رمان عشق صوری پارت 121 - رمان دونی

دوباره چرخیدم سمتش و به صورت برافروخته از خشم در عین حال گرفته اش خیره شدم.فرهاد بداخلاقی میکرد و هر بار با بداخلاقی هاش من بیشتراز ازش متنفر میشدم.
حالا فرزاد هم بداخلاقی میکرر اما من به جای اینکه ازش متنفر بشم بیشتر بهش علاقمند میشدم.
حکمتش چی بود آخه !؟
این‌چه سیستم احساسی ای بود که من داشتم؟

نیم خیز شدم و پرسیدم:

-میشه قبل از ساکت شدن و خفه شدن یه سوال بپرسم؟

داشت سمت درمیرفت اما وقتی من اون سوال رو ازش پرسیدم ایستاد.
سرش رو برگردوند سمتم و گفت:

-بپرس!

پاهامو گذاشتم زمین و گفتم:

-میخوای بخوابی؟

دستشو به دیوار تکیه داد و جواب داد:

-آره چطور؟

از روی تخت بلند شدم و سرپا ایستادم.
من نیومده بودم اینجا که بخوابم.
الان هم خوشحال بودم که شرایطی پیش اومد که بیدار بشم.
که نخوابم….
موهام رو دو طرف پشت گوش جمع کردم و گفتم:

-اما من نمیخوام بخوابم!

پرسشی نگاهم‌کرد و گفت:

-متوجه منظورت نمیشم!

پا برهنه به سمتش قدم برداشتم.رو به روش ایستادم و گفتم:

– من اینجا نیومدم بخوابم.
من میخوام بیدار بمونم….بیدار بمونم د تا صبح تماشات کنم…

چرخید سمتم و به پاتند کرد به طرفم.
رو به روم ایستاد.فاصله ای بین صورتهامون نمونده بود.
یقه لباسهام رو تومشتش جمع کرد و گفت:

– شیدا چرا با من اینکارو میکنی؟ چرا دیوونه ام میکنی؟چرا منو عاصی میکنی؟چرا تو سرم تو فکرم نشستی؟چرا آرامش ذهنیمو بهم می ریزی؟ چرااا…

تو تموم لحظاتی که پشت سرهم ازم سوال میپرسید فقط محو تماشاش بودم.
محو تماشای اون شمایل به دل نشینش…
لبهامو وا کردم و گفتم:

-چون دوست دارم.چون هوا تویی…چون نفس تویی…چون دلیل زندگی تویی…چون …

حرفم تموم نشده بود که پا تند کرد سمتم و با حذف و پر کردن فاصله ای بینمون دستشو پشت سرم گذاشت و لبهاش روی لبهام….

با حذف و پر کردن فاصله ای بینمون دستشو پشت سرم گذاشت و لبهاش روی لبهام.
اونقدر باورم‌نمیشد اون روزی بخواد ببوسم که فقط خشک و بی حرکت ایستاده بودم و تماشاش میکردم.
یه لب عمیق اما کوتاه ازم گرفت و بعد انگار که به خودش اومده باشه ازم فاصله گرفت و یک گام عقب رفت.
نفس نفس میزد.
باورم نمیشد.منو بوسید !؟
چرا کاری نکردم؟چرا همراهیش نکردم؟چرا من احمق عین خنگولا فقط داشتم تماشاش میکردم؟
دستی لای موهاش کشید.عصبی و بهم ریخته و آشفته بود.
عین کسی که معلقه بین زمین و آسمون.آواره اس و سرگردون‌.‌..پریشون و مشوش.
من مقصر این حال بدش بودم .لعنت به من!
لعنت به منی که عامل این ناخوشیشم.
عاجزانه گفت:

-شیدا…

از عمق وجود جواب دادم:

-جونم عمرم….

عصبانی و برافروخته و ببشتر گله مندانه گفت:

-تو داری منو عاشق زن برادرم‌میکنی…اینکارو باهام‌نکن…شب به تو فکر میکنم صبح به تو فکر میکنم شر کار به تو فکر میکنم تو خونه به تو فکر میکنم‌…راه میرم به تو فکر میکنم آب میخورم به تو فکر میکنم.
شیدا …

تا اومدم خوشحالی کنم از این بوسه و این توفیق حرفهایی زد که عجز و تشویش باعث شد اشک تو چشمهام حلقه بزنه.
چونه ام از بغض لرزید.
وَلله که راضی به غصه خوردنش نبودم.به سمتش رفتم.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-من طاقت غصه خوردنتو ندارم فرزاد…تو غصه نخور من از اینجا میرم…

-من طاقت غصه خوردنتو ندارم فرزاد…تو غصه نخور من از اینجا میرم…

خم به ابروی فرزاد اومدن انگار برابر بود با خمیده شدن قامت من.
این آدم…این آدم اگه صورتش غمگین میشد انگار دنیا رو روی سر من خراب میکردن.
این آدم دلگیر که میشد دل من که هیچ…بند بند وجودم بخاطرش به درد میومد درست عین اینکه قسمتی از وجود خود من باشه.
از کنارش رد شدم و از اتاق رفتم بیرون.
یه حس گنگی مجابش میکرد منو دوست داشته باشه و حس واضح و سرکوب کننده ی دیگه ای مجابش میکرد از من دوری کنه چون فرهاد تو زندگیم بود.
میخواستم زودتر لباسامو بپوسم و از اینجا برم که خاتمه بدم به تشویشهاش اما اون دنبالم اومد و دستمو از پشت سر گرفت و پرسید:

-کجا !؟

رو به جلو و بدون اینکه برگردم سمتش جواب دادم:

-میرم که تو راحت باشی!

نه تنها دستمو رها نکرد بلکه حلقه ای انگشتاش به دور دستم محکمتر و سفت تر از قبل شد.
خیلی جدی و مصمم گفت:

-فکر کردی بهت اجازه میدم دو نصف شب از خونه بزنی بیرون؟

بغضمو فرو خوردم و گفتم:

-صلاح در رفتن…این نتیجه ی تمام حرفهات…

مصمم تر از قبل گفت:

-حتی فرهاد هم متوجه نبودنت بشه این اجازه رو بهت نمیدم…

گرچه از درون کیف کردم از حرفش اما عاجزانه و خیلی آروم چرخیدم سمتش و گفتم:

گرچه از درون کیف کردم از حرفش اما عاجزانه و خیلی آروم چرخیدم سمتش و گفتم:

-تا من هستم تو حالت خوب نیست.تا من هستم تو همش نگرانی…کلافه ای…عاجزی.عصبانی ای…بزارم که آروم بشی.
هیچی تو دنیا مهمتر از این نیست…

به حرفهام اهمیتی نداد. راه کج کرد و برگشت سمت اتاق خواب درحالی که من رو هم به دنبال خودش میبرد.
مقصدش تخت خواب بود.
سر راه چراغ رو خاموش کرد و بعد رو تخت به پهلو دراز کشید و با اشه به کنار خودش خطاب به منی که ایستاده بودم و بِر بر تو تاریکی تماشاش میکردم گفت”

-دراز بکش…اینجا….

باورم نمیشد از من خواست تو آغوشش دراز بکشم. راستش به شنوایی ک بینیم شک کردم
برای همین اونقدر لفتش دادم که دوباره گفت:

-کاری که گفتمو بکن..‌

این گناه واسه من رویا بود.
واسه من خواب بود.
واسه من امید بود …
بی چک و چونه تو آغوشش دراز کشیدم درحالی که پشتم به سمتش بود.
میدونم الان خدا دواره تو جهنم جامو مشخص میکنه اما…
اما من این جهنمو به جون می خریدم حتی درازای یه شب دراز کشیدن تو بغل فرزاد!
دستشو نوازشوار روی سرم کشید.
آااااخ امان از این همه آرامش….
از این بوی تن ….
از این حس بودنش….
تا نوازشواز لمسم کرد پلکهام سنگین شدن و روی هم افتادن.
همونطور که نوازشم میکرد گفت:

تا نوازشواز لمسم کرد پلکهام سنگین شدن و روی هم افتادن.
همونطور که نوازشم میکرد گفت:

-بعضی وقتها اون چیزایی که ادما میخوان رو خدا واسشون نمیخواد…
اینجور مواقع نباید باهاش جنگید.
ما زورمون بهش نمیرسه.
باید صبر کنیم و صبر کنیم و صبر کنیم که اگه زنده موندیم به روز ببینیم و بفهمیم حکمتش چی بوده!
عین من و تو…
نمیشه…بودنمون شدنی نیست.
ما میخوایم اما تقدیر نخواست پس شدنی نیست.
میتونیم بجنگیم؟ نه نمیتونیم.
باید صبر کنیم تا یه روز مشخص بشه حکمتش چی بوده.
حکمت این خواستن و نشدن!
حکمت این دیر دیدن و سر راه قرار گرفتن همدیگه
تو فرهادو داری…
خوب یا بد شوهرته
ادامه دادن این احساس یعنی ضربه خوردن هردو مون…

مکث کرد.منو محکم به خودش فشرد و گفت:

-تو نباید ضربه بخوری از این دوست داشتن.
فراموشم کن شیدا …فراموشم کن….

چون اینو گفت هم لبخند زدم هم از کنج چشمم قطره ی اشکی سرازیر شد.
فراموش کردنش ممکن نبود.
فقط باید میسوختم و میساختم اما حالا که خودش میخواست چه جوری میتونستم نگم باشه؟
دستشو محکم به سینه فشردم و گفتم:

-باشه…از فردا…از فردا….

چشمهامو رو هم فشردم و سرمو تو نرمی بالش فرو بردم.حالا فقط و فقط دلم میخواست از این لحظات لذت ببرم همین و بس….

خیلی آروم از روی تخت اومدم پایین.
چرخیدم سمتش و زل زدم به صورتش.
کاش میتونستم ازش عکس بگیرم و هی وقتی دلم واسش تنگ میشه این عکسهارو نگاه بندازم اما…
وحشت و واهمه ی دیدن این عکسها ار طرف فرهاد منو از هر کاری منع میکرد!
انجام اینکارها ریسک بودن…
ریسکهایی که ممکن بود گرون تموم بشن برای ما!
غرق صورتش عقب عقب رفتم و خودمو رسوندم به در!
نبودن من بیشتر فرزاد رو خوشحال میکنه تا بودنم پس بهتر بود برم قبل از اینکه برای خودم و اون دردسر درست کنم.
از این خونه ی امید باید می رفتم واسه همیشه و دیگه پشت سرمم نگاه نندازم.
چقدر سخت گذشتن از کسی که دوستش داریم و چقدر سخت تره اینکه اونو دیر پیدا بکنی.
اونقدر دیر که دیگه شانس رسیدن بهش رو نداشته باشی.
اون هم که هیچ تلاشی واسه نزدیک شدن به من نداشت.هیچ تلاشی!
آهسته و پچ پچ کنان لب زدم:

“خدانگهدارت فرزاد…دوست دارم…بی حد و مرز دوستت دارم.با تموم خوبی ها و بدی هات ولی دیگه ادامه اش نمیدم…دیگه خواستنتو ادامه نمیدم و عشقتو تو قلبم سرکوب میکنم…”

بی سرو صدا از اتاقش زدم بیرون و به سمت کاناپه رفتم.
جایی که بخشی از لباسهام اونجا بودن.
پوشیدمشون و بعدهم بی سرو صدا از خونه اش زدم بیرون!
قدم زنان ودرحالی که هوا حتی هنوز کاملا روشن هم نشده بود تو پیاده رو به راه افتادم.
نگاهم بی فروغ بود و وجودم خالی از انگیزه برای نفس کشیدن…برای زندگی…
برای دوست داشتن دور و بری هام و برای دلخوش کردن به چیزایی که میتونست هر کسی رو به وجد بیاره جز من!
دیگه بهش فکر نمیکنم.
دیگه اجازه نمیدم فکر و ذهنم بره دنبالش…
از امروز قیدشو میزنم تا دیگه از طرف من ضربه نخوره.
دیگه ذهنش مشوش نشه و دیگه آزار نبینه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان کویر عشق

  دانلود رمان کویر عشق خلاصه رمان کویر عشق : بهار که به تازگی پروانه‌ی وکالتشو بعد از چند سال کار آموزی کنار وکیل بنامی گرفته و دفتری برای خودش تهیه کرده خیلی مشتاقه آقای نوید رو که شُهره‌ی خاصی در بین وکلا داره رو از نزدیک ببینه و از تجربیاتش استفاده کنه … بالاخره میبینه ولی نه اونطورکه میخواسته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

باران
باران
2 سال قبل

دیگه از زبون شیوا بگین بدم از شیدا میاد

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

گریه م‌گرف کاش بهم برسن…😪

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x