رمان طلوع پارت ۸۷ - رمان دونی

 

 

 

 

ساعت هفت نیمه و میون چندین ماشینی که داخل رفتن ماشین حاج رستایی رو ندیدم و این نشون از نیومدنش میده….

 

پارک خلوت خلوت میشه و جز خودم هیچکس دیگه ای نمیبینم…

 

 

 

 

بلند میشم و بدن خشک شده از سرمام رو تکون میدم..بسه هر چی نشستم…..

 

 

 

چه شب یلدایی بشه امشب….

 

 

 

کیفمو رو دوشم میذارم و با مرتب کردن شال رو سرم میچرخم….

 

 

سمت خونشون قدم برمیدارم و به این فکر میکنم امشب اولین شب یلدایی هست که کنار خانواده ی واقعیم هستم…..البته از حق نگذریم خانواده ی واقعی من فقط و فقط خاله سوگل بود….

 

 

از خیابون میگذرم و رو به روی خونشون می ایستم….

 

به خودم قول دادم امشب محکم باشم ولی هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده دست و دلم شروع میکنه به لرزیدن…

 

 

 

چند نفس عمیق میکشم و با بسم الله سمت ایفون میرم…..

 

 

 

دستم که برا فشردن دکمه جلو میره با شنیدن صدای ماشینی از پشت سرم رو هوا میمونه….

 

 

 

میچرخم و چراغ های روشنش نه تنها نمیذاره راننده ش رو ببینم بلکه خود ماشین رو هم نمیتونم تشخیص بدم….

 

 

 

طولی نمیکشه که خاموش میکنه و پسر دختر جوونی پیاده میشن…

 

 

 

 

 

 

خوب که دقت میکنم میبینم دختره همون دختری هست که اون روز جلو همین در بارمان بغلش کرده بود…..

 

 

پسره رو هم خوب میشناسم….

 

کاوه…پسر داییم….

 

 

کنجکاو بهم نگاه میکنن و جلو میان….

 

کاوه: بفرمایین..

 

_ سلام….

 

کاوه: سلام….کاری داشتین؟…

 

 

 

دختره بی توجه به من سمت ایفون میره…

 

 

ازش چشم میگیرم و دوباره به کاوه نگاه میکنم و میگم: ببخشید من با حاج اقا رستایی کار داشتم….

 

 

_ زنگ نزدین مگه؟….

 

لعنت بهم، این استرس برا چیه طلوع‌…مگه میخوای ادم بکشی….داری چهار کلوم حرف میزنی، از پس اینم بر نیای وقتی بری داخل میخوای چه غلطی کنی‌…

 

_ خانم با شمام…

 

از فکر بیرون میام و اروم لب میزنم: نه….نزدم…یعنی شما که اومدین دیگه نشد…یکی دو ساعت پیش با خود حاج اقا صحبت کردم گفتن برید خونه تا بیام صحبت کنیم…..

 

 

 

ابروهاش از تعجب بالا میره….

 

چی گفتم مگه!….

 

 

 

سر تا پام رو از نظر میگذرونه و میگه : قبلا هم اومده بودین فروشگاه، درسته؟…..

 

 

سرم رو چند بار تکون میدم و میگم: بله….اومده بودم….

 

 

 

دستش رو سمت در میکشونه و میگه: بفرمایین داخل ….اقا جون باید تا الان اومده باشن..‌..

 

 

میچرخمو به در باز شده نگاه میکنم…..

 

 

نفهمیدم کی در باز شد و کی دختره رفت تو….

 

 

 

دل تو دلم نیست برا داخل شدن و دیدن خانواده ای که تا حالا ندیدمشون….

 

 

 

چند قدم بر میدارم و وارد خونه ای میشم که شاید اگه سرنوشت باهام یکم مهربون تر بود الان این من بودم که باید تعارف میزدم….

 

 

 

 

چشمام رو خونه ی بزرگ و زیبایی که رو به رومه مدام در حال چرخشه……

 

 

 

میشه گفت یه خونه باغ رویایی…..

 

 

حیات چراغونی و روشنش یاعث میشه ناخوداگاه به این فکر کنم که حاج رستایی هر ماه چقد قبض برق میده……

 

 

 

مسخرست که تو این شرایط دارم به همچین چیزای احمقانه ای فکر میکنم….طلوع دیوونه….

 

 

 

 

 

_ ببخشیدا…ولی میشه بپرسم کارتون با اقا جون من چیه؟….

 

 

 

با شنیدن صدای کنارم تازه یادم میاد کاوه نامی هم باهام همقدم هست…..

 

 

 

 

معذب لبخند میزنم و بدون نگاه کردن بهش میگم: معذرت میخوام….ولی راستش‌… باید با خودشون صحبت کنم….

 

 

کشیده و ناامید میگه: خیلی خب……بفرمایین پس…

 

 

 

 

بالاخره از منظره ی زیبای حیاط عبور میکنیم و به خونه میرسیم….

 

 

صدای همهمه و شلوغی داخل تا همینجا هم شنیده میشه….

 

 

 

 

از چند پله ی جلوی در بالا میریم و رو به روی در بزرگ خونه وایمیسیم…

 

 

 

 

 

خانمی تو چارچوب در قرار میگیره و میگه: سلام اقا کاوه….

 

 

_ سلام….آقا جون هست؟..

 

_ نه هنوز نیومده…..بدین پالتوتون رو آویزون کنم….

 

 

 

سرش میچرخه و با دیدن من متعجب به گونش میزنه…..

 

 

 

رو میکنه سمت کاوه و میگه: خدا مرگم بده…مگه نمیدونی اخلاق حاج اقا رو؟..

 

 

گیج نگاهشون میکنم…..

 

یعنی چی؟…

منظورش به من بود!…

 

_ ای بابا…..یه سمت صورتت رفته که…اول بپرس بعد بزن….این خانم با خود حاج آقا کار داره….

 

 

بدون تعارف به من داخل میشه…..انگاری اهل این خونه یه بی ادبی ذاتی تو وجود همشون هست….

 

 

 

 

_ شما با حاج اقا کار دارین؟…..

 

 

 

_ بله…

 

 

_ ببخشید من نمیدونستم….بفرمایین داخل….

 

 

 

کنار میکشه و من با در آوردن کفشام داخل میرم…..

 

 

 

 

با وردم گرمای مطبوعی همه ی وجودمو میگیره…..

 

 

 

 

چشم میگردونم و به اطراف نگاه میکنم….

 

تو سالن بزرگ رو به روم چندین دست مبل قرار داره که رو نزدیک ترینشون به من سه خانم و دو آقا نشستن و مطمعنا سن و سالشون به بچه های حاج اقا میخوره……

 

 

 

یعنی دایی های من…

 

 

 

 

بقیه هم که سر و صداشون از جایی میاد که من دیدی بهش ندارم….

 

انتظار این شلوغی رو نداشتم…..

 

 

چقد حس غریبگی بهم دست میده…..

 

 

 

 

 

 

 

قدم هام رو آهسته به سمتشون برمیدارم…..با بفرماییدی که خانمه پشت سرم میگه سر چند نفرشون میچرخه طرفم…

 

 

 

 

 

خدایا بهم قوت قلب بده…..

 

 

 

چقد اعتماد به نفسم پایین بود و خبر نداشتم….

 

 

 

_ زهره جان این دختر خانم با حاج اقا کار داشتن….

 

 

 

 

یکی از خانمها که بلند میشه میفهمم زهره جانی که میگه همین هست….

 

 

 

سمتم میاد و با خوش رویی میگه: سلام عزیزم….بفرمایین….

 

 

 

خنده ی رو صورتش نصف استرسم رو کم میکنه….

 

 

 

_ سلام…..ببخشید مزاحم شدم…حاج اقا ازم خواسته بودن بیام اینجا….

 

 

کنجکاو میشه و تا حدودی گیج نگام میکنه و آروم میگه:این چه حرفیه….بفرمایین خواهش میکنم….

 

 

 

قطعا کنجکاوی و گیجیش به این دلیل هست که گفتم حاج آقا ازم خواسته بود بیام خونش….

 

 

 

با هر قدمی که برمیدارم حس میکنم قلبم به دهنم نزدیکتر میشه….

 

 

 

 

یه قدمیشون وایمیسم و آروم سلام میکنم….

 

 

همه شون جوابم رو میدن و با تعارف زهره خانم رو یکی از مبل ها میشینم….

 

 

 

بهشون حق میدم که اینطور بهم نگاه کنن….یه کاره بلند شدم اومدم خونشون…..اونم شب یلدایی که هر کی تو جمع خانوادگی خودش هست….بدون اینکه هیچ شناختی ازم داشته باشن….

 

 

 

یکی از مرد ها که از شباهتش به کاوه احتمال میدم باید باباش باشه رو بهم میگه: خیلی خوش اومدین خانم….ولی میشه بپرسم با اقا جون ما چیکار دارین؟…ما اصلا شما رو میشناسیم؟؟…..

 

 

 

 

 

 

ای بابا….

 

 

الان باید چی بهت بگم دایی عزیزم!….

 

 

دلهره همه ی جونمو میگیره….کم کم حس پشیمونی میاد سراغم…نباید میومدم اونم تو شبی که میدونستم همه ی بچه هاش هستن….

 

 

میخوام حرفی بزنم که با صدای جیغی از طبقه ی بالا همه هول زده بلند میشن….

 

 

طولی نمیکشه که پسر دخترهایی که اون سمت نشسته بودن و من تا حالا نمیدیدمشون هم بدو بدو سمت طبقه ی بالا میرن….

 

 

 

میخوام دنبالشون برم ولی به نظرم خیلی زشته که برا اولین بار اومدم خونشون و بخوام همچین کاری بکنم…

 

 

 

همونطور ایستاده از پایین نگاه میکنم…

 

 

عجب مکافاتی شد…

 

 

یعنی چی شده!….

 

حالا نخوان بگن از قدم نحس دختره بود….

 

 

 

 

چند دقیقه ای همینطور منتظر میمونم که با شنیدن صدای آشنایی چشمام میچرخه و رو بارمانی که از پله ها پایین میاد مکث میکنه….

 

 

_ تعجب میکنم بخدا….خب وقتی دوست نداره برا چی زورش میکنین….الان جواب آقا جون کی میخواد بده…..

 

 

 

 

 

پس شازده هم تشریف داشتن….

 

 

 

 

 

هنوز متوجه من نشده و رو به یکی از مردها  که عمو‌ محمد صداش میزنن هم چنان حرف میزنه….

 

 

 

پایین میاد و میخواد سمت در بیرونی بره که برا یه لحظه میچرخه و وقتی متوجه حضور من میشه سرش با چنان سرعتی برمیگرده که من به جای اون رگ های گردنم جا به جا میشه….

 

 

 

 

 

مات و مبهوت بهم خیره میشه…..جوری که اگه این همهمه نبود قطعا شک میکردن به این متعجب بودنش….

 

 

 

 

 

شانس باهام یار نبود وگرنه الان باید سوال پیچش میکردن که این دختر و از کجا میشناسی که اینطور خیره شدی بهش‌….

 

 

 

 

 

با شنیدن گریه ی دختری که سمت پسر دیگه ی حاج اقا میره ارتباط چشمی بینمون قطع میشه…

 

_چی شد بابا؟….مامانی حالش خوبه؟…..

 

 

 

رو سر دخترش رو میبوسه و میگه: خوبه بابا جان….حمیده میخواست بیارش طبقه ی پایین که خودشو از رو ویلچر انداخت….

 

 

مامانی.!…

 

 

 

به احتمال زیاد مادربزرگمون رو میگه….

 

پس اونشب بارمان راست میگفت که نمیتونه راه بره….

 

 

 

چقده دوست دارم ببینمش….

 

 

 

 

پس چرا تو جمعشون نیست…..

 

 

 

_ وا تو از کجا پیدات شد؟….

 

 

میچرخم سمت پسری که این حرف رو میزنه….

 

 

کاوه: با آقا جون کار داره سعید….

 

سعید: وااا…

 

کاوه با دست میزنه پشتش و میگه: واا و مرض….برو بتمرگ سر جات….خیال نکن ول کنت میشما…

 

سعید: برو بابا مگه نوبت من بود…دیر اومدی از هیچی خبر نداری…

 

کاوه: پس برا کی بود؟…

 

 

سعید: یاشار….رو به یاشار افتاد نه من….

 

با هم حرف میزنن و سمت جایی که بودن میرن…

 

 

 

 

دخترا هم همزمان که دنبالشون میرن زیر چشمی بهم نگاه میکنن و حرف میزنن….

 

 

 

به ظاهرشون نگاه میکنم…‌‌‌‌‌چقد فاصله دارم باهاشون…

 

 

از وقتی اونجوری از خونه امیرعلی زدم بیرون دیگه به ابروهام دست نزدم….خدا رو شکر که صورتم مو نداره وگرنه الان میمونی بودم برا خودم….

 

 

 

 

 

دوباره جمعشون آروم میشه و هر کی برمیگرده همونجایی که بود….جز بارمانی که گوشی به دست سمت آشپزخونه ی گوشه ی سالن میره….

 

 

 

 

اگه همه ی نوه هاش امشب اومده باشن یعنی حاج اقا چهار نوه ی پسر و چهار نوه ی دختر داره…..

 

 

البته….

اگه من حساب بیام میشیم پنج نوه ی دختر….

 

 

 

 

با صدای زنگ پیامم گوشی رو از جیبم در میارم و پیام فرستاده شده از بارمان رو باز میکنم: همین الان بلند شو و قبلا از اینکه آقا جون بیاد بزن به چاک…وگرنه من میدونم و تو…..

 

نیشخندی از حرف مزخرفش تا پشت لبم میاد ولی برا حفظ آبرو کنترلش میکنم و خونسرد گوشی رو میزارم رو سایلنت و هلش میدم همونجایی که بود….

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای آرام جلد اول به صورت pdf کامل از سلاله

        خلاصه رمان :   قصه از اونجایی شروع میشه که آرام و نیهاد توی یک سفر و اتفاق ناگهانی آشنا میشن اما چطوری باهم برخورد میکنن؟ آرامی که زندگی سختی داشته و لج باز و مغروره پسری که چیزی به جز آرامش خودش براش اهمیتی نداره… اما اتفاقات تلخ و شیرینی که براشون پیش میاد سرنوشتشون رو چجوری مینویسه؟؟  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دونه الماس
دانلود رمان دونه الماس به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان دونه الماس :   اميرعلی پسر غيرتی كه سر ناموسش اصلاً شوخی نداره و پيچكش می افته دست سروش پسره مذهبی كه خيال رها كردن نامزدش رو نداره و اين وسط ياسمن پيچکی كه دلش رفته واسه به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
1 سال قبل

بابا خب بذار دیگه پارت بعدیو..چقد باید صبر کنیم؟؟؟

Roz
Roz
1 سال قبل

امشب پارت میذاری😁

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

پارتها خیلی کوتاه هستند لطف کنید حداقل تعداد دفعات پارت گذاری را بیشتر کنید

زینب
زینب
1 سال قبل

سلام هیچوقت رمان که پارت پارت منتظر باشم نمیخوندم لطفا اینقدر کم پارت نزار چقدر انتظار بکشیم آخه☹️☹️

Roya
Roya
1 سال قبل

لطفا یه پارت دیگه هم بزار

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

فقط یه آبرویی از این بارمان عوضی بره من دلم خنک بشه پسره نکبت میمون.

بی نام
بی نام
1 سال قبل

امشب سر قولتتت باشششس. دوتا پارت بذار.. الانننت . حالاااااا. پاررتتتت

Ana
Ana
1 سال قبل
پاسخ به  بی نام

ببخشین نویسنده کجا قول میدن؟ !!!!!!🤔چون این مدل کامنت تا بحال دیدم ک‌قول دادی ولی واسم سواله ایشون کجا قول میدن ک‌ماها نمیبینیم‌؟!😁

همتا
همتا
1 سال قبل

خدا کنه مامان بزرگش لاقل با ساره ارتباطش جور دیگه ای بوده باشه

Roz
Roz
1 سال قبل

چی میشه یه پارت دیگه بزارییی تروخداااا لطفا الان یه پارت دیگه بزارررر خیلییییی جاییییی حساسشششش موندهههع لطفااااا😢😢😢

Roz
Roz
1 سال قبل

مرسیییییییییی❤❤❤❤

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x