اونقدر سمجانه و پشت سرهم تماس گرفت که مونا هم متوجه شد و اون زنگ خوردنها رفتن رو اعصابش و با اینکه غرق تماشای برخی از وسایل گرونقیمت اتاق بود اما حواسش پرت اون موبایل لامصب شد!
سرش رو برگردوند سمتم و پرسید:
-منو هم یه ساعت همینجوری معطل کردی و کاشتی! خب لامصب جواب بده دیگه!
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:
-ولش کن! هرکی هست خسته میشه ول میکنه
راه و مسیرش رو کج کرد و اومد سمت عسلی و همزمان غرولند کنان گفت:
-بترکی الهی! یعنی تمام مدتی که من یه لنگه پا جلو در این خونه بودم و هی شماره ی تورو میگرفتم تو باخودت میگفتی ولش کن خودش خسته میشه!؟ جواب بده شاید یکی مثل من بدبخت کار واجب داشته باشه باهات …اصلا وایسا خودم نگاه کنم…
قبل از اینکه موبایلمو بردارم و این اجازه رو ندم که اسم و شماره ی دیاکو رو ببینه کار از کار گذشت.
خم شد و تلفنم رو برداشت و بعد هم ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
-اووووه!دیاکو جونته! چرا جواب نمیدی!؟ هان!؟
بیا بگیر…عزیز جونتو اینقدر معطلش نکن! بگیر دیگه…جواب بده!
با تنفر از دیاکو صحبت میکرد چون همیشه معتقد بود من آدم خیلی سطح پایینی رو به شهرام ترجیح دادم.
ولی کاش بدونه پشیمونم…
آره مثل سگ پشیمون بودم.
من کسی رو دوست داشتم که نه غیرت داشت و نه مرام و معرفت پس دو قرون هم نمی ارزید با این حال نمیخواستم مونا اینو متوجه بشه برای همین تلفنمو ازش گرفتم که جواب بدم.
به محض اینکه تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم صدای تشر مانند و عصبیش باعث شد ناخوداگاه پلکهامو روی هم فشار بدم، درست عین اون بچه ای که با جفت چشمهاش میبینه یه دست به نشونه و قصد زدنش بالا میره و اون قبل از فرود اون دست چشمهاشو ناخوداگاه روی هم میزاره…
“چرا جواب تلفنمو نمیدی هااااان؟؟”
چشمهام باز شدن و زوم شدن رو صورت مونا.
دستپاچه شده بودم.هی تو چهره اش دنبال رد این سوال میگشتم که آیا متوجه شده دیاکو سر من داد کشیده!؟
کاش نفهمیده باشه چوم اونوقت حس خجالت بدی بهم دست میده که واسم قایل تحمل نیست!
سکوتم باعث شد دوباره داد بزنه:
” د حرف بزن چرا لال شدی؟ میگم چرا جواب نمیدی ؟ تو مگه نباید الان اینجا باشی؟
از اینکه اینجوری سرم داد میکشید به حدی عصبانی شده بودم که کاملا مطمئن بودم حتما تاحالا رنگ و رخم با یه لبوی سرخ توفیری نداره.
دستم مشت شد.
اب دهنم رو قورت دادم و اهسته جواب دادم:
“خوب نبودم موندم تو خونه”
با ناملایمت و تشر گونه گفت:
” تو غلط کردی سر خود واسه خودت مرخصی رد کردی.همین حالا پاشو بیا.همین حالاااااا”
صدای بوق ممتد که توی گوشهام پیچید فهمیدم علاوه براینکه به شدت ازم عصبانی بود حتی دوست نداشت ازم خداحافظی بکنه.
ولی آخه چرا اونه که عصبانیه!؟
مگه اونی که میخواستن بهش تجاوز بکنن ،اون بود !؟
مگه اونی که شخصیتش رو لگدمال کردن و میخواستن آلت دستش کنن اون بود!؟
مونا با سوالش افکارمو از توی سرم پراکنده کرد:
-چیگفت!؟
دستم پایین اومد و تلفن همراهم ولو شد رو تخت.پتورو کنار زدم و همزمان حین پایین اومدن از روی تخت جواب دادم:
-چیگفت!؟
دستم پایین اومد و تلفن همراهم ولو شد رو تخت.پتورو کنار زدم و همزمان حین پایین اومدن از روی تخت جواب دادم:
-باید برم شرکت!نمیخواستم برم..دوست داشتم استراحت بکنم…اما حالا باید برم!
دنبالم اومد و هیجان زده پرسید:
-شیوا…میشه منم بیام!؟
راه افتادم سمت سرویس بهداشتی.درو باز کردم و بیتوجه به حضورش شلوارمو دادم پایین و نشستم رو توالت فرنگی و خسته و بی رمق پرسیدم:
-بیای که چی بشه!؟
چشمهاش ار درخشش زیاد برق میزدن.با حالتی کنجکاوانه جواب داد:
-خب دوست دارم ببینم اونجا چه خبره!کلا خوشم میاد فضاش رو ببینم! بزار منم باهات بیام شیوا…مرگ من!
موهام رو پشت گوش جمع کردم و گفتم:
-خیلی خب بیا!…
ذق زده کف دستهاش رو بهم مالید و گفت:
-ایول دمت گررررم!
دیدن دیاکو آخرین چیزی بود که دوست داشتم برام اتفاق بیفته.
شده بود یه آدم دیگه.
آدمی که ادعا میکنه دوست پسر منه و منو دوست داره اما خیلی راحت به خاطر منافع کاریش منو میسپره دست یه مرد مست عوضی که هرکاری دلش خواست باهام انجام بده.
ابن دیاکو اصلا اون چیزی که من واسه خودم تصویر سازی کرده بودم نبود!
تاکسی گرفتیم و باهمدیگه رفتیم شرکت.
اگه دست خودم بود ترجیح میدادم چند سوایی رو اصلا این حوالی نیام اما تاکید دیاکو باعث شده بودم نتونم رو تصمیمم بمونم.
وقتی وارد فضایی که میز منشی اونجا بود شدیم مونا رو صندلی پشت دیوار شیشه ای که اونورش اتاق دیاکو بود نشست و منم راهم رو سمت در کج کردم اما قبلش
رو کردم سمتش و گفتم:
– هیمنجا منتظر بمون تا بیام!
درحالی که زیر جلکی از پشت شیشه ی مات، دیاکو رو که داخل بود دید میزد، گیج و ویج و البته پچ پچ کنان گفت:
– هان؟ چی؟ باشه باشه…تو به کارت برس…عجب دفتری داره لامصب! تو به کارت برس من همینجا میشینم…
لبخند کم رمقی زدم و به سمت در اتاقش رفتم درحالی که تقریبا مطمئن بودم و احساس میکردم اتفاقهای خوبی در انتظارم نیست…
لبخند کم رمقی زدم و به سمت در اتاقش رفتم درحالی که تقریبا مطمئن بودم و احساس میکردم اتفاقهای خوبی در انتظارم نیست.
رو به روی در ایستادم و با کشیدن یه نفس عمیق بالاخره با زدن ضربه ی آروم پیشاپیش ورودم رو اعلام کردم و بعد هم رفتم داخل.
اول چشم چرخوندم و توی توی اتاق به دنبالش گشتم و وقتی دیدمش، درو پشت سرم بستم و کمی جلوتر رفتم.
دستهاش رو تو جیبهای شلوارش فرو برده بود و کنار پنجره ی قدی که مشرف به خیابون و حتی شهر بود قدم میزد!
وسط اتاق که ایستادم، دستهامو روی هم گذاشتم آهسته و آروم پرسیدم:
-سلام…
جواب سلامو نداد .
چرخید سمتم و یه نگاه خیلی تند حواله ام کرد تا بهم بفمونه به حدی ازم دلخوره که حتی نمیخواد بهم سلام بکنه یا یه علیک خشک و خالی تحویلم بده !
دستهاش رو از تو جیبهای شلوارش بیرون آورد و همونطور که آروم آروم سمتم میومد با لحن بی نهایت خصمانه ای گفت:
-تو گند زدی به تماااام برنامه های من و حالا هم سر خود واسه خودت مرخصی رد میکنی و نمایی اینجا !؟هاااان؟
من فکر میکردم اون دلخوری و اون قهر باعث میشه اون یکم به خودش بیاد.
ازم معذرت بخواد، نازمو یکشه و صد البته بابت اینکه اون مرد میخواست بهم تجاوز بکنه به غلط کردن بیفته اما…
اما انگار واقعا اونی که شاکی بود اون بود نه من!
با صدای ضعیف و لحن آرومی جواب دادم:
-حالم خوب نبود…
صداش رو کمی بالا برد و ور کمال تعجبم با بی رحمی و نامهربونی گفت:
-به درک !
چشمم به سمت مونایی کشیده شد که از پشت شیشه میتونست مارو ببینه هرچند بخاطر عایق قوی دفتر قطعا صدایی نمی شنید.
صداش رو کمی بالا برد و ور کمال تعجبم با بی رحمی و نامهربونی گفت:
-به درک !
چشمم به سمت مونایی کشیده شد که از پشت شیشه میتونست مارو ببینه هرچند بخاطر عایق قوی دفتر قطعا صدایی نمی شنید.
ولی خب…مگه خنگ بود که ندونه یا نفهمه دیاکو داره با من بد تا میکنه و چقدر احساس خجالت کردم.
همیشه جوری از اون برای مونا تعریف میکردم که تقریبا باورش شده بود فوق العاده ترین مرد روی زمینه اما حالا…
حالا فکر کنم عین خود من تازه فهمیده چه خبره!!!
بهم نزدیک شد و یک قدمیم ایستاد .اون آدم آروم همیشگی نبود.
براق شد تو چشمهام.
نگاهش چنان ترسناک بود که قلبم به تپش افتاد.
دندون قروچه ای کرد و پرسید:
– اون چه غلطی بود که کردی هااااان !؟ چرا با امل بازیات کاری کردی یارو زیر همچی بزنه!؟ چرا باعث شدی قرارداد من بره رو هوا…چراااا ؟!
دیگه نتونستم سکوت کنم.دستامو مشت کردم و با خشم و نفرت گفتم:
-مرده شور اون قرار داد رو ببرن…اون عوضی میخواست به من تجاوز بکنه!میفهمی!؟
داد زد:
-به درک!
ابروهام از شدت تعجب بالا پریدن.با حالتی جاخورده، اون هم وقتی این جواب به حدی برام قابل باور نبود که حس میکردم به گوشهام باید شک کنم، پرسیدم:
-به درک !؟ به درک یعنی چی!؟
دستشو تهدیدگرانه و عین اینکه بخواد خط و نشون بکشه تکون داد وگفت:
-یعنی هر چی نه میخواست باید بهش میدادی…هرچی…
شوکه پرسیدم:
-حتی تنم!؟
خدا خدا میکردم جوابی بهم نده که من رو از خودش مایوس بکنه اما اون گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا هر یه روز درمیون پارت گذاری میکنید 😒💔پارتاشو کم مینویسید بعد یه روز در میون پارت گذاری میکنید هر روز یکی بزار !!!!
خیلی قشنگ بود زود زود پارت بده
سلام خوبی عالی. بازم پارت گذاری کنید