رمان طلوع پارت ۸۸ - رمان دونی

 

 

 

 

همچنان با هم حرف میزنن…..البته حرف که نه، بیشتر با هم بحث میکنن و موضوع اصلیشون هم اتفاقی هست که برا مادرشون افتاده و حواسشون از من کاملا پرت شده خدا رو شکر…

 

 

 

 

_ بارمان بیا دیگه….

 

 

سرم میچرخه سمت دختری که این حرف رو میزنه…..

 

همونی هست که جلو در با کاوه دیدم و به احتمال زیاد هم خواهرش باشه…

 

 

دختر دایی بنده….

 

 

 

در کل هر کی که الان تو این جمع هست یا دایی هام هستن یا خانماشون و یا بچه هاشون…

 

 

 

رد نگاهش رو دنبال میکنم و به بارمانی میرسم که تازه از اشپزخونه بیرون اومده و سمت ما میاد‌…

 

 

بارمان: حسش نیست مبی…بذار برا بعد…

 

 

_ عه چرا خب؟….

 

بدون جوابی بهش رو مبل کنار دایی محمد میشینه….

 

 

از لفظ دایی که به کار میبرم پوزخندی تو دلم میشینه…

 

 

دایی….

 

 

یعنی اگه الان بلند شم و بگم دختر ساره م چه عکس العملی نشون میدن….

 

 

 

فقط امیدوارم حد خوش حالیشون به اندازه حاج اقا و بارمان نباشه…….

 

 

 

 

نگاهش میچرخه و با خشم روم میشینه…..

 

 

 

از همین فاصله هم فک قفل شده ش رو میبینم…و چقد دلم خنک میشه از این حرص خوردنش…

 

 

 

_ بلند شو بیا بریم اونور دیگه…..

 

 

ای بابا….عجب بدبختی گیر افتادیم….بلند شو خبر مرگت برو دیگه، بلکه از دست صدای تیز این دختره راحت شیم….

 

 

با عصبانیت که نگاهش میکنه، مبی خانم سرش رو با ناراحتی میندازه پایین و با چشم غره ای که زهره خانم هم حوالش میکنه مغموم و حرصی میچرخه میره….

 

 

حتما باید اینجوری خفت میکشیدی دختر خوب….مگه نمیبینی سگ هار خانواده اماده ی پاچه گرفتنه….

 

 

 

_ یالا…..

 

 

با شنیدن صدای ناآشنایی همه ی جمع بلند میشه….

 

 

 

یاد روز های مدرسه می افتم و به زور جلوی خنده م رو میگیرم…..

 

 

 

حاج اقا و یه مرد و زن یالا گویان وارد خونه میشن…

 

 

خنده ی حاج رستایی با دیدن شلوغی جمع خانواده ش، رو صورتش پهن تر میشه….

 

 

 

 

ای بی معرفتا…..

 

 

 

 

 

مادر بیچاره ی من کجای خونه ی به این بزرگی رو گرفته بود که هیچوقت نخواستین باشه…

 

 

 

 

دلم تو لحظه میگیره و نگاه مردی که با حاج اقا داخل اومده بود روم میشینه….

 

 

یکم زوم صورتم میشینه و اخماش به طور کاملا محسوسی تو هم میره….

 

 

 

 

 

با دیدن ابروهای درهمش آب دهنمو با بدبختی قورت میدم و به سختی رو میگیرم ازش….

 

 

 

_ سلام علیکم….

 

 

اولش فکر نمیکنم با من باشه ولی وقتی بلند تر میگه: خانمو معرفی نمیکنین…..

 

 

با زدن این حرف سر حاج آقایی که مشغول صحبت با عروساش هست میچرخه طرفم…..

 

 

 

با همه ی ترس تو دلم ولی اصلا دوست ندارم این صحنه رو از دست بدم……

 

 

 

 

 

برخلاف تصورم که خیال میکردم الان چهره ش رو خشم و تعجب میپوشونه ولی این اتفاق نمیفته و فقط برا چند ثانیه نگاهش متعجب میشه.‌..‌

 

 

 

بارمان: بابا ایشون با آقا جون کار دارن…..دختر اقای نعیمی هستن…..آقاجون ازشون خواسته بود بیان اینجا….

 

 

 

 

ای درد بگیری که دروغات از هر راستی باورپذیرتره…

 

 

پس ایشون دایی ارشد بنده و بابای بارمان خان هستن….

 

 

_ اقای نعیمی!!…

 

 

متعجب و گیج میپرسه…

 

_ آره حمید جان…فروشنده جدیده…حالا بعدا برات تعریف میکنم…

رو میکنه طرفم و ادامه میده: ایشونم دخترخانمشون هستن…وقتی متوجه شدم پرستاره، ازشون خواستم تا وقتی که سمیرا خانم بیاد،بیان اینجا از مادرت مراقبت کنه……

 

 

گنگ بهش نگاه میکنم…..

 

عجب پدربزرگ ماهری…..

چطوری تو لحظه اینهمه دروغ به ذهنش رسیده….

 

 

 

چه چیزایی که سر هم نکرد….بگو پس بارمان به کی رفته….

 

 

 

_ عاطفه جان خانمو راهنمایی کن اتاق مامان مریم …

 

_ چشم آقاجون…

 

خانمی که حالا میفهمم اسمش عاطفه است جلو میاد….

 

 

 

_ باید بریم بالا عزیزم…..

 

 

یه نیم نگاه به بارمان و حاج آقا میندازم و باهاش همراه میشم…

 

 

 

_ بله حتما…

 

 

بچرخ و بازی کن حاج رستایی….تا هر جایی که بخواین باهاتون همبازی میشم….

 

 

 

هر چی بیشتر ازتون بدونم به نفع خودمه….هر جا هم که دوست داشته باشم بازیتون رو بهم میزنم…

 

 

 

 

از پله ها بالا میرم و همزمان اطراف رو نگاه میکنم…

 

 

 

طراحی طبقه ی بالا برعکس طبقه ی پایین کاملا سنتیه…..

 

 

 

حتی طرح مبل ها و پرده ها….

 

سالن نسبتا بزرگی با یه آشپزخونه ی کوچیک….

 

 

 

_ از این طرف عزیزم…

 

 

سه تا در هستن که سمت یکیشون میره و همزمان میگه: رشته ت پرستاری هست…درسته؟…

 

 

 

لبخندی میزنم و در تکمیل واقعیت های به زبون آورده ی پدربزرگ و پسر داییم اروم لب میزنم: بله….پرستارم…..و شما یاید شما عروسشون باشین؟…

 

 

خنده ی محجوبی رو صورت سفید و تپلش میشنه…

 

_آره عزیزم…من زن رضام….عروس کوچیکه ی خانواده….

 

عجب….

 

کوچیک ترین زن دایی من….

 

 

 

بدون در زدن وارد میشه…..

 

 

 

 

انگار که تازه متوجه میشم میخوام مادربزرگم رو ببینم ضربان قلبم در لحظه اوج میگیره…

 

 

داخل میشه و میگه : بفرمایین…

 

 

در رو به آرومی هل میدم و وارد میشم….

 

 

 

 

قدمام رو آهسته برمیدارم و اتاق بزرگ و دلبازی که رو به رومه رو از نظر میگذرونم….

 

 

 

میچرخم و خیره به تخت دو نفره ی بزرگ وسط اتاق پاهام خشک میشه….

 

 

 

 

_ میخوای همینجا باشی تا بیدار شن یا اینکه بیای پایین؟…

 

 

کنار گوشم اروم حرف میزنه و من به همون آرومی میگم: همینجا میمونم تا بیدار شن…

 

 

_ پس من برم پایین….حالا بعدا در مورد مامان مریم بیشتر باهات حرف میزنم….

 

 

 

 

نمیفهمم کی رفت بیرون و در اتاق رو بست اینقدی که محو چهره ی زنی که با چشمای بسته رو تخت دراز هست هستم…

 

 

 

جلو میرم تا صورتش رو بهتر ببینم….

 

 

 

 

اشک حلقه زده تو چشمامو با دستام پاک میکنم….

 

 

با اینکه سن و سالی ازش گذشته ولی هنوزم زیباست….

 

 

 

 

میخوام لبه ی تخت بشینم که در باز میشه و حاج آقا و پشت بندش بارمان داخل میشن…

 

 

 

یه نیم نگاه سمت تخت میندازه و با چشمای زوم شده سمتم میاد….

 

 

 

بارمان: آرامبخش بهش دادیم آقاجون…حالا حال خوابه…‌

 

 

 

دروغه اگه بخوام بگم نترسیدم….

 

 

به بارمان نگاه میکنم که در رو میبنده و دست به جیب زل میزنه بهمون….

 

 

 

 

_ بهت گفته بودم بخوای به خانواده م نزدیک بشی بلایی به روزت میارم که هیچ جایی تو این شهر نداشته باشی….

 

 

 

با ترس بهش نگاه میکنم‌….هر چقدر که جلو میاد همونقد عقب میرم…

 

 

 

_ گفته بودم یا نه؟…

 

 

با حرص و خشم ولی آروم میگه…

 

 

 

میدونم که صداش رو کنترل میکنه که بیرون نره….

 

 

به صورت کاملا یهویی دستش بالا میاد و رو فکم میشینه….

 

 

با چشمای وق زده نگاهش میکنم…..

 

 

اینقدی محکم فشار میده که اشک تو چشمام جمع میشه….

 

 

 

نگاهم به بارمان میفته و اشک هام سر میخورن رو گونه هام….

 

انگاری که دلش میسوزه که جلو میاد و با گرفتن دست حاج آقا دورش میکنه ازم…

 

 

تموم فکم درد میکنه و از درد زیادش به گریه میفتم….

 

 

 

_ همین الان بلند میشی و میری پایین،جلو همه میگی توانایی مراقبت از مریم رو نداری….

 

 

 

 

 

با نفرت نگاهش میکنم….

 

 

 

بارمان: این به نفع خودته…اینجوری کسی هم شک نمیکنه…..

 

 

 

جلو میرم و رو به حاج آقا مصمم لب میزنم: میرم پایین….ولی حرفی اگه بخوام بزنم قطعا از ساره ست……شک نکنید به همه میگم کی هستم و از کجا اومدم…..

 

 

تند و تیز جلو میاد که با نگه داشتن دستم جلوش ادامه میدم: یه راه دیگه هم داری حاج رستایی……

 

 

 

اخمو تر از قبل بهم نگاه میکنه که میگم: آدس پدرم رو همین الان بهم میدی…‌‌

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
======
======
1 سال قبل

نه که الان طلوع هر جا ت شهر بره براش فرش قرمزها میکنن
دقیقا از چی باید بترسه :/
تجاوز که بهش شد :/ پولی که تو حسابش نیست :/جایی هم کس و کار نداره به جز همین شغالان که خونوادشن:/ صد سال سیاه نباشن :/
دیگه میخواد چ غلطی کنه این حاج روستایی بزرگوار :////
طلوع از چی باید بترسه دقیقا :///////

Roz
Roz
1 سال قبل

هعییی چقدرغمگین افسردگی گرفتم کاش یکم شادشههههه😿

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x