_هیسسسس آروم باش، توروخدا…..ببین الان دیگه مشگلی نیست. همه چی خوبه باشه؟ فقط آروم باش….آروووووم
نمیدونم چقدر گذشت که اونم محکم بغلم کرد و پیشونیش رو گذاشت روی شونم، اینقدر محکم بغلم کرد که حس کردم دارم تو بغلش هل میشم و میشم جزء بدنش که
جواد:ولش کن…………….
با شنیدن صدا و فوشی که شنیدم گوشام سوت کشیدن که دوباره و با درد رو به من میگه
جواد:پانیذ، لج نکن این مرتیکه دوستت نداره فقط برای اینکه با من دشمنه این کار رو میکنه پس باهاش نرو بدبخت میشی پانیذ
با شنیدن اسم پانیذ که منو مخاطب قرار میداد متعجب بهش نگاه کردم که اشکی ازم فاصله گرفت و میخواست دوباره بره سمتش که خواستم جلوشو بگیرم که یکی از رفیق های جواد زود تر از من واکنش نشون داد و گفت
+داداش آروم باش. خانم شما شباهت زیادی به خواهرش داره و خواهر جواد هم گم شده و اونم الان م*س*ت*ه و خانمتون رو با خواهرش اشتباه گرفته
با این حرفش اشکی آروم سر جاش وایساد. ولی اینجوری که جواد حرف میزد خواهرش بدجوری عاشق شده و با عشقش فرار کرده و گم نشده ولی امیدوارم عشقشون پایدار باشه و کنار هم خوشبخت بشن
جواد و رفیق هاش رفتن که
_این چه کاری بود؟
اشکی:کدوم؟
_درسته که اون اشتباه کرد اما تو هم زیاده روی کردی
اخم کرد
اشکی:زر نزن آرام حتی اگه میکشتمش هم پشیمون نمیشدم
_ولی این درست نیست چون اگه تو قاتل بشی دیگه نمیتونم کنارت باشم میفهمی؟
اخم هاش باز شد و فقط بهم نگاه کرد که
امید:بچه ها رام شده دیگه نگران نباشید
با اخم برگشتم سمت امید
_زر نزنی کسی نمیگه لالی
و الان که بچه ها، اشکی و رفتار و غیرتی شدنش رو دیده بودن دیگه هیچ کدومشون حرفی از اینکه اشکی دوستم نداره نمیزدن و برعکس به کیانا چپ چپ نگاه میکردن.
یهو استاد حیدری اومد و با دهن باز به اشکی نگاه کرد
استاد حیدری:نه تو واقعی نیستی وگرنه اشکانی که من میشناسم از زن و زندگی فراریه
امید دستش رو دور شونه استاد حلقه کرد
از اینکه استاد با اشکان آشنا بود لبخند پت و پهنی زدم، انگار دیگه مشگل مون با این استاد هم حل شد چون اگه بخواد اذیتم کنه به اشکی میگم
امید:نه واقعیه و برعکس بدجوری چسبیده به آرام
استاد:اشکان چرا اینقدر نامردی و منو برای عروسیت دعوت نکردی؟
اشکی:دوست نداشتم
استاد:حیف من، منم میخوام هفته دیگه ازدواج کنم پس منم دوست ندارم تو رو دعوت کنم
با دهن باز به استاد نگاه کردم و همزمان با امید گفتیم
من و امید:دختره کیه؟
استاد:به شما چه
اشکی برگشت سمتم
اشکی:اذیتت که نمیکنه؟
مظلوم نگاش کردم و گفتم:اتفاقا خیلی اذیتم میکنه همیشه جلوی بچه ها بهم تیکه میندازه و کوچیکم میکنه و سوال های سخت سخت ازم میپرسه که ضایع ام کنه و همیشه هم میگه میدونی چند روز پیش که نبودی کلاس خیلی خوب بر گذار شد انگار که من یه مزاحمم
که استاد با دهن باز نگام کرد و گفت
استاد:اصلا این مظلومیت بهت نمیخوره. خوبه من هر کاری ام که میکنم تو ده برابرش رو بر میگردونی، حتی اگه حق با من باشه
_میبینی چه دروغ گوی خوبیه
اشکی خیلی آروم نزدیک گوشم گفت
اشکی:من تو را بهتر از خودت میشناسم آرام. میدونم که هیچ وقت نمیزاری حقت ضایع بشه و مطمئنم چند برابر کار های حمید رو سرش اوردی و میاری
و بعد ازم فاصله گرفت که بهش نگاه کردم یعنی الان با اون جمله اولش بهم ابراز علاقه کرد؟ و گفت که براش مهمم و بهم اهمیت میده؟
نمیدونم شاید زیاد حساس شدم.
با بچه ها رفتیم رستوران شام خوردیم و برگشتیم ویلا ولی هیچ کدوممون خوابمون نمی اومد که رفتیم و تو آلاچیق نشستیم که تمام مدت نگاه حسرت آلود کیانا روی من و اشکی بود ولی زیاد برام مهم نبود چون اشکی اصلا بهش نگاه نمیکرد. واقعا نمیدونم چجوری میتونه حتی یه نیم نگاه هم به دختر ها نندازه یعنی هنوزم از ما متنفره؟
بچه ها داشتن حرف میزدن که یهو امید خیلی ناراحت گفت
امید:آرام… فکر کنم اژدها مرده
با شنیدن حرفش تمام اون عذاب وجدانی که تمام این مدت سعی میکردم از بین ببرشم اومد سراغم چون اون به خاطر من این کار و کرد و خودش رو به کشتن داد. دست اشکی رو محکم تو دستم فشار دادم که
اشکی:اژدهای دیوونه رو میگی؟
با تعجب به اشکی نگاه کردم
امید:اره میشناسیش؟
اشکی:اوهوم الانم زنده ست و امروز یه ماموریت داشته ولی خوب این یکی خیلی کوچیک بوده. جوری که یه روزه میتونسته انجامش بده
با ذوق بهش نگاه کردم
_واقعاااااااااا
اشکی:آره ولی تو چرا اینقدر ذوق کردی؟
و بعد اخم کرد که
همه ی ماجرا رو براش گفتم و
_اگه اون نبود معلوم نبود که غلام بوقی چه بلایی سرم می اورد و اینکه از اون موقع تا حالا عذاب وجدان داشتم ولی الان خیالم راحت شد
اشکی لبخند ملایمی میزنه و
اشکی:پس باید ازش تشکر کنم
امید با ذوق میگه:یعنی میشناسیش؟
اشکی بیخیال شونه هاشو میندازه بالا
اشکی:نه ولی اگه بخوام میتونم پیداش کنم
امید از جاش بلند شد:پس جون من پیداش کن من میخوام ببینمش
اما من مخالف بودم و اخم کردم
_نه خطرناکه هیچ وقت این کار رو نکن اشکان
امید:به حرفش توجه نکن. ببین تو باید ازش تشکر کنی و گرنه اگه نجاتش نداده بود آرام پیشت نبود
اشکی:برای تشکر کردن ازش حتما که نباید ببینمش
امید:پس؟
از اینکه اشکی این همه ازش اطلاعات داشت میترسیدم و اصلا حس خوبه نداشتم انگار که قراره یه اتفاق بد بیوفته
اشکی:به خودم مربوطه
امید:بلند شید بریم بخوابیم دیگه. داداش امشب بیا تو اتاقی که من هستم
اشکی اخم کرد
اشکی:یعنی از زنم جدا بخوابم؟
استاد:اینجا خونت نیست باید جدا بخوابید
اشکی:نچ نمیشه بریم خونه آرام
و بلند شد که امید سریع اومد و دست انداخت دور شونه اشکی
امید:اینجوری نمیشه که، من بالاخره یکی رو پیدا کردم که بیشتر از خودم از اژدها اطلاعات داره. بیا بریم بیا
اشکی یه نگاه بهم کرد
استاد:اینقدر نگاه نکن من نمیزارم بری
و بعد بردنش اما من تو دلم عزا گرفتم چون دیگه نمیتونستم بدون آغوش اشکی بخوابم و مطمئنم منی که عاشق خوابیدنم امشب خوابم نمیبره
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چندروز مرتب شیفت صبح پارت میداشتی خوب بود،کجا رفتی
چرا نذاشتی پارت بعدی رو؟؟
هه اشکی از خودش که اژدها باشه تعریف میکنه