پلک های خستم رو باز میکنم و میشینم رو مبل….
نگاه هر دو نفرشون سمتم کشیده میشه….
بارمان با ناراحتی و محمدحسین بی تفاوت بهم نگاه میکنن…..
بی توجه بهشون بلند میشم و پاهای بی جونم رو سمت در میکشونم……
چقد این لحظه مرگ برام شیرینه…
دنیا سر جنگ داره باهام و تا بهم ثابت نکنه از من بدبخت تر وجود نداره ول کنم نمیشه….
صدای بارمان رو از پشت سرم میشنوم ولی حوصله ی اینکه بچرخم رو ندارم..
طولی نمیکشه که بهم میرسه….
رو به روم قرار میگیره و نفس زنون بهم نگاه میکنه….
به مسخره میخنده و میگه: خوبه از کما برگشتی….لعنتی عجب سرعتی داری….
اتفاقا خیلی هم اروم اومدم….یعنی جونی تو پاهام نبود که بخوام تند تر از این بیام….
تو سکوت فقط نگاهش میکنم…
همه ی این مدت میدونست پدرم مرده و هیچ حرفی نزد….
دستش رو میکشه و پشت سرم رو نشون میده و میگه: بریم سوار شیم…ماشین اونطرفه…
چه دلیلی داره که دنبالم بیاد….
من یه دختر بدبختم که هیشکی از بودن و دیدنم خوش حال نمیشه….
لب هامو با زبونم تر میکنم و میگم: دیگه کاری باهاتون ندارم….نه با تو و نه با پدبزرگت و نه خانوادش….بهش هم بگو هر چی دوست داره میتونه برا کنار کشیدنم به خونواده ش بگه…..
میگم و از کنارش میگذرم…..نم بارون رو صورتم میخوره…
دیگه هیچی برام زیبا نیست…
نه بارون، نه آسمون، نه هیچ چیزی که رو این کره خاکی وجود داره….
سرم پایینه و بدون اینکه مقصدی داشته باشم به راهم ادامه میدم….
تموم خونه و زندگیم شده یه کوله….شدم خانه به دوش….
باید بپذیرم که اصلا خونواده ای وجود نداشته که اینهمه دنبالشون گشتم…..من حاصل یه تجاوزم….تجاوزی که تهش شد اعدام و در به دری کسایی که باعث به وجود اومدنم شدن….
یعنی خاله سوگل اینو میدونست….چقد دلم براش تنگ شده…..
الان به تنها چیزی که احتیاج دارم آغوش گرم خودشه…..
*
باد میون درختای بزرگ قبرستون میپیچه و صدای مخوفی رو ایجاد میکنه…..
ته دلم میترسم از اینکه اینوقت شب اومدم اینجا…..
ولی واقعا حالم بده…
اینجا تنها جاییه که آرامش داره برام….
بدون اهمیت به کثیف شدن مانتوم رو زمین میشینم و دستمو رو سنگ خیس و سرد قبر میکشم…..
اشکام قبل از اینکه زبونم به اولین کلمه بچرخه رو گونه هام میریزه و با صدای بلندی میزنم زیر گریه.……
صدای گریه هام تو سکوت قبرستون میپیچه و به خودم برمیگرده….
_ آخ خاله سوگل تو هم میدونستی اینقده بدبخت بودم...میدونستی اصلا پدر مادری وجود نداشت که من اینهمه اصرار به پیدا کردنشون داشتم…..کاش بهم نمیگفتی…کاش هیچ ادرسی از ساره بهم نمیدادی…..
نمیدونم چه مدت دارم درد و دل میکنم که با صدایی از پشت سرم تو جام میپرم….
_ طلوع….
اولش فکر میکنم خیالاتی شدم و از ترس، توهم زدم ولی وقتی میچرخم و با بارمان روبه رو میشم متعجب نگاهش میکنم….
یعنی تعقیبم کرده تا اینجا!…..
جلو میاد و یه نگاه به صورت خیس از اشکم و یه نگاه به قبر خاله سوگل میندازه..….
با چشمام دنبالش میکنم که اون سمت قبر رو زمین سرد و کثیف میشینه….
شروع میکنه به فاتحه خوندن و من خیره بهش به این فکر میکنم چرا باید اینوقت شب به جای خونه ی گرم و نرمش بیاد اینجا و رو زمین خیس بشینه و برا کسی فاتحه بخونه که هرگز ندیدتش……
طولی نمیکشه که سرش بالا میاد و میگه: نترسیدی اینوقت شب تک و تنها اومدی قبرستون….
سرم رو به معنی نه تکون میدم و میگم: خودت برا چی اومدی؟…..نترسیدی پدربزرگت نگرانت بشه…..
نگاهش رو به آسمون میده و بی ربط میگه: امشب از اون شباست که تا اخر عمرم یادم میمونه….
سرش پایین میاد و رو بهم ادامه میده: تا حالا اینوقت شب تو قبرستون نموندم…..
دستامو دور پاهام حلقه میکنم و با بالا کشیدن دماغم میگم: الانم مجبور نیستی بمونی….
_ بد کردم نگران دخترعمم شدم…..
پوزخندی میشبنه گوشه ی لبم و میگم: الان شدم دخترعمت؟…
با کج کردن سرش میگه: نیستی؟…
_ تا الان فکر میکردم هستم….ولی از الان به بعد نه….نیستم….
_ جا زدی؟…
نفس عمیقی میکشم و خیره به قبر میگم: هر جور دوست داری فکر کن….خود عمت منو قبول نداشت….از بقیه انتظاری ندارم دیگه……فقط میخوام بدونم برا چی از اول بهم نگفتین….اینجور برا خودتونم بهتر بود که….میرفتم و پشت سرمم نگاه نمی کردم….
بلند میشه و همزمان که پشت شلوارش رو تکون میده و میگه: فعلا بیخیال این حرفا..الانم پاشو که حس میکنم الان هر چی اجنه و روحه میان سر وقتمون….
اسم جن که میاد وسط ترس بدی تو دلم میشینه…..
لعنتی عجب ترسی انداخت به دلم….
دستمو به زمین میگیرم و بلند میشم…..
با خنده به قیافه ی ترسیده م نگاه میکنه….
_ فکر اینجاشو نکرده بودی…نه؟….نمیدونستی شبا قبرستونا پر میشه از ارواح و اجنه….
نمیدونم به شوخی میگه یا جدی؟…ولی هر چی که هست تموم وجودم میره رو ویبره….
اب دهنمو قورت میدم و سمتش قدم برمیدارم….
_ میشه…..میشه منو تا یه جایی برسونی؟…..دیروقته، میترسم ماشین گیر نیاد….
از سر تا پام رو از نظر میگذرونه و میگه: برا همین اومدم دنبالت دیگه….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگما اگ هر شب پارت نمیذری میشه یکم بیشتر بزاری اینهمه منتظریم شروع نکرده تموم میشه اما اگه کم پارت میدی خب هر شب بزار ی کمم باشه اشکال نداره😁
البته این نظر خودمه😅
خیلی قشنگ بود من اشکم در اومد ممنون فقط ای کاش به حرفمون گوش میدادی هر روز پارت میزاشتی
چرا اینقدر کم😖😣😒
وایی این خییلی قشنگ بوود
توروخدا یکم پاراتارو زیاد بزارر