_ نمیدونم دقیقا به چه دلیل، ولی نامزدیشون خیلی طول نکشید….البته اونطور که شنیدم محمدحسین پا پس کشید وگرنه ساره خیلی دوسش داشت….همین پا پس کشیدن محمد حسین و اتفاقایی که بعد از اون برا ساره افتاد هم باعث شد ارتباط بین حاج بابا و عمه الهه بهم بخوره….
عجب…
اخمو و منتظر نگاش میکنم و میگم: چرا پا پس کشید؟…..اصن چرا قبول کرد و بعدش کشید کنار…..
_ اینکه برا چی کنار کشید رو نمیدونم ولی اصرار های عمه الهه باعث شد بیاد خواستگاری….بعدشم که وسط راه پشیمون شد… ساره هم ضربه ی روحی بدی میخوره و گوشه نشین خونه میشه…..
نفسمو آه مانند بیرون میدم….
بیچاره ساره…..
محمد حسین هم عین امیرعلی بی معرفت و نامرده…..
منتظر میمونم و وقتی میبینم دیگه حرفی نمیزنه….میچرخم طرفش و میگم: خب؟…
همزمان که ماشین رو روشن میکنه میگه: بقیش بمونه برا امشب….الان باید برم نمایشگاه….کلی کار دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کنم…..
دلم میخواد اصرار کنم برا شنیدن بقیه ی حرفاش ولی میدونم بیفایده ست…..حالا که خودش شروع کرده باید تا تهش ادامه بده…نمیخوام با اصرار کردنم چیزی رو از عمد از قلم بندازه….
_ میای بریم؟…..
گیج رو بهش میپرسم: کجا؟…
لبخند مهربونی که ازش خیلی بعیده میزنه و میگه: نمایشگاه دیگه….
با ابروهای بالا رفته از این مهربونی یهوییش میگم: نه…..
_ برا چی؟…
دستمو تکیه میدم به شیشه و آروم لب میزنم: دوست ندارم دیگه پا بذارم اونجا…..
سرعتش رو زیاد میکنه و کشیده میگه: عجب…..کجا میری پس؟….
خودمو جمع و جور میکنم و میگم: همین کنار نگه دار پیاده میشم…..
اخمو یه نیم نگاه بهم میندازه و دوباره به رو به رو نگاه میکنه….
_ کنار چه خبره مگه؟….
_ خبر خاصی نیست…..همینجاها میمونم تا کارت تو نمایشگاه تموم شه………..نمیدونم شایدم رفتم خونه حاج بابات….شب بیا اونجا حرف میزنیم….
جلو یه مغازه نگه میداره……میخوام دلیلش رو بپرسم که یهویی خم میشه طرفم…..
تموم وجودم تو لحظه یخ میبنده و اون خیلی راحت مشغول گشتن تو داشبورد ماشینشه……
عجب بی شعوریه…..خیلی دلم میخواد بهش بگم خب خبر مرگت هر چی میخوای بگو تا خودم بهت بدم…..ولی چاره ای نیست چون فعلا بهش نیاز دارم…..
پس دندون به جگر میگیرم و منتظر میمونم تا کارش تموم شه….
یه بسته ای شبیه به چند نمونه پیچ بیرون میاره و بالاخره عین آدمیزاد بر میگرده و میشینه رو صندلیش…..
نفس حبس شده م رو نامحسوس بیرون میدم….
انگاری خیلی هم نامحسوس نبود….چون لبخند مزخرفی گوشه ی لبش میشینه و همزمان که مشغول بررسی اون بسته است میگه: نمیری بابا…نفس بگیر….
از لحنش که کاملا بوی تمسخر میده ناراحت میشم و میگم: میتونستی هر چی میخوای رو بگی تا بهت بدم…..
دستگیره رو میکشه و همزمان که پایین میره میگه: باشه دفعه ی دیگه….حالا هم عین یه دختر خوب بشین تا بیام….
در رو محکم میبنده و سمت مغازه میره…..
چشم میگیرم و مشغول دید زدن فضای کوچیک اتاق ماشین میشم…..
با اینکه اونهمه ماشین تو نمایشگاه داره ولی بیشتر اوقات همین پارس رو زیر پاش دیدم….
در واقع چندین ماشین دیگه هم دیدم که سوارشون باشه….منتها به قول بچه های نمایشگاه فقط این یکی مال خودشه و بقیه برا باباش و حاج باباست…..
با شنیدن صدای موبایلی از پشت سرم کنجکاو میچرخم…..
انگاری یادش رفته با خودش ببره و حالا اسم مبینا رو صفحه ش خاموش و روشن میشه…..
به طور کاملا ناخواسته تو ذهنم خودمو باهاش مقایسه میکنم…..
قطعا از هر نظری ازم سرتره….در کل دخترای رستایی همشون از نظر تیپ و قیافه ازم سرن…
ولی به جهنم….کدوم یکی از اونا بدبختی و بیچارگی هایی که من کشیدم رو تحمل کردن….
اونا مثل برگ درخت جلوشون پول ریخته و از هر مدل لباس و وسایل آرایشی که بخوان استفاده میکنن…..من چی؟…..هیچی…..
هر چی وسیله آرایشی که با امیرعلی خریدم همشو همون خونش جا گذاشتم…..
خاک تو سرم….کاش میاوردمشون……
چقده مگه خرجم کرد……اونهمه تو خونش کار کردم همه ی پولی که بهم داد اندازه اون ساعتی که روز اخری براش خریدم نبود…..
به یاد ساعتی که همه پس اندازمو براش دادم دلم میخواد سرمو محکم بکوبم به همین داشبورد…..
امیرعلی نامرد….
آینه بالای سرم رو پایین میارم و به چهره م نگاه میکنم….به احتمال زیاد جز چشمام که به ساره رفته بقیه ی اعضای صورتم شبیه بابامه……
کاشکی آدرسش رو بهم بدن…..
اونوقت میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم……
در ماشین یهویی باز میشه و وقت نمیکنم آینه رو بدم بالا……
نمیدونم چرا ولی واقعا خجالت میکشم از اینکه دیده داشتم تو آینه نگاه میکردم………
لبخند معذبی میزنم و میگم: خب….من دیگه برم….
انگاری امروز دهنش هیچ چفت و بستی نداره…
چون بازم به خنده میگه: کجا میخوای بری دختر خوب؟..
_ همینجاها کار دارم……حوصله اینکه برم خون…
میپره وسط حرفمو و بی ربط میگه: تموم مدتی که تو نمایشگام کار میکردی تو مسافرخونه بودی؟…
رو میگیرم و میگم: آره….تو مسافرخونه بودم…
_ چرا نگفتی پس؟…..
به یاد همه حرفای مزخرفی که اون موقع ها چپ و راست بارم میکرد میچرخم و با خشم میگم: انگاری یادت رفته چه حرفایی بهم میزدی و چه رفتاری باهام داشتی…….حالا گیریم که اینم میگفتم باور میکردی اصن؟….
میخواد حرفی بزنه که موبایلش باز زنگ میخوره…..
سرش میچرخه عقب و با برداشتنش جواب میده….
میذاره رو بلندگو و مشغول روشن کردن ماشین میشه…..
_ جونم مبی…..
صدای پر ناز مبینا جون میپیچه…….
_ سلام عزیز دلم…..کجایی نگران شدم…..
_عه…. نگران برا چی؟….
ادب حکم میکنه تا وقتی اونا مشغول حرف زدنن من چیزی نگم…..منتها از اونجایی که هیچوقت فرد روبه روم در برابرم ادب و نزاکت رو رعایت نکرده بنابراین با صدای بلند میگم: من همینجا پیاده میشم و منتظرت میمونم فقط دیر نکنی…..
با چشای گشاد شده و متعجب میچرخه طرفم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
امشب پارت میزارید دیگه میشه زودتر بزارید لطفا
چرا پارت نمیدی نویسنده جان
وای طلوع دمت گرم
لطفا یه پارت هدیه برامون بزار
ادمین جون ی پارت هدیه بده بهمون😍
داستان داره قشنگ میشه
حالا خوب محمد حسین بابا طلوع باشه
بالاخره طلوع ی حرکت زد..خوشمان آمد. خوشمان آمد
خییییییلییی کم بود 🥲🤌🏻
😂😂خیلییی اخرش خوب شد
چی میشه بارمان عاشقش بشه😢
لطفا میشه یکم پارت هارو بیشتر بزاری🙏🏻❤
نویسنده جان لطفا”یکم زود به زود پارت بزار رمانت جالب موضوعش