم….

 

 

 

 

کیفمو بر میدارم و طرف در میرم….

 

 

با باز نشدنش جیغ بلندی میکشم و میگم: کثافت بیشرف بیا این در بی صحابو باز کن…

 

 

جوابی که ازش نمیبینم بلند تر از قبل داد میزنم: با توام حیووون….

 

 

 

از اتاق میزنه بیرون و سمتم میاد….

 

 

 

 

بدون حرفی در و باز میکنه که فورا میزنم بیرون….

 

 

 

 

همزمان که سمت آسانسور میرم میگم: من هیچی دیگه برا از دست دادن ندارم….جواب کار امشبت هم به بدترین شکل پس میدی……

 

 

 

سوار میشم و اسانسور که شروع میکنه به پایین رفتن تو همون کفش میشینم…..

 

 

 

بدبخت شدم خدا…..

 

 

بیچاره شدم….

 

 

چقد احمق بودم نفهمیدم همش نقشست….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکمم میسوزه ولی حقمه…حق خریتم….من یه احمقم…چطور به این فکر نکردم اون عوضی تر از این حرفاست که بخواد واسطه ی من و خانوادش باشه….

 

 

 

 

 

 

با قد خمیده راه میرم‌……..خیابون خلوته و جز ماشینایی که به سرعت میرن هیچ چیز دیگه ای نیست….

 

 

بارون به شدت میباره و همه ی وجودمو خیس کرده……

 

 

 

 

 

میبینم که با ماشینش پشت سرم راه افتاده….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

وای دلم برای طلوع خیلی میسوزه باید سرب داغ بریزن تو گلو بارمان

آسی
آسی
1 سال قبل

پارت بعدی رو هم بزار بیزحمت

کلوپ
کلوپ
1 سال قبل

شت

Ana
Ana
1 سال قبل

اینکه نظر مخاطبات واست مهم بود واقعا خیلی ارزشمنده واسه من خواننده ی رمانت همتا جون

Ana
Ana
1 سال قبل

مرررررررسییییی ازتتتت که امشب پارت گذاشتی مرررسی

Roz
Roz
1 سال قبل

وای بیچاره طلوع🥺🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭😭بارمان عوضی

Roz
Roz
1 سال قبل

خیییییلیییی عشقییی نویسنده جان دمت گرممم❤❤❤❤❤❤❤ماچ بهت که پارت گذاشتیییی بوسسس

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x