رمان عشق تعصب پارت 77 - رمان دونی

رمان عشق تعصب پارت 77

 

بهنام حسابی امروز باهاش وقت گذروندم خیلی زیاد در حقش کوتاهی کرده بودم اما میخواستم حالا رفتارم رو باهاش درست میکنم چون دیگه واقعا نمیتونستم اینطوری ادامه بدم فشار خیلی زیادی روی من بود
_ بهار
با شنیدن صداش که داشت اسمم رو صدا میزد به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
_ من میتونم یه سئوال بپرسم ؟!
_ آره
_ چی باعث شد انقدر تغیر کنی ؟
اصلا نمیدونستم چی باید بهش بگم یه جورایی هم حسابی واسم عجیب غریب شده بود
چرا بابا داشت اینطوری میگفت چون من هیچ تغیری نکرده بودم و فقط خودشون عوض شده بودند اون هم خیلی زیاد حالا داشتند میگفتند من عوض شده بودم وقتی اصلا همچین چیزی نبود
_ بابا
_ جان
_ من تغیری نکردم شما بیشتر عوض شدید
_ ما ؟
_ آره
_ این بد بوده یا خوب ؟
_ بد
با شنیدن این حرف من سکوت کرد اما میشد فهمید حسابی خشمگین شده ولی خوب چیزی بهش نمیشد گفت اصلا چون قرار نبود این بشر اصلا آدم بشه
_ چرا بد ؟
_ چون شما اولش خیلی خوب بودید باهام مهربون بودید به مرور زمان همتون عوض شدید
بابا کلافه دستی داخل موهاش کشید :
_ ما دوستت داریم بهار
_ اگه دوستم داشتید متوجه میشدید بعد بهادر من زنده نیستم فقط دارم نفس میکشم حتی نمیتونم درست حسابی پیش پسرم باشم شما هیچکدوم اینارو ندیدید ؟!
_ نه
واقعا داشت من و ناراحت میکرد ، بلند شدم خواستم برم که گفت :
_ چون من هم داشتم غم پسر مرده ام رو میخوردم !
حرفاش رو باور نداشتم چون میدونستم میدونست بهادر زنده هست پس هیچ توجیهی نمیتونه داشته باشه

از همشون متنفر شده بودم چرا داشتند واقعیت رو از من پنهان میکردند اخه چی قرار بود بهشون برسه که اینطوری داشتند میکردند ، پس کی قصد داشتند به من بگن بهادر زنده هست واقعا داشتم عقلم رو از دست میدادم یا اینا قصد داشتند کاری کنند من دیوونه بشم !
به سمت داخل رفتم که صدای شاد مامان گیسو داشت میومد :
_ پس بلاخره دستگیر شدند
سریع داخل رفتم و پرسیدم :
_ کی دستگیر شده ؟
بوسه جواب من رو داد :
_ کسایی که بخاطرشون شما دوتا ازدواج کردید دستگیر شدند
داشت کسایی رو میگفت که باهامون دشمن بودند ، لبخندی روی لبم نشست خیلی خوشحال شده بودم چون دیگه هیچ تهدیدی تو زندگیم نبود
_ حالا میتونید طلاق بگیرید
نگاهم رو به بوسه دوختم چقدر ازش متنفر شده بودم اما دوست نداشتم چیزی بگم که مشکوک بشه
_ درسته حالا راحت میتونیم طلاق بگیریم !
بعدش خواستم برم داخل که کیانوش اسمم رو صدا زد :
_ بهار
_ بله
_ بریم اتاق کار باید صحبت کنیم
_ باشه
همراهش به سمت اتاق کار رفتیم البته من میدونستم میخواد چی بگه ولی بشدت مشتاق بودم ببینم امروز چی میخواد بهم بگه اینکه بهادر هستش یا اینکه طلاقم نمیده کدومش رو میخواست بگه
داخل اتاق شدیم در رو بستم منتظر بهش چشم دوختم که گفت :
_ کسایی که قصد داشتند بهنام و تو رو بکشن دستگیر شدند
_ واقعا
_ آره
_ همشون ؟
_ آره همشون دستگیر شدند و مجازات میشن مطمئن باش اینو
_ خوشحال شدم با این وجود کار ما هم تموم شده پس میتونیم جدا بشیم
برعکس تصور من جواب داد :
_ آره میتونیم کار های طلاق رو انجام بدیم و خیلی زود انجام میشه پس اصلا نگران این موضوع نباش
حسابی خوشحال شده بودم بابت این موضوع واقعا خیلی خوب شده بود

_ خوشحال شدم از اینکه این قضیه حل شد من همیشه ازت ممنون هستم کیانوش
لبخندی گوشه ی لبش نشست ، نفس عمیقی کشیدم و خواستم برم که اسمم رو صدا زد :
_ بهار
_ جان
خیره به چشمهام شد
_ هر وقت به کمک من نیاز داشتی من میام پیشت مطمئن باش
دوست داشتم بهش بگم بهم بگو بهادر هستی این بهترین کمک هستش اعتراف کن تا بیشتر از این قلبم رو نشکستی اما به جاش لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ مطمئن باش هر وقت نیاز به کمک شما داشتم بهتون میگم چون این بهترین کمک واسه ی من هستش
_ بهار
_ جان
_ خوبی ؟
_ چرا نباید باشم ؟
_ چون بعد از طلاق من بهنام رو ازت میگیرن
_ میدونم
یه تای ابروش بالا پرید :
_ یعنی راضی هستی ؟!
_ تلاش خودم رو میکنم اگه نتونستم اجازه میدم پیش خانواده ی پدرش باشه شاید در حق من بد بودند اما میدونم در حق بهنام چقدر خوب هستند
_ واسم عجیب هستش
_ چی ؟
_ اینکه راحت داری از پسرت میگذری نکنه قصد داری ازدواج کنی
تلخ خندیدم چی داشت واسه ی خودش میگفت آخه این بشر انگار اصلا عقل نداشت
_ من بعد بهادر اصلا نمیتونم عاشق هیچکس باشم ، میرم پیش خانواده ی مادرم
_ اما همیشه میگفتی …..
وسط حرفش پریدم :
_ گذشته مهم نیست کیانوش امیدوار هستم تو هم خوشبخت بشی
بعدش از اتاق خارج شدم حسابی جلوی خودم رو گرفته بودم دوست نداشتم ببینه دارم گریه میکنم
داخل اتاقم شدم در رو بستم روی تخت نشستم دستی به چشمهام کشیدم واقعا من رو دوست نداشت حالا مطمئن شده بودم از این قضیه ….
اگه من رو دوست داشت حداقل الان که همه چیز تموم شده بود اعتراف میکرد
چرا همیشه باید انقدر عذاب میکشیدم پس کی قرار بود من هم طعم خوشبختی رو بچشم چرا همش من باید سختی میکشیدم آخه .

انگار قصد کیانوش هم خیلی جدی شده بود قصد داشت من رو طلاق بده وگرنه اینطوری سکوت نمیکرد حسابی ناراحت شده بودم اما جلوی خودم رو گرفته بودم دوست نداشتم هیچکس متوجه بشه ، من میدونستم اون بهادر هست واسه ی همین ناراحت شده بودم ، شماره ی طرلان رو گرفتم بعد خوردن چند تا بوق جواب داد :
_ جان
_ طرلان میتونی بیای سر قبر بهادر پیش من ، من الان میخوام برم نیاز دارم باهات صحبت کنم .
مکث کوتاهی کرد و جواب داد :
_ اره میام ، فقط حالت خوبه بهار چیزی شده ؟!
_ بیا میگم بهت
_ باشه عزیزم
بعدش صدای بوق تو گوشی پیچید نفسم رو لرزون بیرون فرستادم واقعا حال من بد شده بود
آماده شدم و به سمت پایین رفتم که صدای پرستو بلند شد :
_ کجا بسلامتی ؟
بدون اینکه جوابش رو بدم از خونه خارج شدم یه تاکسی گرفتم به سمت قبرستون رفتم تموم مدت ساکت بودم یه بغض سنگین تو گلوم چنبره زده بود
وقتی رسیدم پیاده شدم رفتم سر قبرش دستی به سنگ قبرش کشیدم چقدر تلخ شده بود
_ بهار
با شنیدن صدای طرلان سرم رو بلند کردم خیره بهش شدم که نگران پرسید :
_ خوبی ؟
_ نه
کنارم نشست و گفت :
_ چیشده عزیزم این چ حال و روزی هست واسه ی خودت درست کردی ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_ من …..
ساکت شد نتونستم ادامه بدم ، خیلی بد بود انگار داشتم خفه میشدم ، دستی به گلوم کشیدم که طرلان دستش رو پشتم کشید
_ میخوای بریم حالت خوب نیست انگار ؟
_ چرا هیچوقت نمیتونم خوشبخت باشم طرلان چرا مردی که عاشقش هستم بهم دروغ میگه ؟
_ یعنی چی ؟.
_ میدونستی بهادر زنده هستش ؟!
چشمهاش گرد شد شوکه شده گفت :
_ چی ؟
پوزخندی به صورت متعجبش زدم ؛
_ واقعا نمیدونستی ؟!
_ نه آخه چطور ممکن هستش همه میگفتند فوت شده پس اگه زنده هستش کجاست اون ؟
_ کیانوش همون بهادر هستش و همه میدونند جز من !

🍁🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان عشق صوری پارت 24
دانلود رمان خفقان

    خلاصه رمان:         دوروز به عروسیم مونده و باردارم عروسی که نمیدونه پدر بچه اش کیه دست میزارم روی یه ظالم،ظالمی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 5 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان برزخ اما pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :     جلد_اول:آدم_و_حوا         این رمان ادامه ی رمان آدم و حواست درست از لحظه ای که امیرمهدی تصادف می کنه.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x